صدای زینب در میان خاک و باروت

زنانی هستند که وقتی دشمن گمان می‌کند تمامشان کرده، تازه خطبه‌شان آغاز می‌شود؛ حتی در میانه آوار!

زنی که خاک را با دستانش کنار می‌زد، نه برای یافتن طلا یا نان، بلکه برای بیرون کشیدن عکسی کوچک از زیر آوار خانه‌شان بود. عکسی که مردش را با لباس دامادی نشان می‌داد، با لبخندی که گویی هنوز زنده بود و از عکس بیرون می‌آمد. کوچه‌شان دیگر نامی نداشت و پلاک خانه‌ها در موج موشک‌ها محو شده بود. او همچنان ایستاده بود، روی خاکی که نه خانه بود و نه آرامگاه.

زن هنوز معنا داشت

مکان، معنای خود را از دست داده بود، اما زن همچنان معنا داشت. جنگ دوازده روز بیشتر طول نکشید، اما برای او زمان دیگر عقربه نداشت. از روزی که مردش برای کمک رفت و برنگشت، زن دیگر زمان را با اذان نمی‌سنجید، با آژیر دنبالش می‌گشت. با هر آژیر، بچه‌ها را در آغوش می‌گرفت و آخرین جمله مردش در گوشش می‌پیچید: «اگر افتادم، تو بایست!»

باید بگویم چه شد

مردش افتاده بود. جنازه‌اش را همسایه‌ها آوردند، لای پتو، بی‌سر، بی کفن. زن؛ اما شیون نکرد، اشک نریخت. فقط سرش را بلند کرد و گفت: «صدایم را نگیرید. من باید بگویم چه شد.»

زنِ ایستاده، صدایش قطع نمی‌شود

از آن روز، او فقط یک زن داغ‌دیده نبود؛ صدای خط مقدم شده بود. به پایگاه می‌رفت، به مجروحان سر می‌زد، بلندگو به دست در کوچه‌ها سخن می‌گفت. حتی وقتی خانه‌اش دیوار نداشت، صدا داشت. با صدای خودش خبر شهادت شوهرش را به مادر پیرش داد. به خبرنگار گفت: «نه، ما تسلیم نیستیم. این خانه اگر ریخت، ما هنوز ایستاده‌ایم.» و وقتی پرسیدند: «با این همه ویرانی، چطور دوام می‌آورید؟» پاسخ داد: «ما زینب را از قصه یاد نگرفته‌ایم. زینب از خون آمده، از شعله. زنِ ایستاده، صدایش قطع نمی‌شود.»

زنانی که صدا شدند

اسمش معلوم نیست و نمی‌خواهد شناخته شود. او نماینده همه زنانی است که در این جنگ نابرابر، پا پس نکشیدند. زنانی که همسرشان شهید شد، خانه‌شان آوار شد، اما خودشان صدا شدند؛ صدای آوارها، صدای مقاومت.

صدای امیدش نلرزید

در روزهای تاریک جنگ دوازده‌روزه، زن شب‌ها قصه نمی‌گفت، خطبه می‌خواند. شانه‌هایش به چشم نمی‌آمد، اما کوه بود. صدایش لرزش نداشت، نه از ترس، بلکه برای اینکه صدای امیدش بلرزد.

زن همین جاست

او را در هیاهوی تحلیل‌گران جنگ نمی‌یابی. نه در آمار زخمی‌ها، نه در نشست‌های خبری. اما اگر خوب گوش بدهی، صدایش هنوز هست. در نوحه‌هایی که از بلندگوهای شهر می‌پیچد، در صدای دختر نوجوانی که پشت وانت شعار می‌دهد، در لرزش بغض مردی که با خاطره‌اش سخن می‌گوید.

نمی‌توانید خطبه را بگیرید

زن از دل همین جنگ دوازده‌روزه آمد، از دل آوار، باروت و خون. اما با خودش نه وحشت آورد، نه نفرت. صدایی آورد که شبیه زینب بود. صدایی که گفت: «اگر مردها افتادند، صدای ما بلند می‌ماند. ما روایتگریم و هیچ موشکی نمی‌تواند خطبه را از دهان زن بگیرد.»

تکه‌ای از صدای زینب سلام‌الله‌علیها

آن شب، وقتی دوربین‌ها خاموش شدند و صدای آژیر نیامد، زن چادر خاکی‌اش را بالا کشید، به آسمان نگاه کرد و گفت: «خانم زینب، تو در شام ایستادی و خطبه خواندی، من در زیرزمین‌های نیمه‌سوخته. تو بی‌سرِ حسین را دیدی و قامتت نشکست، من جنازه بی‌سرِ شوهرم را. تو نگفتی سوختم، گفتی زیبا دیدم. من هم نخواهم گفت ویران شدم، می‌گویم ایستاده‌ام.» و این‌چنین، صدایش شد تکه‌ای از صدای زینب؛ نه صدای ناله، نه صدای ضعف که صدای تاریخ. تاریخ خوب گوش می‌سپارد به زنانی که فریادشان بوی خون نمی‌دهد، بوی بیداری می‌دهد. زنانی که وقتی دشمن گمان می‌کند تمامشان کرده، تازه خطبه‌شان آغاز می‌شود؛ حتی در میانه آوار!

خبرگزاری فارس