روایت بانوی غزه از زندگی مقاوم در بحران جنگ

یاسمین نوزاد را در آغوش فشرد و کودکانش دورش جمع شدند. صدای بمب‌ها در پس‌زمینه همچنان شنیده می‌شد، اما در دل آن لحظه، معجزه‌ای در حال رخ دادن بود: «زندگی، دوباره جان تازه‌ای گرفته بود!»

گروه زندگی: صدای موشک‌ها از دور به گوش می‌رسید. غزه در تاریکی فرو رفته بود؛ برق رفته، آب قطع شده و بوی دود و باروت همه‌جا را پر کرده بود. در خانه‌ای کوچک در محله‌های محاصره‌شده، یاسمین احمد، دستیار زایمان بیمارستان الشفاء، با درد در حال خم شدن بود.

کودکانش دور او جمع شده بودند؛ یکی گوش‌هایش را گرفته بود و دیگری روسری مادر را محکم چسبیده بود. نور کم‌رنگ چراغ موبایل به دیوارهای نم‌زده می‌تابید و صدای کوادکوپترها از بالای سرشان شنیده می‌شد. بیرون، صدای بمب‌ها به گوش می‌رسید و داخل، نفس‌های تند یک مادر.

«یک زیرانداز بیاورید، سریع!» یاسمین با صدایی که سعی داشت آرام باشد، گفت: «بچه‌ها، سریع زیرانداز بیاورید…» اما هیچ چیزی نبود. نه زیرانداز، نه مسکن، نه پرستاری که دستش را بگیرد. جنگ در اینجا رحم ندارد.

درد شدیدی به او حمله کرد. شکمش را گرفت و سرفه کرد. نفسش به شماره افتاد. دستانش را روی زمین گذاشت و دندان‌هایش را به هم فشرد و نعره کشید: «خودم زایمان می‌کنم!» نفس‌هایش کوتاه و نامنظم شده بود، مثل ریه‌ای که در آب فرو می‌رود. کودکانش به هم چسبیده بودند و ترسشان را در صورت‌های به‌هم‌ریخته‌شان می‌شد دید. کوچک‌ترین آنها پرسید: «مامان، موشک می‌آد اینجا؟» و یاسمین نتوانست پاسخی بدهد.

صدای بمب‌ها نزدیک‌تر می‌شد. سایه‌ها بلندتر شدند. او دست‌هایش را با چند قطره آب که ته یک بطری مانده بود شست، قطراتی که برای شستن زخم هم کم بود. زانو زد و درد را فرو داد. صدای بمب نزدیک‌تر شد. نوزاد در حال راه یافتن به دنیا بود و یاسمین با هر انقباض، دهانش را بر روی بازویش فشار می‌داد تا صدای ناله‌اش بلند نشود و بچه‌هایش بیشتر نترسند.

انگشتانش لرزید اما کار را به پایان رساند. بند ناف را با تیغی که از قبل پنهان کرده بود برید. نوزاد در سکوتی کوتاه به دنیا آمد؛ سکوتی که تنها صدای دور موشک‌ها آن را پر می‌کرد. پس از یک ثانیه، گریه‌ی نازکی بلند شد، مثل صدای پرنده‌ای در قفس.

کودکانش دویدند جلو و چشم‌هایشان درخشان شد. یاسمین پارچه‌ای کهنه را دور نوزاد پیچید و لباس کوچکی که هفته‌ها قبل آماده کرده بود را بر تنش کرد. نور موبایل بر چهره رنگ‌پریده‌اش افتاد و قطرات عرق و اشک با هم بر روی گونه‌اش می‌لغزیدند.

«حالا ما هر دو با هم زاده شدیم»؛ بیرون، صدای بمب‌ها ادامه داشت و داخل، صدای گریه نوزاد مثل نوک زدن به پوسته یک تخم زندگی بود. یاسمین سر کودک را بوسید و در دلش گفت: «حالا هر دو با هم دوباره زاده شدیم.»

این زایمان تنها یک زایمان نبود؛ مثل هر تولدی در غزه، معنای بیشتری داشت. پاسخی بود به محاصره‌ای که می‌خواست زندگی را خشک کند. جوابی به این سؤال که چرا زنان در جنگ فرزند می‌آورند. برای یاسمین و زنانی مانند او، بارداری و زایمان «زمان اشتباه» نیست؛ این خودِ بقاست. وقتی که دشمن مرگ را برایتان می‌خواهد، فرزندآوری محکم‌ترین پاسخ است؛ مقاومتی که با هر نفس کوچک ادامه پیدا می‌کند.

زندگی دوباره خودش را به دنیا آورد! بیرون، غزه هنوز در دود و خاک بود. پنجره‌ها به هیچ جا باز نمی‌شدند، آب قطع شده و برق رفته، اما در آن اتاق تاریک، زندگی تازه‌ای شکل گرفت. کودکی که نه تنها صدای گریه‌اش، بلکه فریاد بلندی از مقاومت بود. یاسمین کودک را در آغوش گرفت و بچه‌هایش دورش جمع شدند، در دل همان لحظه، معجزه‌ای رخ داده بود: «زندگی، دوباره خودش را به دنیا آورده بود!»

خبرگزاری فارس