روایت حاجیه خانم نبی لو از همراهی خانواده شهدای جنگ ۱۲ روزه در بهشت زهرا

حاجیه خانم نبی‌لو، مادر و خواهر دو شهید دفاع مقدس، با دلی پر از همدلی و تجربه شخصی، در دوازده روز دفاع مقدس به قطعه چهل و دو رفت و در کنار خانواده‌های شهدای جنگ، با حضور و دلداری خود آرامش و دلگرمی بخشید.

خیلی فرق است بین شنیدن و دیدن یک اتفاق. حاجیه خانم نبی‌لو، مادر شهید مسعود عسگری و خواهر شهید مصطفی نبی‌لو، زنی بود که در روزهای جنگ دلش را به دریا زد و برای دیدن و دلداری دادن به خانواده شهدای دفاع مقدس دوازده روزه به قطعه چهل و دو رفت. وقتی حرف‌های او را شنیدم و نوشتم، دست و دلم لرزید و چشم‌هایم پر از اشک شد. تنها زمانی به خودم آمدم که دیدم قلبم با تمام توانش می‌کوبد از شنیدن رنج مظلومیت آدم‌های بی‌گناهی که قصه‌هایشان هنوز زیر آوارهای تهران خاک بود.

 

از او پرسیدم چگونه تصمیم گرفت برای کمک برود، حاجیه خانم نبی‌لو گفت روزهای اول جنگ خانه بودم و کارهای روزمره‌ام را انجام می‌دادم. پسرم هر بار که از کنارم رد می‌شد می‌گفت: «مادر! چرا نشستی؟! جنگه!» من می‌پرسیدم «چه کاری از دستم برمی‌آید؟» او می‌گفت: «پاشو و کاری بکن، خودت راهش را پیدا کن.» بدنم توان زیادی نداشت؛ دیسک کمر و آرتروز زانو و همه دردهایم با هم جمع شده بود، اما حرف پسرم مرا به فکر برد و از خدا می‌پرسیدم چه کاری از دستم برمی‌آید، آن هم با این بدن ناقص.

به یاد دوران جنگ تحمیلی، سنم کم بود، اما وقتی برادرهایم به خط مقدم می‌رفتند، همراه مادرم به مسجد می‌رفتم تا شال و کلاه ببافیم و بسته‌بندی کنسرو انجام دهیم. دفاع مقدس دوازده روزه متفاوت بود و نمی‌دانستم چه کاری می‌توانم انجام دهم. یک روز دوستی تماس گرفت و گفت برای خادمی به بهشت زهرا می‌روند و حضور من لازم است. سریع پاسخ دادم که می‌آیم و خدا را شکر کردم که موقعیتی برای کمک پیش آمده است.

فردا رفتم. چوب‌پر و حمایل دادند و خواستند میکروفون وصل کنند و تصویرم ضبط شود، اما قبول نکردم. دلم نمی‌خواست در یک ساختار رسمی با مردم روبه‌رو شوم و گفتم: «من مادر و خواهر شهیدم. دلی آمده‌ام، پس اجازه دهید همان‌طور که هستم، بین مردم بروم.»

قطعه شهدا را انتخاب کردم. شرایط سخت بود؛ همه سیاه‌پوش و عزادار. کنارشان نشستن دل می‌خواست. اعتقادها و پوشش‌ها متفاوت بود، اما توجه می‌کردم کدامشان مادر، همسر، دختر یا خواهر است تا بتوانم برای آرام کردنشان ارتباط برقرار کنم، در شرایطی که بدن‌های عزیزانشان تازه دفن شده بود یا هنوز در راه بود. با اسپری گلاب نزدیکشان می‌شدم تا کمی آرام شوند.

عکس شهدایم را نشان می‌دادم و می‌گفتم: «من خواهر شهید مصطفی نبی‌لو و مادر شهید مسعود عسگری هستم. از دلتان خبر دارم و فقط برای آرامش شما آمده‌ام.» خیلی راحت با من ارتباط برقرار می‌کردند، زیرا می‌دیدند من هم همان رنج و غم را تجربه کرده‌ام و سریع آرام می‌شدند.

چند روزی در قطعه شهدا مشغول بودم، به خانواده‌ها دلداری می‌دادم و آن‌ها را آرام می‌کردم. سپس به ستاد بحران رفتم، جایی که خانواده‌ها تا شناسایی پیکر شهدایشان صبر می‌کردند و در شرایط بسیار سختی قرار داشتند. پیکرها وضعیت غیرقابل تحملی داشتند و بعضی‌ها فقط با دی‌ان‌ای شناسایی می‌شدند تا آرامش خانواده‌ها حفظ شود.

مشاورها و روان‌شناس‌ها هم قادر به کنترل همه خانواده‌ها نبودند و وقتی کسی آرام نمی‌گرفت، مرا می‌فرستادند تا با آن‌ها صحبت کنم و دلشان را آرام کنم. بالای سر بعضی خانواده‌ها که می‌رفتم، می‌پرسیدند «تو چه می‌دانی از درد من؟» حق داشتند؛ آن‌ها زندگی عادی داشتند و ناگهان عزیزشان شهید شد، اما من با نشان دادن عکس شهدایم و همدلی با آن‌ها سر صحبت را باز می‌کردم.

 

بی‌قراری‌ها زیاد بود. بعضی‌ها برای بدن‌های متلاشی عزیزانشان نگران بودند و من با آیات قرآن و توضیح درباره عالم آخرت و روح، به آن‌ها آرامش می‌دادم. همه اجازه نداشتند بدن‌های شهیدان را ببینند. بدنی که سالم مانده بود محدود برای شناسایی بود، اما اکثر بدن‌ها به شدت آسیب دیده بودند و ذره‌ذره جمع می‌شدند.

برخی خانواده‌ها مذهبی نبودند و ظاهرشان متفاوت بود، اما عنایت شهدا بود که با درد زانو و کمر توانستم سرپا بایستم و کمک کنم. حتی برخی خانواده‌ها شبهه داشتند و ساعت‌ها با آن‌ها صحبت می‌کردم تا قانع شوند.

تلخ‌ترین تجربه‌ام دیدن مردی بود که همسر و سه فرزندش شهید شده بودند و تنها کنار قبرهای خانواده‌اش می‌نشست. تجربه حضور در قطعه چهل و دو، برای من همانند کربلا بود؛ جایی که دلتنگی و رنج خانواده‌ها با تجربه شخصی من هم‌آمیخت و دل‌های زنان و مردان را آرام می‌کرد.

خبرگزاری فارس نیوز