روایت پر فراز و نشیب یک بانوی ناشنوا در مسیر معلم شدن

زندگی در نگاه او با دیگران متفاوت است و زیبایی‌های خودش را دارد. در مدرسه باغچه‌بان مشغول به تدریس است و معلم ریاضی است. قصه نبرد او با زندگی برای رسیدن به خواسته هایش بسیار شنیدنی است، به خصوص اینکه او حالا استاد ناشنوایی است که در دانشگاه به دانشجوهای عادی هم درس می‌دهد. با […]

زندگی در نگاه او با دیگران متفاوت است و زیبایی‌های خودش را دارد. در مدرسه باغچه‌بان مشغول به تدریس است و معلم ریاضی است. قصه نبرد او با زندگی برای رسیدن به خواسته هایش بسیار شنیدنی است، به خصوص اینکه او حالا استاد ناشنوایی است که در دانشگاه به دانشجوهای عادی هم درس می‌دهد.


با زینب در فضای مجازی آشنا شدم. زمان زیادی است که صفحه‌اش را دنبال می‌کنم. زندگی در نگاه او با دیگران متفاوت است و زیبایی‌های خودش را دارد. آنچنان که حرف هایش آدم را در دل کوران زندگی، به ادامه مسیر امیدوار می‌کند. نامش زینب حافظی است، متولد ۱۳۷۱ است و ناشنواست. در مدرسه باغچه‌بان مشغول به تدریس است و معلم ریاضی است. روایت زندگی اش بسیار شنیدنی است تا آنجا که تصمیم گرفتم به مناسبت روز معلم با او گفت‌وگویی داشته باشم. تماس می‌گیرم و من را برای ساعت ۶ عصر دعوت می‌کند به خانه شان. راهی خانه شان می‌شوم. زینب و مادرش از من استقبال می‌کنند. اولین بار است که چهره‌اش را از نزدیک می‌بینم. صورتش هم مانند حرف‌هایش پر است از انرژی های مثبت.


وقتی متوجه ناشنوایی‌ام شدم!
روایت کودکی اش را این گونه تعریف می‌کند: « من و خواهرم از زمان تولدمان ناشنوا بوده ایم. البته خواهرم نیمه ناشنواست و این توانایی را دارد تا به راحتی با تلفن صحبت کند، اما من ناشنوایی عمیق دارم و اصلا قادر به انجام یک مکالمه تلفنی نیستم. فقط اصوات خیلی بم مانند صدای طبل را می‌شنوم و قادر به شنیدن صداهای دیگر نیستم. تا اول ابتدایی در مدرسه باغچه‌بان مشغول به تحصیل بودم. تا آن زمان همه چیز خوب بود و مسئله ناشنوایی برایم اهمیت چندانی نداشت، چرا که شرایط بچه ها در آن مدرسه یکسان بود و همه آنها مشکلی مشابه من داشتند. من در زمان تحصیل در آن مدرسه متوجه اختلال ناشنوایی ام نبودم. مشکلات از جایی خودشان را نشان دادند که من را به دلیل ممتاز و بااستعداد بودن در درس ها به یک مدرسه عادی منتقل کردند. در مدرسه باغچه‌بان همه شرایط یکسانی داشتند. زبان یکدیگر را متوجه می‌شدیم و درک مشکلاتمان برای ما آسان بود. هنگامی که می‌خواستیم باهم ارتباط برقرار کنیم، راحت تعامل می‌کردیم و مشکلی نداشتیم. با این وجود چالش بزرگی در ۸ سالگی پیش پایم قرار گرفت و آن چالش، ارتباط برقرار کردن با افرادی بود که با زبان اشاره آشنایی نداشتند.»


تصور اشتباه مردم از ناشنوایان!
مادر زینب با یادآوری آن روزها آهی می‌کشد و می‌گوید:«روزهای سختی بود آن‌قدر که اصلا شرایط روحی مساعدی نداشتم. در تصوراتم بازی بچه ها با سر و صدا و داد و فریاد همراه بود، با این وجود دخترهای من در سکوت با یکدیگر بازی می‌کردند. از همان روزهایی که به مشکل ناشنوایی دختر‌ها پی بردم، تلاش ها برای درمان آنها شروع شد. روزهای بسیاری را در کلاس های زبان اشاره، گفتار درمانی و مطب پزشک های مختلف سپری کردیم. دخترها برای بیان کوچک ترین نیازهای‌شان هم به مشکل بر می خوردند. زینب در مقایسه با خواهرش شرایط بدتری داشت؛ چیزی نمی‌شنید، اما با این حال از هوش بالایی برخوردار بود. وقتی مشغول به تحصیل در کلاس اول ابتدایی مدرسه باغچه‌بان بود، هر روز که برمی‌گشت با اشاره به من می‌گفت:« من آنجا را دوست ندارم. حوصله‌ام سر می‌رود.» سرعت یادگیری زینب بسیار بالا بود و از تکرار مطالب خسته می‌شد. دوست داشت هر چه زودتر مطالب بیشتری یاد بگیرد. یکی از معاون های مدرسه هم متوجه این موضوع شده بود و یک روز به من گفت:« زینب بسیار باهوش است و‌ می‌تواند در مدارس عادی هم درس بخواند. اینطوری شاید تلاش کرد و صحبت کردن را یاد گرفت!»


برای کلاس دوم تصمیم گرفتیم تا زینب را به مدارس عادی منتقل کنیم، با این وجود خیلی راحت نبود. مدارسی که ما به آنها مراجعه می کردیم راضی نمی‌شدند تا زینب در آنها به ادامه تحصیل بپردازد. آنها تصورات اشتباهی نسبت به افراد ناشنوا داشتند و فکر می‌کردند چون یک فرد ناشنوا است و نمی تواند صحبت کند، ذهنش هم مشکل دارد. آنها نمی دانستند که افراد ناشنوا از هوش بالایی برخوردار هستند. با این وجود تلاش های من نتیجه داد و بالاخره یکی از مدارس قبول کرد زینب را به صورت آزمایشی ثبت‌نام کند.»

همیشه می‌پرسیدم چرا من؟!
زینب به لب های مادرش نگاه می‌کند؛ لب هایش که از حرکت می‌ایستد و حرف هایش تمام می‌شود. زینب ادامه می‌دهد:«مسئله ناشنوایی‌ام زمانی برایم اهمیت پیدا کرد که در مدارس عادی مشغول به تحصیل شدم. در تمام مدرسه تنها من بودم که با این مشکل دست و پنجه نرم می کردم. روزهایی که املا و زبان داشتیم برای من واقعا سخت و دشوار بود. زنگ املا برای هر کلمه لازم بود تا سرم را بلند کنم. با دقت به لب های معلم نگاه می‌کردم تا ببینم چه ‌می‌گوید و بعد از ترس عقب نماندن به سرعت مشغول نوشتن می‌شدم. همین که مجبور بودم دائما سرم را بالا بیاورم و دوباره خم کنم و بنویسم، گردنم درد می‌گرفت. آن وقت به هم‌کلاسی‌هایم نگاه می‌کردم که به راحتی صحبت های معلم را می‌شنیدند و آنها را روی کاغذ پیاده می‌کردند. همیشه با خودم می‌گفتم خوش به حال آنها، چقدر راحت می‌نویسند!
سه‌شنبه ها را اصلا دوست نداشتم. سه‌شنبه ها زبان انگلیسی داشتیم و چون معلم‌مان با لهجه انگلیسی صحبت می‌کرد، من متوجه مطالب درسی نمی‌شدم. اگرچه که برای لب‌خوانی خیلی تلاش می‌کردم، اما با این حال به طور کامل متوجه نمی‌شدم که چه ‌می‌گوید. همین مشکلات باعث می‌شد ناشنوایی‌ام برایم پر رنگ جلوه کند. همیشه می‌گفتم:«چرا من؟!»


باید صحبت کردن یاد می‌گرفتم
در مدرسه ما کسی با زبان اشاره آشنایی نداشت و من در کوچک ترین کارها به مشکل برمی‌خوردم و از برقراری ارتباط با دیگران ناتوان بودم. حالا من باید صحبت کردن را یاد می‌گرفتم. اگرچه سخت بود، اما ذوق برقراری ارتباط با معلم ها و همکلاسی ها و محیط مدرسه شنوا به من کمک کرد زودتر از آنچه فکر می‌کردم صحبت کردن را یاد بگیرم.
علاقه ام به یادگیری به من انگیزه پیش‌روی می‌داد
این بانوی سخت کوش از شرایط سخت درس خواندن در مدارس عادی می‌گوید:« پیش از ثبت‌نام مادرم با معاون مدرسه، معلم‌ها و مدیر صحبت می‌کرد و به توضیح شرایطم برای آنها می‌پرداخت. هنگامی که کلاس ها شروع می شد، من ردیف اول می‌نشستم تا بتوانم به راحتی لب‌خوانی کنم. همکلاسی هایم هم واقعا کمک می‌کردند. اگر متوجه مطلبی نمی‌شدم با تکرار آن مطلب برای من یا نوشتن آن بر روی کاغذ سعی می کردند به من کمک کنند. کنجکاوی‌ام در طول مسیر زندگی و اشتیاق فراوانم به یادگیری به من انگیزه تلاش و پیشرفت می‌داد. با همه مشکلاتی که بر سر راه علم آموزی قرار داشت، نا‌امید نمی‌شدم و ادامه می‌دادم. در تمام مقاطع تحصیلی نمره هایم یا ۱۹ بود یا ۲۰٫ دقت بالایی داشتم و همیشه تلاش می کردم تا با کسب نمرات خوب خانواده‌ام را خوشحال کنم. در هر مقطعی هم جز سه نفر اول بودم.


مسیرم را که پیدا کردم دیگر ناشنوایی ام اهمیتی نداشت!
شاید در مقطع ابتدایی ناشنوایی برایم یک مشکل بسیار جدی بود و باعث ناراحتی ام می‌شد که چرا باید با این مشکل دست و پنجه نرم کنم، با این وجود علاقه من به یادگیری بسیار زیاد بود و این علاقه اجازه نمی‌داد که تسلیم شوم و دست از تلاش بردارم. برای یادگرفتن چیزهای جدید بسیار تلاش می کردم و سعی می‌کردم به ناشنوایی ام فکر نکنم. در دوران ابتدایی در درسِ ریاضی‌ بسیار ضعیف بودم و پایین ترین نمره‌‌ام همیشه برای این درس بود. وقتی برای ادامه تحصیل به مقطع راهنمایی وارد شدم، به ریاضی علاقه پیدا کردم و دوست داشتم چیزهایی بیشتری در این زمینه یاد بگیرم. در مقطع دبیرستان هم رشته ریاضی و فیزیک را انتخاب کردم.


بدترین روز عمر من!
زینب که تا به اینجا خیلی خلاصه روایت زندگی اش را برایم گفته حالا دلش می‌خواهد خاطره دانشگاه رفتنش را برایم مو به مو تعریف کند. از مشکلات و سختی هایی که برای قبولی در کنکور پشت سر گذاشته می‌گوید و به صبح روزی اشاره می‌کند که نتایج کنکور اعلام شد. همان روزی که در دفتر خاطراتش به عنوان بدترین روز زندگی اش به ثبت رسانده! زینب می‌گوید:«دلهره داشتم. از استرس نمی‌توانستم به صفحه کامپیوتر نگاه کنم. همین که اسم و مشخصاتم را وارد کردم، مادرم را صدا زدم. «مامان، مامان! یک لحظه بیا»‌ مادرم به سرعت خودش را به اتاقم رساند. پرسید:«چی شد زینب، قبول شدی؟» گفتم:« نه هنوز نگاه نکردم. نمی‌توانم. استرس دارم. من چشم هایم را می‌بندم. شما نگاه کن.» مثل یک کودک که به آغوش مادرش پناه می‌برد، سرم را محکم چسباندم به سینه‌اش و چشمانم را بستم. در آن لحظه فکرهای مختلف دست از سرم بر نمی‌داشت. چه رشته ای قبول شدم؟!کدام دانشگاه؟! نکند اصلا قبول نشده باشم؟! این فکرها مدام در سرم رژه می رفت. پرسیدم:«مامان چی‌ شد؟! قبول نشدم؟!»‌ مادرم سرم را از آغوشش جدا کرد. دست گذاشت زیر چانه‌ام. چند لحظه نگاهم کرد و لبخند شیرینی بر لب هایش نقش بست. هنوز نگران بودم. نگاهم به لب های مادرم بود. همه تمرکزم را گذاشته بودم برای لب خوانی کلماتی که از دهانش خارج می‌شد. لبانش را روی هم فشرد و شروع کرد به ادای کلمات: «دانشگاه شهید بهشتی قبول شدی زینب!» از خوشحالی گریه کردم. باور کردنی نبود. سر برگرداندم که با چشم های خودم ببینم. بله درست بود، من در رشته ریاضی کاربردی دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته شده بودم.


نمی‌توانیم این دانشجو را بپذیریم!
باید برای ثبت نام حضوری به دانشگاه مراجعه می‌کردیم. خوشحالی ام وصف ناشدنی بود. تلاش هایم به ثمر نشسته بود؛ سخت بود کنار بچه های شنوا درس بخوانید و چنین نتیجه ای بگیرید! صبح اول وقت همراه با پدر و مادرم راهی دانشگاه شدیم. کارهای ثبت نام تا عصر طول کشید. خسته شده بودم. بالاخره نوبت من شد و مسئول آموزش ما را صدا زد. مادر و پدرم برای ادامه کارهای ثبت نام رفتند و من هم روی صندلی نشستم و کمی استراحت کردم. نشسته بودم و با ذوق به دانشگاهی که قرار بود در آن درس بخوانم، نگاه می‌کردم. مسئول آموزش از مادرم پرسید:«دخترتان کجاست؟» مادرم جواب داد:«دخترمان خسته شده و آن‌طرف نشسته است. از طرفی هم ناشنواست. شما بپرسید ما از طرف او جواب می‌دهیم.»‌ مسئول آموزش با تعجب به پدر و مادرم نگاه کرد و گفت:«ناشنواست؟! ما نمی‌توانیم بپذیریم. تا به حال همچین موردی نداشتیم.» من نشسته بودم و از دور تمام حرف هایشان را متوجه می‌شدم. همین که گفت نمی‌توانیم بپذیریم، تمام رویاهایم نابود شد و حتی صدای شکسته شدن دلم را شنیدم. نمی خواستم احساس ضعف کنم. بلند شدم، کنار پدر و مادرم ایستادم و از مسئول آموزش خواستم اتاق ریاست را به ما نشان دهد. خوشبختانه از من و خانواده‌ام در اتاق رئیس آموزش دانشکده به گرمی استقبال شد و مشکل ثبت نام من بر طرف شد.


با بال شکسته پر کشیدن هنر است!
چهار سال دوه کارشناسی با فراز و نشیب های بسیارش تمام شد و جشن فارغ التحصیلی‌ فرا رسید. نمی‌دانم چرا بعد از چهار سال هنوز حرف‌های آن مسئول آموزش از ذهنم پاک نشده بود. دوست داشتم دوباره او را ببینم و بگویم به یاری خدا توانستم ناممکنی را که او می‌گفت ممکن کنم و به عنوان اولین دانشجوی ناشنوای این دانشکده فارغ التحصیل شوم. در راه برگشت به خانه ترافیک سنگین بود و کمی معطل شدیم. هنوز به حرف آن مسئول آموزش فکر می کردم؛ «نمی‌توانیم این دانشجو را بپذیریم». پدرم صدایم زد و گفت:«زینب نوشته آن بالا را بخوان ببین چقدر قشنگه!» کنجکاو شدم. سرم را برگرداندم و نوشته را زیر لب زمزمه کردم:«با بال شکسته پر کشیدن هنر است!» ناخودآگاه لبخند بزرگی روی لب هایم نشست. مثل این بود که خدا صدایم زده باشد و بگوید:«زینب فکرش را نکن، تمام شد.» از آن روز به بعد این جمله را همیشه با خودم تکرار می کنم. آری، با بال شکسته پر کشیدن واقعا هنر است.


رویای کودکی زینب
مادرش می‌گوید زینب بسیار سخت‌کوش است، در طول مسیر زندگی‌اش از شکست ها نترسیده و همیشه استوار ایستاده است: «زینب در دانشگاه شهید بهشتی در رشته علوم کامپیوتر کارشناسی ارشد به تحصیلات خود ادامه داد. بعد از اتمام تحصیل دوست داشت شاغل شود. می‌گفت: با سخت‌کوشی درس خواندم که برای جامعه کاری انجام دهم. با این وجود هر کجا که برای استخدام می‌رفت هنگامی که متوجه ناشنوایی او می‌شدند، می‌گفتند: اگر به نیرو نیاز داشتیم، به شما اطلاع می‌دهیم. اینکه همه جا برای استخدام با زینب اینطور برخورد می‌کردند ضربه روحی بدی به او وارد کرده بود. از این ناراحت بود که چرا افراد تنها به ضعف های او توجه می‌کنند و نقاط قوت او را نمی بینند. با این وجود زینب دختری نیست که به راحتی تسلیم مشکلات شود. بلند شد و دوباره تلاش کرد. پدرش پیشنهاد داد که در آزمون استخدامی شرکت کند؛ او هم شرکت کرد و به عنوان معلم پذیرفته شد. این همان مسیری بود که از کودکی وقتی با خواهر بزرگ ترش بازی می‌کرد، همیشه در ذهنش مجسم کرده بود. در بازی های کودکانه زینب همیشه آموزگار می‌شد و به خواهرش درس می‌داد.


استادی در تنها دانشکده ناشنوایان
من درس ریاضی را بسیار دوست داشتم. برای دبیری کلاس های مختلفی به من پیشنهاد می شد، اما قبول نمی کردم. تدریس در رشته های دیگر را دوست نداشتم و دلم می‌خواست معلم ریاضی باشم. وقتی علاقه وجود نداشته نباشد، نمی‌توانیم به خوبی تدریس کنیم. چندبار به اداره مراجعه کردم و برای تدریس ریاضی درخواست دادم. بلاخره موافقت کردند و من در پایه ششم یک مدرسه پسرانه ناشنوایان معلم ریاضی شدم. تجربه تدریس حضوری من تنها ۵ ماه طول کشید، چرا که بیماری کرونا شیوع پیدا کرد و مدارس غیرحضوری شد. من هم مانند دیگر معلم ها در محیط شاد به بچه ها درس می‌دادم. البته من در دانشگاه بین الملل فرشتگان نیز که به افراد ناشنوا اختصاص دارد و اتباع و افراد سالم را هم می‌پذیرد، تدریس می‌کنم. در حال حاضر در یکی از کلاس های دانشکده ۲۹ دانشجو دارم که ۲۵ نفر آنها افراد سالم هستند.


هدفم این است که راه را نشان بدهم
هیچ وقت در ارتباط با دانشجویانم خودم را در جایگاه استاد یا معلم ندیده ام. در مرحله اول دوست دارم با دانش‌آموزان یا دانشجویانم ارتباطی دوستانه داشته باشم. همیشه می‌گویم ما اینجا هستیم که از یکدیگر مطالب جدید یاد بگیریم، نه اینکه من فقط به شما آموزش بدهم. در دانشگاه ساعات پایانی کلاس را به گفتن جمله های امیدوار کننده اختصاص می‌دهم. هدف من تنها درس دادن نیست، هدفم این است که نشان دهنده راه تلاش و امید به دانش آموزانم باشم. دلم نمی‌خواهد تصور دانش‌آموزان از مدرسه این باشد که اینجا قرار است فقط درس بخوانند. دلم می‌خواهد مدرسه و یا دانشکده را به عنوان یک بخش تاثیرگذار از زندگی شان ببینند.
به خاطر می‌آورم زمانی که دانش‌آموز بودم هنگامی که مدرسه تعطیل می‌شد با ناراحتی از مادرم می‌پرسیدم چرا مدرسه تعطیل شد؟! خیلی مهم است که دانش‌آموز به درس و مدرسه علاقه مند باشد، تا اینکه به اجبار به مدرسه برود. خداوند در قرآن می‌گوید ما انسان را با اختیار آفریدیم. من حتی سعی می کنم به دانشجویان یا دانش‌آموزانم چیزی را اجبار نکنم. وقتی یک دانش آموز در کلاس درس از من اجازه می‌گیرد تا چیزی بخورد، به این دلیل که به من احترام گذاشته و از من اجازه گرفته، به او اجازه می‌دهم و او را مجبور نمی‌کنم که پس از اتمام کلاس خوراکی بخورد. وقتی قرار است دانش‌آموز مطالب درسی را فرا بگیرد، باید از نظر ذهنی و جسمی آمادگی داشته باشد. بنابراین اگر آن لحظه به چیزی احتیاج دارد، باید فراهم باشد.


دانش‌آموزانم را مانند فرزندانم دوست دارم
طبق عادت ماسکم را از زیرچانه ام می‌کشم. از زینب در مورد علاقه اش به معلمی می‌پرسم. به سوالم جواب نمی‌دهد. سوالم را دوباره تکرار می‌کنم. مادرش می‌گوید: «ماسک تان را بردارید. زینب فقط از طریق لب‌خوانی متوجه حرف های دیگران می‌شود. یکی از مشکلات حضوری شدن مدارس برای بچه های ناشنوا این است که برای حفظ سلامتی شان باید از ماسک استفاده کنند، اما هنگامی که ماسک می زنند دیگر نمی‌توانند در کلاس با معلم و دیگر دانش آموزان ارتباط برقرار کنند.» ماسکم را برمی‌دارم. سوالم را تکرار می‌کنم. زینب می‌گوید:« معلمی را بسیار دوست دارم و با هیچ چیز در دنیا عوضش نمی‌کنم. دانش‌آموزان پایه ابتدایی ام را مانند فرزندان خودم می‌دانم در حالی که هنوز طعم مادر شدن را نچشیده ام و دانشجوهایم را هم مانند خواهر و برادرانم دوست دارم.»


انگیزه ای برای ادامه مسیر
گفت‌و گوی ما رو به اتمام است و تقریبا جواب تمام سوال هایم را گرفته ام. از زینب در مورد فضای مجازی و فعالیت هایش در این فضا می‌پرسم. می‌گوید:« من اعتقاد دارم که کلمات روی دنیای مادی و معنوی ما تاثیرگذار هستند. گفته های ما اثرات مثبت و منفی دارد. دوره‌ای شرکت کرده بودم که در مورد تاثیر کلمات مثبت صحبت می‌کرد. همین مساله موجب شد تا در فضای مجازی در رابطه با قشنگ صحبت کردن حرف بزنم. از خودم ویدیوهای انگیزشی می‌گیرم و در فضای مجازی منتشر می‌کنم. فضای مجازی باعث ارتباط من با بسیاری از افراد شد. برخی از افراد به من گفته اند که به آخر خط رسیده بودند و قصد خودکشی داشتند، اما زمانی که ویدیو من را دیدند دوباره به زندگی امیدوار شدند و برای اهداف شان تلاش کردند.»