یک اعتکاف اجباری

قبل‌تر، چیزهایی درباره اعتکاف شنیده بودم، اما در آن زمان‌ها به لحاظ فلسفی، آن را در ذهنم رد کرده بودم. برای اینکه پیش دوستان بسیجی‌ام لو نروم، نگاهی به ساعتم انداختم و به نظر می‌رسید که خیلی دیرم شده، بنابراین خداحافظی کردم. اما نمی‌دانستم که قرار است توفیق اجباری اعتکاف نصیبم شود.

آخرین امتحان پایان ترم سال دوم را پشت سر گذاشته بودم و آزادانه در راهروهای دانشگاه قدم می‌زدم، گویی با فاصله‌ای اندک از زمین در حال حرکت بودم. احساس آزادی و رهایی، حال خوبی به من بخشیده بود. با امید به یک خوش‌و‌بش بی‌دغدغه و غیردرسی با دوستان، به سمت اتاق بسیج رفتم. وقتی در را باز کردم، صحنه‌ای متفاوت از هر روز را مشاهده کردم. همه در مورد یک موضوع صحبت می‌کردند؛ ثبت‌نام. سلام کردم و از یکی از رفقا پرسیدم: «اینجا چه خبره؟»

مگه اطلاعیه رو ندیدی؟ ثبت‌نام مسجد دانشگاه برای اعتکاف شروع شده.

قبل‌تر چیزهایی درباره اعتکاف شنیده بودم، اما در آن زمان‌ها به لحاظ فلسفی آن را رد کرده بودم. برای اینکه پیش دوستان بسیجی‌ام لو نروم، نگاهی به ساعتم انداختم و به نظر می‌رسید که خیلی دیرم شده، بنابراین خداحافظی کردم. خوشبختانه اعتکاف آن سال به مردادماه افتاده بود و کمتر کسی را در آن دو ماه می‌دیدم که بخواهم درباره رفتن یا نرفتنم به اعتکاف توضیح بدهم.

برای تمام تابستانم برنامه‌ریزی کرده بودم؛ خواندن یک رمان علمی تخیلی که استادمان معرفی کرده بود، مطالعه کتابی درباره آراء فلسفی فیزیک‌دانان معاصر، سرزدن به کتابخانه مرکزی، تماشای چند فیلم و سریالی که در طول ترم فرصت دیدنشان را نداشتم و کلی کار دیگر که به آنها فکر کرده بودم و باید برایشان برنامه‌ریزی می‌کردم.

*کارت اعتکاف؛ توفیق اجباری

اوایل مرداد بود. خوشحال و خرم از داخل پردیس مرکزی به سمت درب ۱۶ آذر می‌رفتم که یکی از دوستانم را دیدم؛ دوستی که به‌خاطر ادب، ایمان و اخلاقش بسیار احترام قائل بودم. وقتی مرا دید، بی‌مقدمه گفت: «اول بگو ببینم تونستی کارت اعتکاف بگیری یا نه؟» ظاهراً تعداد متقاضیان شرکت در مراسم بسیار بیشتر از ظرفیت مسجد بود.

غافلگیر شدم؛ اما زود خودم را جمع‌وجور کردم و شروع به چاخان کردن کردم که نشد و نبود و نتوانستم. ناگهان دستم را گرفت و گفت: «انگار خدا تو رو سر راه من گذاشته. ظاهراً قسمت نیست خودم برم.» و اشک در چشمانش جمع شد. کارت ورود را به دستم داد و خداحافظی کرد و رفت. چند قدم دور نشده بود که برگشت و گفت: «یادت نره منو دعا کنی!» نفهمیدم چطور کارهای انتقال نام کارت، واریز هزینه و ثبت‌نام تکمیلی را انجام دادم و چطور برای آن سه روز که کاملاً برایم مبهم و تعریف‌نشده بود، ساک بستم و راهی شدم!

آن شب از کوچه‌های چراغانی شهر و ایستگاه‌های صلواتی که مزین به ذکر و نام آقا امیرالمؤمنین (ع) بودند گذشتم و هرچند نامطمئن اما راضی، خودم را به صف‌های شلوغ جلوی مسجد رساندم! هر کس سهمش از زمین مَفروش مسجد به‌اندازه یک سجاده بود؛ درحالی‌که همچنان به‌غایت و علت این مراسم فکر می‌کردم، سجاده‌ام را پهن کردم و روی آن آرام گرفتم. دست یکی به شانه‌ام خورد: «چطوری رفیق؟ تو کجا، اینجا کجا؟» دوست عزیز دیگری بود که خبر نداشتم او هم ثبت‌نام کرده است. کنارم بار و بنه‌اش را پهن کرد.

خیلی خسته بودم. آرام روی سجاده‌ام دراز کشیدم و به سقف گنبدی‌شکل مسجد خیره شدم. احساس می‌کردم انرژی‌ام در حال تمام‌شدن است و کم‌کم پلک‌هایم سنگین شد و گوش‌هایم هم دیگر چیزی نشنید. نوای حاج مهدی سماواتی آرام‌آرام مرا بیدار کرد. بلند شدم و به چپ و راست نگاه کردم. همه مشغول کاری بودند؛ یکی قرآن می‌خواند، یکی به نماز مستحبی ایستاده بود و دیگری تسبیح به دست، اذکار رجبیه را تکرار می‌کرد.

*وقتی حوصله خواندن نماز مستحبی نبود

سحر اول بود. سعی کردم کاری برای خودم پیدا کنم. منی که در نمازخواندن کمی تنبل بودم و تمام همّتم روی نمازهای یومیه بود و نهایتاً نمازهای قضاهای صبح، محال بود زیر بار نماز مستحبی بروم. این بود که از بین گزینه‌های موجود، استغفار که کم‌ترین انرژی را از من می‌گرفت انتخاب کردم. تسبیح صد دانه فیروزه‌ای‌رنگم را جلوی چشمانم گرفتم. باید در یک نگاه انتقادی، صد رفتاری را پیدا می‌کردم که بابت آن از خدای مهربان عذرخواهی کنم و نهایتاً طلب جبران کنم. «واقعاً من آن‌قدر آدم بدی می‌تونم باشم که صد تا گناه یا خطا کرده باشم؟!»

*خواب شیرین

خیلی زود یاد زمزمه‌های دعای کمیل مادرم که از زبان حضرت امیر (ع) بود افتادم: «اللّهُمَّ اغفِر لیَ الذُّنوبَ الّتی تَهتِکُ العِصَم …» خودم را جمع‌وجور کردم و با حالتی متواضعانه سعی کردم در خودم فروبروم. «خدایا منو ببخش بابت همة وقتایی از عمرم که تلف کردم.» و اولین دانه را انداختم. «خدایا به عمرم برکت بده تا بتونم جبران کنم. خدایا منو ببخش بابت همة فکر نکردن‌هام و عجولانه فکر کردن‌هام!» دانة دوم را انداختم و بعد دانة سوم… کمی جلو رفتم؛ اما دیگر پیداکردن دلیلی برای انداختن مهره‌ها برایم کمی سخت شد؛ این‌همه تمرکز واقعاً مشکل بود. مگر چقدر می‌شد به خودم فکر کنم؟ مگر من چقدر بودم؟! تسبیح را رها کردم. بعد از سحری و نماز صبح وقتی مطمئن شدم بین‌الطلوعین تمام شده، خواب شیرین را بر ادامة ذکر و فکر ترجیح دادم و دوباره روی جای خواب سه وجب در پنج وجبم دراز کشیدم و خوابیدم.

*حرف‌های شیرین رهبری در اعتکاف

با صدای همهمه جمع از خواب پریدم. «زود جمع‌وجور کنید که نمازجمعه این هفته، رهبری هستن.» خطبه‌های آقا را دوست داشتم و از عمق جان ایشان را یک اسلام‌شناس و اسلام باور واقعی می‌دانستم و خوشحال بودم که صدایشان را بی‌واسطه می‌شنیدم. خودشان، ما و همه را توصیه به تقوا و نظم در کارها کردند. فکر می‌کردم حرف‌هایی که در ادامه می‌زنند مهم‌تر باشد. گوشم تیز بود؛ اما همه چیز حول‌وحوش همان تقوا و نظم در امور چرخید. دوباره کمی متعجب شدم و این تعجب را گذاشتم کنار بقیه نادانسته‌های قبلی‌ام از اعتکاف و همه را همراه خودم به سجاده‌ام بردم و به فکرکردن و استغفار ادامه دادم. از اعمال روز اول به همان استغفار بسنده کردم.

*بالاخره نماز شب خواندم

صدای دلنشین اذان مغرب، معروف به اذان دانشگاه تهران یا همان اذان آقای کاظم‌زاده برایم شیرین بود، خصوصاً بعد از روزه یک روزبلند مردادماه. با افطار و نماز و مراسمات بعدش، رمق از جانم رفته بود و دلم می‌خواست دراز بکشم، اما رفتار اطرافیانم کمی متفاوت بود! همه مشغول نمازهای مستحب رجبیه شده بودند؛ خجالت کشیدم که دوباره تسبیح به دست بگیرم. این بود که دو رکعت نماز نشسته خواندم و زانوهایم را مالاند که مثلاً زانوهایم خشک شده است! ولی ظاهراً همت کوتاهم مرا بی توفیق کرده بود. نهیبی به خودم زدم و دو رکعت بعدی را هم خواندم تا به خودم ثابت کنم، من هم می‌توانم!

خواب کوتاهی کردیم و دوباره نیمه‌های شب با مناجات حضرت امیر (ع) بلند شدیم؛ نیمه‌شب‌های پر رمز و رازی که فقط خودت هستی و خودت، خودت و خالقت. حاج سعید با نواهایش، دستمان را می‌گرفت و ما را در آغوش خودمان می‌گذاشت. نمی‌دانم آن امواج در دل شب، چه ارتعاشاتی به قلبم می‌داد که جواب سؤالات ذهنم، از قلبم سرازیر می‌شد. هنوز هم که هنوز است همه‌جا را برای فهم آن جواب‌ها می‌گردم. اما در آن نیمه‌های شب، *آنچه از قلبم به مغزم منتقل می‌شد، نوعی حس اطمینان بود. اطمینانی که با آن، برای ماجراجویی زندگی و معنای آن، انگار از نو کوله بستم و حرکتم را آغاز کردم.

*وقتی آخرش به اولش رسیدم

از نیمه اعتکاف که گذشتیم، گذر زمان راحت‌تر بود؛ انگار قلق کار دستم آمده بود. مراقب ذهنم بودم که اگر بازیگوشی کرد، آن را به‌جای خودش برگردانم. زیر چشمی چشم‌هایم را از درون می‌پاییدم که بی‌دلیل نچرخند. حواس‌جمع بودم که گوش‌هایم جز صدای لب‌هایم و البته نوای قلبم را نشنوند. باید که خودم را در وجودم جاگزیده می‌کردم و اولین قدمش این بود که حواسم شش‌دانگ در اختیارم باشد. دیگر دعاها برایم فقط جمعی از الفاظ، و ذکرها تکرار یک کلمه نبود. بلند و کوتاه‌شدن‌ها فقط یک حرکت ظاهری یا نمایشی نبود. لحظه‌ها هم دیگر فقط گذر زمان نبودند؛ هر لحظه معنا و وزن خود را داشت و هر چه می‌گذشت بر ارزششان در نظرم افزوده می‌شد.

سه روز گذشته بود و من و همه جمعی که کنار هم بودیم به انتهای خطی می‌رسیدیم که هم‌آرزوی رسیدنش را داشتیم و هم غمِ از دست‌دادنش را… نمی‌دانم اشک‌هایمان در اذان آخر از وصالمان به خود و خدایمان بود یا غم جدایی از در و دیواری که دستمان را گرفته و بلندمان کرده بود، یا انسمان با آن اذان دلنشین و دوست‌داشتنی که تکرارش، بر قلبمان باور توحید، معاد، نبوت و ولایت را نشاند؛

شهادت می‌دهم که خدایی جز او نیست.

شهادت می‌دهم محمّد (ص)، رسول خداست.

شهادت می‌دهم علی (ع)، ولیّ خداست…

فارس