به بهانه روز جانباز:

روایت ناتمام پدری که تندیس زخم و جراحت و مادری که تندیس صبر است

واژه مقتدرانه پدر برای ما یادآور تلاش مردانه مادری است که برای پایبندی به عهدش با یک جهان از آدمهایی که حاضر نیستند حتی لحظه ای خودشان را در این موقعیت قرار داده و صبر فعال نشان دهند، درگیر شده و برای آرامش ما که حقمان بوده مثل اکثر بچه ها پدر توانمند میدان نبرد را در کنارمان داشته باشیم تا به کوه وجودش تکیه کرده و آرزوهایمان را دنبال کنیم در سکوت معنادارش،جنگیده تا صبر را از صبر زینبی اش خسته کند.

واژه پدر یادآور مردی است که دنیایش در آینده فرزند خلاصه شده تا همچون کوهی مستحکم،پشتوانه موفقیتهای او باشد!
پدری که نماد مهر و عاطفه مقتدرانه است.
و همه دار وندار دختر….

اما امروز از پدرانی روایت میکنم که روزی که شاید پدر هم نبوده اند، مردانه پای آرمانهای این انقلاب ایستاده و دل به دریای جنگ نابرابر زده و همدوش همرزمانشان برای دفاع از ناموس و کیان ایران جنگیده اند!
مردانی که چشمهایشان حقایق مظلومیت شهدا را دیده و گوش هایشان صدای خمپاره و موشک‌ها و تیربارهای واقعی را در عملیات شنیده اند.

مردانی که در کنار پیکرهای تکه تکه شده رفقای معراج رفته شان، بارها شهید شده اند.

مردانی که یل میدان نبرد بوده اند و روزگاری با شجاعتشان، معادلات دشمن بعثی را بهم میریخته اند! مردانی که ظاهرشان نشانی از جراحت و جانبازی ندارد و حتی میراث دار سرفه های خردلی نیستند.
فاطمه دختری که عاشق پدر و مرام اوست و برای داشتن چنین سند افتخاری از مجاهدت های دفاع مقدس به خود می بالد روایت عاشقانه هایش با پدری که کمتر از او شنیده ایم چنین آغاز می‌کند….

کوچکتر که بودم وقتی صدای داد و فریادهای بی هوای پدرم جانمان را به لرزه می انداخت با کمک مادرمان گوشه ای پناه گرفته و شاهد بودیم که چگونه مادرمان خودش را سپر بلا میکرد تا کمتر وسایل خانه با دستان رهای پدر شکسته شوند یا آسیبی به خودش بزند! شاهد اشکهای مردی بودیم که بعد از به خود آمدنش، ملتمسانه دست های مادرمان را می بوسید و عذر تقصیری میخواست که خودش هم باعث شان نبود.

پدری که ما را با عشق در آغوش کشیده و برای ترسمان دل می سوزاند و حلالیت می خواست.

مادرمان با انتخاب خودش با مردی که میراث دار زخم های روح و روان دوران دفاع مقدس است ازدواج کرده و سالهاست با وجود شرایط سخت بر آن عهدی که با خدایش بسته وفادار مانده و خم به ابرو نیاورده و اقتدار پدرانه او را برای من و برادری که بواسطه مصرف داروهای قوی اعصاب و روان پدر، با معلولیت دنیا آمده و نیاز به حمایت مردانه مادرمان دارد ،حفظ نموده و هیچ گاه اجازه نداده بخاطر فریادها و کتک های ناخواسته پدر در زمانیکه کنترل اعصابش را از دست داده و نامهربانترین پدر دنیا می شود کوچکترین اعتراضی کنیم.

بزرگتر که شدیم خودمان هم حامی و یاور مادر شده و تلاش می کردیم زودتر او را به وضعیت مناسب برگردانده و سنگینی دست پدر را بر سر و تن میخریدیم. مهر پدرانه مردی که با یک بوق بلند ماشین در ترافیک خیابان دنیای درونش بهم ریخته و بی آنکه حواسش به چشم های حیرت زده مردم اطرافش بخاطر خودزنی و فریادها و حمله های عصبی اش باشد، دستان دختری که نمیخواست نگاه های تحقیر آمیز آن ها و کنایه هایشان که او را دیوانه می نامیدند، شکست.
یادم نمیرود که پدرم تا مدتها گریه امانش نمیداد و عذاب وجدان رهایش نمیکرد تا جایی که مجبور می شدیم او را با آمپول های آرامبخش، مهمان خواب و سکوت کنیم.

آن زمستان سرد را هیچ گاه فراموش نمیکنم که بعد از کتک خوردن، مجبور شدیم ساعتها در سرمای برفی کوچه بمانیم و جایی برای پناه بردن نداشتیم! همان شب تلخی که از بینی مجروح مادرمان خون می آمد و ما را در آغوشش می‌فشرد و با لب هایی لرزان و چشمانی اشکبار در گوش هایمان ذکر میخواند.

پدرمان کارگر ساده و خوش قلبی بود که حتی یک پرونده پزشکی هم از حجم دردها و جراحت هایی که سند جانبازی اش در جنگ باشد ندارد تا بعد از این که دفعات حمله عصبی موج گرفتگی هایش به مرور بیشتر شده و نیاز به داروی بیشتر و بستری شدن در مراکز اعصاب و روان دارد، بخشی از هزینه هایش از طرف بنیاد جانبازان تامین شود.
پا که به دنیای جوانی گذاشتم با وجود خواستگارهای مقبول و موجهی که شرایط پدرم را در نظر نگرفته و خواهانم بودند، دلم راضی به تنها گذاشتن مادری که یک تنه پرستار همسر زخم خورده و پسر معلولش بود، نشده و برای کمک به تامین معاش خانواده، با اقتدار قدم در جامعه گذاشته و همپای پدر مشغول به کار شدم تا پدرمان مجبور نباشد بخاطر گرانی داروها، یکی در میان مصرف نموده و حملات عصبی اش تشدید شود و مادرمان بخاطر عقب افتادن کرایه خانه مجبور نباشد اهانت ها و کنایه های صاحبخانه بی انصاف‌مان را شنیده و تحقیر شده و در تنهایی‌هایش همدم اشک شده و قلب مهربانش میزبان دردهایی شود که سال هاست به جان خریده و به روی خودش نمی آورد و آبرو داری می کند.

این سال ها از آن جثه ورزیده و چهره زیبا و مهربان پدرم بر اثر مصرف داروهای اعصاب، قامتی تکیده و صورتی چروکیده با موهایی سپید باقیمانده که گاهی دیگران از سر ناآگاهی معتاد و کارتن خواب فرض نموده و او را مورد جسارت قرار میدهند.

سهم ما از پدری که اسطوره مقاومت میهنمان است رتبه خوب و دانشگاه و ماشین و خانه ای که دغدغه فراهم نمودن پول رهن و اجاره اش را نداشته باشیم نبوده اما بازهم گاهی طعنه اطرافیان دل هایمان را به درد می آورد.

با این همه خستگی های ناتمام مادرم برای کمک و حمایت از پدر و برادرم ادامه خواهد داشت و همچنان مردانه و مسئولانه به حل مشکلات برادری که اگر با شرایط ناتوان کننده معلولیت درگیر نمیشد، پشت و پناه و نان آور خانواده بود، پرداخته و از دردهای خودش غافل مانده و آبرویش را حفظ می کند.

مادری که به دلیل شرایط غیر محتمل و ناگهانی همسرش به مرور از ارتباط با خانواده و دوستانش دور افتاده و برای رعایت حال پدر و اینکه ما کمتر طعنه تحمل شرایط پدر را شنیده و آزرده خاطر و دلسرد شویم، ارتباط کمرنگ تری با آنها دارد.

واژه مقتدرانه پدر برای ما یادآور تلاش مردانه مادری است که برای پایبندی به عهدش با یک جهان از آدمهایی که حاضر نیستند حتی لحظه ای خودشان را در این موقعیت قرار داده و صبر فعال نشان دهند، درگیر شده و برای آرامش ما که حقمان بوده مثل اکثر بچه ها پدر توانمند میدان نبرد را در کنارمان داشته باشیم تا به کوه وجودش تکیه کرده و آرزوهایمان را دنبال کنیم در سکوت معنادارش،جنگیده تا صبر را از صبر زینبی اش خسته کند.

با وجود ناملایماتی که از کودکی تا بحال بدلیل شرایط خاص پدرمان متحمل شده و چاره ای جز صبر و همیاری در امور حتی به قیمت نرسیدن به قله آرزوهایمان نداشته ایم.

اما همواره به داشتن چنین مرد غیرتمندی که جان شیرین خود را برای امنیت اکنون مردم وطنش به خطر انداخته و بی هیچ چشمداشتی هنوز هم آماج طعنه ها و کنایه های غافلان میشود افتخار نموده و دستان مجروح و زحمت کشیده اش را با عشق دختری به پدر، بوسیده و هر لحظه از خدای مهربانی که تنها تکیه گاه ما و مرهم دردهایی است که در گنجینه سینه هایمان پنهان می کنیم تا عزت ایرانی و اسلامی مان لکه دار نگردد، عاجزانه مسئلت دارم که پدرم را که تندیس زخم و جراحت روزهای حماسه است در کنف لطف بیکرانش حفظ نموده و سایه محبت پدرانه اش بر سرمان مستدام باشد و ما را در جهت خدمت قدرشناسانه به ایشان یاری نموده و توان مضاعف عنایت کند تا شرمنده عشق خالص پدرانه و مدیون خدمت مجاهدانه بی چشم داشتش نباشیم.

روایت ناتمام پدر مهربان من، روایت جهاد خاموشی است که در سکوت رسانه ای و زیر تیر بار هجمه های افراد قدرنشناس ایثار خالصانه سربازان این نظام، همچنان ادامه دارد تا پرچم با افتخار میهنمان در بالاترین سکوی افتخار به اهتزاز درآمده تا بزودی به دست صاحب اصلی این مکتب قرار گرفته و ماجور نگاه مهربان و سرباز مطیع حکومت عدل مهدوی اش باشیم.