زنی با لباس پاسداری سر سفره عقد

شاید اولین تصویری که با شنیدن واژه پاسدار در ذهنتان مجسم می‌شود، مردی تنومند با لباس فرم سبز و قبه های سر شانه باشد اما این بار روایت ما مربوط به زنی است که سر سفره عقد به جای لباس سپید عروسی، لباس فرم سپاه را پوشیده است.

در اتفاقات اخیر وقتی درباره مقاومت زنان لبنان می‌شنیدیم شگفت زده می‌شدیم و بزرگترها می‌گفتند: با دیدن این صحنه‌ها ما به یاد بانوان ایرانی در دفاع مقدس می‌افتیم. این جمله را بارها و بارها شنیده‌ایم اما درکی از شجاعت و استقامت زنانمان نداشتیم. حالا به مناسبت ایام پیروزی انقلاب اسلامی به سراغ کهنه سرباز ایرانی،‌ سیده کبری عارف‌زاده رفتیم تا نمایی از روزهای مقاومت در ذهنمان مجسم شود.

دخترهایی که مهمات را تخلیه می‌کردند

۱۷ سالش بود که امام خمینی (ره) به تشکیل ارتش بیست میلیونی فرمان دادند. سیده کبری هم نتوانست بیکار بنشیند و به سپاه رفت. آموزش نظامی‌ که به پایان رسید، از بینشان چند نفر انتخاب شدند. سیده کبری عارف زاده، بتول کازرونی، سکینه حورسی و سهیلا قلم باز، مربی آموزش نظامی به دختران دانش‌آموز شدند. سکینه و سیده کبری حدود ۹ دوره دختران خرمشهر را در رابطه با اسلحه شناسی و تاکتیک آموزش دادند. سپس به‌عنوان پاسدار ذخیره معرفی شدند. همزمان که خودشان تحت آموزش حرفه‌ای  قرار داشتند، به دخترهای دیگر نیز آموزش می‌دادند تا اینکه جنگ شروع شد. مهرماه سال ۱۳۵۹ بود. سیده کبری پس از یک دوره آموزشی از شادگان بازگشت که مادرش گفت از سپاه تماس گرفتند و گفتند بیایید. به پادگان که رسید، به همه زنان پاسدار ذخیره اسلحه دادند و در پادگان سنگر گرفتند.

 سیده کبری و بقیه دختران کارهای پشتیبانی و مهمات رسانی را انجام می‌دادند. مهمات از لشکر ۹۲ زرهی اهواز که می‌رسید، آنها را خالی می‌کردند. ماشین‌های بزرگ مهمات که می‌آمدند و دخترها به صورت ۲ به ۲ می‌ایستادند. دو نفر بالای ماشین و دو نفر پایین. صندوق ها بندهای آهنی یا الیافی داشت و دخترها کم سن و سال بودند. دنیا دنیا پور و ‌نوشین نجار ۱۵ سال سن داشتند . مابقی دخترها بین ۱۵ تا ۲۰ ساله بودند. فقط سه تا از دخترها بالای بیست سال بودند. دست‌هایشان توانایی این کارها را نداشت و همه تاول زده بود. سنگین‌ترینش مین تانک بود که ۱۴ کیلو و نیم بود که با وزن صندوق  ۹۰ کیلو می‌شد. دخترها دونفری  و به زور صندوق‌ها را بلند کرده و چند کامیون را خالی می‌کردند.

اگر ترکش بخورد پودر می‌شویم

سیده کبری  از آن سال‌ها که می‌گوید، خاطره ای از مقر مهمات در خرمشهر را بیان می‌کند: «یکی از مقرهای مهمات ما در خانه یکی از تجار خرمشهر قرار داشت که زیر زمین بزرگی بود. مهمات را در زیرزمین و حیاط جاسازی کرده بودیم و من کنارشان پست می‌دادم. سید رسول بحرالعلوم برای دیدن همسرش، سکینه حورسی آمده بود. وارد حیاط که شد، مرا دید. کلاهخودش را در آورد. به من داد و گفت: آبجی، این کلاه را سرت کن که مجروح نشوی. خندیدم و گفتم: اینجا پر از اسلحه است. اگر یک ترکش اینجا بخورد، پودر هم از من باقی نمی‌ماند. کلاه به دردم نمی‌خورد.»

مادرم آرزو می‌کرد من کشته شوم اما اسیر نشوم

ماجرا به بیابان که می‌رسد و از شرایط سخت آن روزها که می‌گوید، سوال می‌کنم: «خانواده تان با این کارها مشکلی نداشتند؟» سیده کبری جواب می‌دهد: « خانواده ام اصلا از کارهای من اطلاع نداشتند. » با تعجب می‌پرسم: «چطور ممکن است خانواده‌تان بی خبر باشد؟ یعنی فقط می‌دانستند زنده هستید اما نمی‌دانستند کجایید. درسته ؟» سیده کبری با آرامش جواب می‌دهد: « نه. اصلا از من اطلاعی نداشتند. مادرم دعا می‌کرد کشته بشوم اما اسیر نشوم.» هنوز این ماجرا را باور نکرده‌ایم که سیده کبری برایمان توضیحات کامل‌تری می‌دهد:  «مدتها بود از خانواده ام خبر نداشتم. یک روز مرخصی گرفتم و رفتم خرمشهر تا به خانه سر بزنم. به خانه که رسیدم در قفل بود. یک تیرآهن بالای دستشویی حیاط قرار داشت که سرش از بالای دیوار بیرون بود.

پریدم دستم را به تیرآهن گرفتم و از دیوار بالا رفتم. به داخل حیاط که پریدم، وانت برادرم را دیدم که چون بنزین نداشتند، نتوانسته بودند با خودشان ببرند. اتاق‌ها را گشتم اما هیچ کس نبود. فهمیدم که خانواده‌ام از شهر رفته‌اند. به داخل خانه رفتم. خمپاره وسط خانه اصابت کرده بود. دو تا ساک داشتم . ساک قرمزم یک دست لباس داخلش بود که هر جا برای آموزش رفته بودم، آن را با خودم می‌بردم. ساک قهوه‌ای تاشویی داشتم که دفترچه آموزش نیروها و مدارک تحصیلی داخل آن قرار داشت. هر دوساک را برداشتم و برگشتم.»

شاید اگر این خاطره از زبان یک مرد بود، جذابیت خاصی نداشت ولی هوش و چابکی یک زن هیجان زده‌مان می‌کند. حالا این که سیده کبری چطور توانسته خانواده‌اش را پیدا کند،‌ بماند.

عروسی ساده‌تر از این هم می‌شود؟

هر چه بیشتر خاطراتش را تعریف می‌کند، بیشتر مشتاق شنیدن می‌شویم تا می‌رسیم به شیرین‌ترین بخش خاطرات که مربوط به سال ۶۰ می‌شود، با عروس خانمی با لباس سبز.

شاید شما هم مثل ما تعجب کنید، اما داستان را که بشنوید متوجه خواهید شد که چرا این عروس با بقیه متفاوت است. سیده کبری سال آخر دبیرستان را در منطقه بود. به همین دلیل باید با مدارکش به اهواز مراجعه می‌کرد تا اجازه شرکت در امتحانات را بگیرد. آنجا برادر سیده کبری با ربابه حورسی به دیدنش آمدند. ربابه گفت: آمده ام برای یکی از بچه‌های سپاه از تو خواستگاری کنم. سیده کبری پرسید: من می شناسمش؟ ربابه گفت: بله خانواده‌اش هم تو را دیده‌اند. سیده کبری با تعجب پرسید: کدام سپاهی است که من با خانواده‌اش هم رفت و آمد دارم؟ ربابه خصوصیات داماد را گفت: قدش بلند است. موهای صاف دارد و عینک می‌زند.

سیده کبری هنوز نمی‌دانست آن‌ها از چه کسی صحبت می‌کنند. یک دفعه برادرش گفت: « اینکه مشخصات احمد است؛ برادر ربابه.» سیده کبری که تعجب کرده بود، گفت: « اجازه بدهید فکر کنم و به شما جواب بدهم.» چند روز بعد عروس خانم جواب مثبت داد . پدر داماد و خواهر و شوهر خواهرش برای خواستگاری پیش خانواده سیده کبری در بوشهر رفتند. برادرش رضایت نداشت. می‌گفت: «احمد وضعیت مالی خوبی ندارد. تازه سپاهی است و شهید می‌شود. سیده کبری گفت: برای من فقط مهم این است که اعتقاد داشته باشد. خانواده که رضایت سیده کبری را دیدند، قبول کردند.

عروس سبز پوش

عروس و داماد تصمیم گرفتند که با لباس فرم سپاه پای سفره عقد بنشینند اما احمد فراموش کرده بود لباس فرمش را بیاورد. به سپاه بوشهر رفت اما هر چقدر اصرار کرد به او لباس فرم ندادند. سفره عقد چیده شد. با گل نرگس، نان سنگک ، مختصری شیرینی ساده و میوه. عروس خانم لباس لباس سپاه به تن داشت و مهریه اش فقط یک نهج البلاغه و یک جلد قرآن  بود. خطبه عقد جاری شد. حالا دیگر احمد و ‌سیده کبری همپای هم شده و فردای همان روز با هم به منطقه رفتند.

آغاز زندگی مشترک در منطقه جنگی

منطقه که رسیدند، ‌یک خانه سازمانی به آنها تعلق گرفت. ولی عروس خانم جهیزیه‌ای نبرده بود. خانه را تمیز کرده و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. گاز و یخچال و کمی وسیله در خانه بود اما چون اکثر اوقات برق نبود، روشنی خانه‌شان با فانوس بود.

دو سال از زندگی مشترکشان که گذشت، اولین فرزندشان متولد شد. سیده کبری به دلیل مراقبت از فرزند مجبور شد از سپاه استعفا بدهد. اما نتوانست در شرایط جنگی بیکار بنشیند. به‌عنوان امدادرسان در بیمارستان، مجروحان را مداوا می‌کرد.

فارس