گزارش خبری؛

مادری در میان جمعیت، مدافع شهدا هستیم

قرار بود آتش‌بس باشد. صبح با همین امید چشم باز کردم. دلم می‌خواست بچه‌ها را بدون ترس بیدار کنم، برایشان صبحانه درست کنم، و بگویم: «دیگر تمام شد.» اما انگار جنگ، با وعده‌ها کاری ندارد.

ناگهان شیشه پنجره با صدای وحشتناکی فرو ریخت. همه چیز لرزید، از دیوار خانه گرفته تا دل من. سراسیمه دویدم سمت بچه‌ها. خواب‌آلود و وحشت‌زده بودند. نمی‌دانستم چه بگویم. نمی‌خواستم ترس را از چشم‌هایم بخوانند. رفتم، کمی آب روی خودم پاشیدم. گفتم بازی‌ست. گفتم چیزی نیست. اما خدا می‌داند در دلم چه می‌گذشت… تنها چیزی که می‌خواستم، این بود که بچه‌ها نترسند. فقط همین.
همه‌ی طبقات ریخته بودند بیرون، زنان، مردان، پیرمردها، حتی کودکی که هنوز خواب عروسکش را می‌دید. اما من، همان‌جا میان شیشه‌های شکسته، به غزه فکر می‌کردم. به مادری مثل خودم، که شاید دیگر سقفی نداشته باشد. شاید اصلاً دیگر فرزندی برای آرام‌کردن نداشته باشد. دردمان یکی بود، هرچند خانه‌مان جدا.

در همین میان، یاد حرف‌های رهبر افتادم. از لبنان گفت، از غزه، از سوریه. بعضی‌ها مسخره می‌کنند که چرا غصه دیگران را می‌خوریم. اما من، حالا که این ترس را با پوست و گوشت حس کرده‌ام، بهتر می‌فهمم که این حرف‌ها دل‌سوزی‌ست، نه سیاست. فکر شهیدها، فکر فردای ماست. نه خرج بی‌جا، نه بازی با خون مردم.

الان که این را می‌نویسم، هنوز خانه‌ام درهم‌ریخته است. هنوز نمی‌دانم تا فردا چه می‌شود. اما یک چیز را می‌دانم: از اسرائیل، از این همه ظلم، نفرت دارم. از ته دلم می‌گویم: خدایا، لعنت‌شان کن و تو را شکر که هنوز مادرم، هنوز زنده‌ام تا پناه باشم.

تهران _ هفتم تیرماه ۱۴۰۴

جهان‌بانو