نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
همسرش، با نگاهی که هزاران خاطره و درد در آن موج میزند، از زندگی مشترکشان و آخرین لحظات با او سخن میگوید.
از لباس دامادی تا پیراهن سفید شهادت: ناگفتههای همسر شهید ساکی
خوزستان، شهدای جنگ دوازده روزه، شما رفتید تا ما بمانیم، شما پر کشیدید تا ما پرواز کنیم. خون شما لالهگون بر خاک خوزستان جاری شد و عطر شهادتتان تا ابد در این سرزمین خواهد پیچید. ما هرگز دوازده روز حماسه و ایثار، دوازده روز مردانگی و فداکاری شما را فراموش نخواهیم کرد. یاد شما همیشه در قلب ما زنده خواهد بود. یادمان باشد که این آرامش و امنیت امروز ما، مدیون خون شماست. درود بر شما ای شهدای دوازده روزه، ای اسوههای صبر و استقامت.
سرهنگ دوم پاسدار مسعود ساکی، بیست و هفتم خرداد ماه بر اثر بمباران هوایی اسرائیل در محل کارش به همراه ۴ نفر از همکارانش به فیض شهادت نائل شد. آنچه در ادامه میآید روایت جوانی مخلص، جانسپار و خانوادهدوست است که در حملات ناجوانمردانه اسرائیل خونخوار به شهادت رسید. چو سرو ایستاد و جانش را فدای وطن اسلامی کرد.
برای دیدار با خانواده این شهید عالیقدر با همسرشان به گفتگو نشستیم. حالات چهره و ابراز احساساتش، تعادل و آرامش را نشان میداد. گاهی لبخند تلخ ملایمی بر لب داشت و چه غمهایی که پشت این لبخندها نهفته شده و قلبی که از درون ویران شده بود. به محض دیدن قاب عکس همسر رشیدش، اشک از دیدگانش جاری ساخت و حالا خوبترین خاطرات پدر بچههایش، جگرسوزترین شده بود.
«گفت فردا به خانه برمیگردد اما فردا خبر شهادتش را آوردند»
همسرم در بخش پدافند هوافضا خدمت میکرد. اخیراً کمتر به منزل میآمد و روزهای آخر فقط تلفنی در تماس بودیم. ساعت ۱۱ صبح روز بیست و هفتم خرداد بود که پدرم به خانهمان آمد. گفت مسعود مجروح شده، بیا برویم به خانه پدر شوهرت. گفتم اگر مجروح شده باید به بیمارستان برویم نه آنجا. گفت مجبور شده که به آنجا برود. حالم بد شده بود. این چند شب و روز آرام و قرار نداشتم و حالا قرار بود چه اتفاق بدتری بیفتد؟ هزار جور فکر و خیال در ذهنم سرازیر شد. حال مسعود، چهره فرزندانم، دختر ۴ سالهام. هرطور که بود به منزل پدرش رسیدیم. تا پایم را آن طرف چارچوب در گذاشتم انبوه جمعیت را دیدم. همان موقع بود که فهمیدم همه خبر داشتند و فقط من بیخبر بودم.
«خیلی دلسوز بود و همین خصلتش، او را محبوب کرده بود»
آقا مسعود خیلی با صبر و حوصله بود. در برخورد با دیگران بسیار خوشاخلاق بود مخصوصاً با بچهها خیلی بازی میکرد و آنها هم خیلی دوستش داشتند. یکی از خواهرزادههایش تقریباً ۳ سال دارد که جز مسعود در بغل کسی نمیرفت. صبر و حوصله همسرم، بچهها را جذب خود میکرد.
دیروز، پسرم را برای اندازهگیری لباس فرم به مدرسه برده بودم. متوجه شدم هر دانشآموزی را که از در وارد میشود با دقت نگاه میکند تا ببیند به همراه پدرشان آمدهاند یا نه. با دیدن حال فرزندم غم و غصه تمام وجودم را فراگرفت و بسیار متأثر شدم.
همیشه سنگ صبور خواهرها و برادرهای دیگرش میشد. کوچکترین پسر خانواده بود اما نسبت به بقیه بیشتر روی او حساب میکردند و مشکلاتشان را با او در میان میگذاشتند. وقتی برای کاری به همسرم زنگ میزدند بدونمعطلی و چون و چرا سریعاً خودش را میرساند. به خاطر خصلت دلسوز بودنش بین همه محبوب بود.
آقا مسعود از سال ۹۰ پاسدار شده بود. تازه ازدواج کرده بودیم. یک روز خواب دیدم که دارند عکس شهدا را در بلوار خیابان نصب میکنند و روی یکی از تابلوها عکس همسرم بود. وقتی بیدار شدم، خوابم را برایش تعریف کردم. او هم پشت انگشتان دستش را بوسید و بعد روی پیشانیاش گذاشت و گفت خدا را شکر. هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی شهید شود.
پسرم محمد میگوید میخواهم مثل پدرم پاسدار شوم تا انتقامم را از اسرائیلیها بگیرم. خودش رفت و سه یادگاری به جا گذاشت.
«۱۲ سال ازدواج کرده بودیم اما شاید فقط هشت سال با هم زندگی کردیم»
هفته قبل از شهادتش عازم مشهد شدیم. سه روز فرصت داشتیم که بیشتر بمانیم اما میگفت که کار دارد و باید به کارهایش برسد.
قبل از رفتن به مشهد، خواب دیده بود که سردار سلیمانی به همراه جمعی از شهدا در یک حسینیه بسیار بزرگ نشستهاند. آقا مسعود هم با چند نفر دیگر وارد حسینیه میشوند. سردار سلیمانی با دست اشاره میکند که شما بیایید. جای شما در کنار ماست.
همان شبی که اسرائیل به کشورمان حمله کرد، یعنی پنجشنبه شب، خانه پدر مسعود به صرف شام دعوت شدیم. آن روز حال و هوای دیگری داشت. در نگاه من چهرهاش تغییر کرده بود. اصلاً انگار یه نورانیت خاصی داشت. این بار خیلی زودتر از همیشه آماده مهمانی رفتن شده بود. دیدم بعد از سالها یک پیراهن سفید به تن کرده. به شوخی گفتم چه خبر شده؟ نکند میخواهی داماد بشوی؟ با خوشرویی جواب داد نه چون امشب عید غدیر است، میخواهم خوش باشیم. مسعود اولین پیراهن سفید را برای عروسیاش پوشیده بود و حالا بعد از گذشت ۱۲ سال از عروسیمان، این دومین پیراهن سفید بود که میخرید.
شب شهادتش، حدوداً ساعت ۱۱ شب بود. دلشوره و اضطراب به جانم افتاده بود. خیلی حس بدی داشتم. میخواستم با همسرم تماس بگیرم. ولی چون میدانستم که شاید نتواند تلفنی جوابم را بدهد، پیامک فرستادم. حالش را پرسیدم و گفتم که چقدر نگرانش هستم. جواب داد “همه چی عالیست. من خوبم، اینجا هم همه چی عالیست.” همین، آخرین صحبتهایمان بود. الان که فکر میکنم میفهمم که عالی بودن اوضاع به خاطر اشتیاق به شهادت بود.
آقا مسعود با دختر کوچکم خیلی ارتباط صمیمانهای داشتند. هنوز از دوری پدرش بیقراری میکند. هر شب به من میگوید زنگ بزن به بابا میخواهم باهاش حرف بزنم. من هم شمارهاش را میگیرم اما خاموش است. دخترم هم میگوید چرا خدا اجازه نمیدهد که بابایی تلفنش را با خودش ببرد؟
خبرگزاری زنان ایران
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت