آخرین فرودگاه مهرنوش؛ دخترمهمانداری که سقف آروزهایش فرو ریخت

در یک شب تاریک و ویرانگر، موج انفجار موشکی، خانه خانواده سلطانی را به ویرانه‌ای تبدیل کرد و جان مهرنوش جوان را گرفت، در حالی که خانواده‌های بی‌گناه دیگری نیز قربانی این جنایت شدند.

به یک چشم برهم زدن، یک متر آوار بر کف خانه‌شان نشسته بود. ماشین لباسشویی، مبل‌ها، تختخواب و دیگر وسایل در هجوم آواری که از ساختمان پشتی می‌آمد، مچاله شده و هر کدام در گوشه‌ای افتاده بودند. سقفی فرو نریخت، اما موج موشکی که چند متر دورتر فرود آمده بود، کافی بود تا تمام ساکنین آن خانه جان خود را از دست بدهند.

نقطه‌زنی؟ بله، شاید مختصات فرود موشکشان را دقیقاً روی خانه آقای ساداتی، دانشمند هسته‌ای، تنظیم کرده بودند، اما آن‌قدر در نقطه‌زنی دقت نکرده بودند که موشکشان چند ساختمان یک کوچه را ویران کند. درست پشت خانه خانواده ساداتی، ساختمان سه‌طبقه خانواده سلطانی قرار داشت. البته یک حیاط ۷ یا ۸ متری بین آن‌ها فاصله بود. حیاطی که باید موج انفجار نهایتاً آوار را تا دل آن می‌کشید، نه چند خانه آن‌طرف‌تر! نمی‌دانم آن شب اسرائیل از کدام موشک یا بمب استفاده کرد، اما ساختمان‌ها گواهی می‌دهند که هر بمب و موشکی که بود، موجش گردبادی از ویرانی به راه انداخت.

روایت خانه ساداتی را برای بعد بگذاریم؛ مقتل امروز ما، خانه سلطانی‌هاست. همان خانه‌ای که مهرنوش، مهماندار جوان ایرانی، با همه آرزوهایش، زیر آوار جان داد. او کنار پدر و مادرش و همسایه‌هایی که بی‌گناه بودند، جان باختند.

شب دوم جنگ، خانواده سلطانی تا دیروقت مهمانی بودند. مهمانی عید غدیر در خانه یکی از بستگان. ساعت حوالی ۱۱ که به خانه رسیدند، پدر، خسته‌تر از همه، زودتر خوابش برد. مادر اما هنوز خواب به چشم‌هایش نمی‌آمد. چند دقیقه‌ای با خواهرش تلفنی صحبت کرد و بعد نشست پای تلویزیون. مهرنوش هم زیر پنجره اتاقش، روی تخت دراز کشیده بود. چشم‌هایش تازه گرم شده بودند که موج انفجار دیوار کناری خانه را شکافت و آوار ساختمان ساداتی‌ها را مثل گردبادی به اتاق می‌آورد و خانه را زیر و رو می‌کرد.

به یک چشم برهم زدن، یک متر آوار بر کف خانه‌شان نشسته بود. ماشین لباسشویی، مبل‌ها، تختخواب و… در هجوم آواری که از ساختمان پشتی می‌آمد، مچاله شده و هر کدام گوشه‌ای افتاده بودند. سقفی فرو نریخت، اما موج موشکی که چند متر دورتر فرود آمده بود، کافی بود تا همه ساکنین آن خانه جان خود را از دست بدهند.

رد خون کشیده شده روی دیوار، خونی که سرخی‌اش با گذر زمان به سیاهی بدل شده، برادر مهرنوش دستش را بر لکه‌های روی دیوار می‌کشد و می‌گوید: «این خون سر مهرنوش است… خودم از زیر آوار بیرونش کشیدم!»

آن شب همه با هم مهمانی بودند. تازه به خانه رسیده بود که تلفنش زنگ خورد. یکی از همسایه‌ها پشت خط بود: «خبرها رو شنیدی؟! موج انفجار انگار ساختمون شما رو هم خراب کرده…» خودش را به خانه پدری رساند. با اینکه نیروهای امدادی و پلیس اجازه نمی‌دادند، اما هرطورشده از بین جمعیت راهش را باز کرد و وارد خانه شد. از میان پله‌ها به زور جای پا پیدا کرد. خانه سیلاب آوار بود و بس. اصلاً شبیه خانه نبود، شبیه واحد متروکه‌ای بود که نخاله‌های ساختمانی را در اتاق‌هایش خالی کرده باشند. نیروهای امدادی دو پیکر پیدا کرده بودند، پیکر یک زن و مرد مسن، اما هنوز خبری از مهرنوش نبود.

آستین بالا زد و یکی‌یکی سنگ و آهن‌ها را از اتاق مهرنوش بیرون کشید. شیشه‌ها تیز بودند و خرده‌های آهن از آن تیزتر. تکه‌های سخت و سفت سیمان دست‌هایش را شکافتند، اما هنوز نفس‌نفس‌زنان یکی‌یکی آوار را از روی آوار برمی‌داشت و آجر از آجر کنار می‌گذاشت. چند ساعت طول کشید تا پیکر مهرنوش را بیرون بکشد. تکه آهنی سرش را شکافته بود. او را در آغوش گرفت، تنش هنوز داغ بود؛ اما قلبش نمی‌زد. انگار کسی لباس‌هایش را با خون شسته بود.

نیروهای امدادی می‌گفتند مرد مسنی را از خانه بیرون برده‌اند، اما بعد از پیدا کردن مهرنوش هنوز عطر پدر را در خانه حس می‌کرد. زنگ زد به برادرش: «شما برای شناسایی پیکرها بروید… می‌خواهم مطمئن شوم پیکر مامان و بابا هر دو بیرون کشیده شده.»

یک ساعت بعد برادرش تماس گرفت: «پیکر مامان رو پیدا کردم، اما یه پیکر دیگه که گفتند از خونه‌ی ما پیدا شده، بابا نیست!» موج انفجار پیکر یکی از ساداتی‌ها را تا خانه آن‌ها آورده بود. پیکری که در دل گردباد آوار پرواز کرده و کوبیده شده بود وسط آشپزخانه سلطانی‌ها… اتاق خواب پدر دیوار به دیوار خانه ساداتی‌ها بود و خرابی‌اش بیشتر، اما باز همان قصه تکرار شد. تیزی آهن‌ها، انباشت آوار و اثاثیه‌ای که روی هم مچاله شده بودند. تخت پدر آمده بود روی آوار. با کمک نیروهای امدادی شاید بیشتر از سه ساعت طول کشید تا نخاله‌ها را کنار بزنند. پیکر پدر از همه زخمی‌تر و پرجراحت‌تر بود.

اما مهرنوش و خانواده‌اش تنها قربانیان این جنایت نبودند. سارا هم بود، همان دختر ۲۲ ساله‌ای که عکس لبخند قشنگش دست به دست چرخید. همان دختری که حجاب نداشت، اما موشک اسرائیلی وقتی آمد از او درباره عقایدش سؤال‌وجواب نکرد. روایتمان از خانه سلطانی‌ها یک طبقه کش می‌آید بالاتر و می‌رسد به پشت در خانه ویران شده خانواده جودت. داریوش جودت، پدر خانواده، مردی آرام، محترم و بازنشسته بانک مسکن بود. سارا عکاسی می‌خواند و تازه در یک کافه مشغول به کار شده بود. آن شب مادر خانه نبود، برای همین شامشان ماند برای آخر شب. سروش غذا را داغ کرد، هرچه اصرار کرد سارا سر سفره نیامد و گفته بود خسته‌ام و خوابم می‌آید. پدر هم همین‌طور. خودش نشست پای سفره. قاشق اول را که در دهانش گذاشت، چیزی شبیه جاروبرقی تمام خانه را با دیوارهایش یک گوشه جمع کرد. پدر شهید شد، سارا هم همین‌طور. سروش ماند و حسرت اینکه چرا آن شب خانواده‌اش را به هر ضرب و زوری که شده دور یک سفره جمع نکرده، اگر نمی‌خوابیدند شاید زنده می‌ماندند…

از پله‌های شکسته ساختمان پایین می‌آیم. باغچه حیاط حالا گورستانی از آجر و آهن است، اما درست همان جا، میان خاک و ویرانی، غنچه‌ای خمیده و نحیف سر از خاک بیرون آورده. نمی‌دانم چرا، اما پیش خودم خیال می‌کنم همان بذری است که خانم سلطانی روزی با دستان خودش کاشته؛ بذری که حالا، از دل مرگ و جنگ، جوانه زده…

گرد و خاک اتاق مهرنوش نشسته روی چادرم، بوی تربت می‌دهد. من از مقتل باز می‌گردم، از گودی قتلگاه خانه‌هایی که خونشان تا ابد چراغ راه تاریخ‌اند. خون‌هایی که حالا بین حق و باطل مرز کشیده‌اند. من از مقتل باز می‌گردم، از مقتل سارا، مهرنوش و دخترهایی که هرچه صدایشان بزنند، باز هم‌نام اصلی‌شان ایران است.

خبرگزاری فارس