کویت با همه امکاناتش برای من وطن نبود

اسماء ضیغمی، زنی که از دلتنگی برای وطن به ایران بازگشت، مسیر زندگی‌اش را تغییر داد تا با تفسیر نقاشی‌های کودکان، رازهای ناگفته دل کوچک آن‌ها را برای مادران آشکار کند. مادری که از غربت کویت تا آرامش خانه‌اش در ایران، نقاشی را به زبان عشق و درمان تبدیل کرده است.

«ده سالم بود که به‌خاطر کار بابا از اهواز نقل‌مکان کردیم کویت. کویت خوب بود. فرهنگ‌ها خیلی دور نبود و امکانات شغلی بابا و زندگی‌مان هم جوری بود که مزه دلتنگی را کم می‌کرد. اما آنجا همیشه شهروند درجه دوم بودیم. شهروندی که وطنش جای دیگری است و دلش برای خاک دیگری می‌تپد. دل من هم در هوای شرجی اهواز می‌تپید. دلم حتی برای ساندویچ‌های کثیفش تنگ شده بود. برای  پارک، سینما، حتی انتخابات ایران که می‌شد می‌رفتم و تبلیغات می‌کردم. به هر شکلی این عشق از وجود من سرریز می‌شد و خودش را نشان می‌داد.»

اسماء ضیغمی سر همین دلتنگی به خودش قول داده بود برگردد ایران ازدواج کند و بچه‌دار شود. می‌خواست در خاک خودش ریشه کند و ۱۸ سالگی وقتی دانشگاه ورامین قبول شد باذوق یک بلیط گرفت و برگشت ایران. با اینکه پدر و مادرش هنوز کویت بودند اما او با یک ساک کوچک و یک‌دنیا عشق به خاکش برگشت. ازدواج کرد و ۲۲ سالگی تجربه اولین مادر شدنش را مزه‌مزه کرد. خودش می‌گوید اولین مادر شدن، پر از چالش  و خامی بود. این را همه مادرها می‌گویند. اما یادشان می‌رود این اولین تجربه، عجیب‌ترین تجربه عاشقانه مادرها هم هست.

سربازی رفتن پدر بچه‌ها!

ضیغمی بغل‌کردن فاطمه‌اش را این‌طور توصیف می‌کند: «بچه‌دار شدن خیلی تجربه خاصی است. سر فاطمه هفت‌ماهه باردار بودم که ماشین خریدیم. این تازه برکت مادی بود. یک‌عالمه برکت معنوی و خیر و خوبی هم با آمدن دخترم به زندگی ما سنجاق شد. اما تازه فاطمه یک سال و نیمه بود که همسرم رفت سربازی. مجبور شدم فاطمه را بغل کنم و برگردم کویت».

چند ماه بودن اسماء در کویت، این بار رنگ و بوی دیگری داشت. فاطمه کوچولو دست‌های کوچکش را از هم باز می‌کرد و بابا را صدا می‌زد. شب‌ها نمی‌خوابید و برای مامان اسماء یکی از سخت‌ترین تجربه‌های آن روزها همین دلتنگی‌های دخترک یک سال و نیمه بود که با شیرین‌زبانی بابا را صدا می‌زد و اشک‌های براقش را به رخ مامان می‌کشید.

روان‌شناسی با نقاشی!

«از کویت که برگشتیم، دیگر مصمم بودم درسم را ادامه بدهم. روان‌شناسی قبول شده بودم و دل توی دلم نبود. سر یکی از کلاس‌ها وقتی از تفسیر نقاشی خواندیم، من به‌جای آنکه فقط یک واحد پاس کنم، تصمیم گرفتم اندازه یک روان‌شناس تفسیر نقاشی، واحد‌های اختیاری بردارم و در واقع بروم دنبال تخصص این رشته. چند سال به‌صورت حرفه‌ای دنبال کردم و بعد کم‌کم با مادرها ارتباط گرفتم.»

وقتی که آزار جنسی را از نقاشی تشخیص داد

خاطرات ضیغمی از تفسیر نقاشی، آدم را هل می‌دهد توی دنیای خط‌خطی های رنگارنگ و خانه‌هایی که دودکش و شیروانی قرمز دارد. هرچند همه خاطرات او شیرین نیستند. وقتی از این مادر پرکار با ۴ فرزند می‌پرسم خاطره تلخش را بگوید. از خاطره‌ای می‌گوید که فکرش را هم نمی‌کردم وسط نقاشی‌ها پیدایش بشود: «یک بار با هنرجویم به نقاشی یک پسر نوجوان برخوردیم که نشانه‌های آزار جنسی را در نقاشی‌اش نشان داده بود. در همان نقاشی مشخص بود که این آزار متأسفانه از سمت برادرش اتفاق می‌افتد و وقتی به مادر گفتیم او هم تایید کرد که پسرکش دوست ندارد با برادرش تنها باشد و می‌ترسد و چقدر ممنون شده بود که با همین نقاشی از یک مسئله مهم باخبر شده بود».

خاطره‌های شیرین اسماء خوشبختانه خیلی بیشتر است. او بیش از سه هزار تفسیر نقاشی انجام داده و مهم‌ترین بخش کارش این است که در کنار تفسیر به والدین کمک کند شخصیت فرزندشان را بشناسند و به رابطه خودشان با این فرشته معصوم دوباره فکر کنند.

من حاج قاسمم!

فرشته‌های زندگی خود اسماء هم یکی‌یکی آمده‌اند و با آمدن هر کدامشان رویشی تازه توی دل مادرشان اتفاق افتاده است. قاسم پنج‌ساله ولی قصه خاصی دارد. قاسم را خود حاج‌قاسم برای اسماء از خدا خواسته است. او خاطره‌اش را این‌طور برایم تعریف می‌کند: «سال ۹۸ بود. تشییع حاج‌قاسم، بغضم را توی خودش حل کرده بود. توی فشار جمعیت، وقتی اشکهایم دانه‌دانه می‌آمد و روسری مشکی را خیس می‌کرد به خود سردار گفتم از خدا بخواه به من پسر بدهد اسمش را هم‌نام خودت بگذارم حاجی! یک ماه بعدش شکوفه سیب کوچکی توی دل من بود و قاسم کوچولو داشت آماده می‌شد به دنیا بیاید و راه سردار را ادامه بدهد.»

اسماء این خاطره‌اش را باذوق می‌گوید و ادامه می‌دهد: « خیلی‌ها تا اسمش را می‌شنیدند خوششان می‌آمد اما بعضی‌ها هم می‌گفتند قاسم دیگر چه اسمی است؟! قدیمی شده برای بچه. ولی خود قاسمم اسمش را خیلی دوست دارد. هر وقت می‌پرسیم اسمت چیست؟! با غرور می‌گوید من حاج‌قاسمم!»

میز کار خانم روانشناس

فاطمه خانم، آقا قاسم و زهرای دوساله، فرشته‌های زندگی اسماء هستند به‌علاوه یک نخودفرنگی توراهی. فرشته‌هایی که وقتی اسماء دعوت از کلینیک و مدارس را کنار شیرینی بودن با آنها می‌گذاشت، می‌دید وزنه بچه‌ها خیلی سنگین‌تر است. او می‌خواست بچه‌ها حتماً کنار او بزرگ شوند و اضطراب جدایی و فشار تحمل نکنند. برای همین در این دوسه سالی که به‌صورت تخصصی روی روان‌شناسی و تفسیر نقاشی کار می‌کند، دورکار بوده و هم‌زمان که خانه و زندگی و بچه را مدیریت کرده است، یک بانوی شاغل هم بوده در واقع.

ابرمادرها وجود ندارند!

یک خاطره شیرین هم به آخر روایت اسماء  ضیغمی ضمیمه کرده‌ام تا این دنیای رنگی‌رنگی نقاشی و مادری، همان‌طور که هست یادم بماند: «وقتی مادر، تفسیر نقاشی پسرش را از من خواست، فکرش را نمی‌کردم حالا پسرش ۳۱ساله باشد و برای مادرش نوه هم آورده باشد. وقتی نقاشی‌اش را دیدم هوش و پشتکار پسرک در جزئیات نقاشی پیدا بود. مادرش هم با گفتن اینکه پسرش حالا دندان‌پزشک شده حرفم را تأیید کرد. ولی می‌گفت کاش این تفسیر نقاشی سال‌های قبل هم بود. تا من می‌فهمیدم اضطراب پسرم کجاست و همان زمان کمکش می‌کردم. می‌توانستم به رابطه بهتر او با پدرش کمک کنم و… این حرفی است که خیلی از مراجعینم می‌زنند و آرزو می‌کنند کاش زودتر از اینها با تفسیر نقاشی بچه‌هایشان آشنا شده بودند.»

اسماء ضیغمی در لیست بلند بالای ابر مادرها نیست. او چندین مدرک تحصیلی و یک‌عالمه تندیس در خانه‌اش ندارد. اما با عشق به حرفه‌ای روی آورده که برق شادی را در چشم‌های خیلی از مامان‌ها روشن کرده است و در کنارش با سه تا فرشته و یک توراهی کوچولو، سعی می‌کند به آرمان‌های کشورش، همان خاکی که از کویت دلتنگش بود، احترام بگذارد و برایش جهاد کند.

خبرگزاری فارس