نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
هیچکس خبر نداشت که جنگ، مثل یک مهمان ناخوانده، قرار است روزمرگیهایمان را تحت تاثیر قرار دهد؛ حتی بابامهدی! برای همین هم مرخصی گرفته بود تا کنار خانواده باشد و ریحانه، دختر سهسالهاش را ببرد سفر.
ریحانه خوشحال بود که بابامهدیجانش قرار است دو سه روزی فقط بابای خودش باشد. بدون آنکه تلفنش زنگ بخورد، بازیشان را نصفهکاره رها کند، لباس سبزپاسداریاش را بپوشد و برود. رد این خوشحالی در صورت بقیه اعضای خانواده هم مشخص بود، حتی در صورتِ حانیه هفت ماهه که این روزها بیشتر از همیشه آغوش پدر به رویش باز بود.
اما بابامهدی بیآنکه خودش بداند، داشت تمام لحظههای پدرانهاش را زندگی میکرد؛ یک دل سیر بابای حانیه و ریحانه میشد و مرد خانه، تا دو سه روز بعد که کنار درجه پاسداریاش واژه «شهید» نشست، فرزندانش برای یک عمر، خاطره خوش روزهای آخر با بابا را به خاطر داشته باشند.
عکس پاسدار شهید مهدی حیدری، جوان ۳۲ سالهای که رژیم صهیونسیتی حق زندگی را از او سلب کرد، حالا قابشده و روی طاقچه مسجد نشسته است. ریحانه، بدون آنکه بداند چه اتفاقی رخ داده بین مهمانها میدود و بازی میکند.
حانیه، در آغوش مادرش آنقدر بیتابی میکند تا بالاخره از خستگی خوابش میبرد.
همسر شهید جلوی در ورودی مسجد نشسته، به رسم احترام هر مهمانی که وارد میشود از جا بلند میشود و خوشآمد میگوید، اما از چشمان بهتزدهاش میتوان فهمید که هنوز نمیتواند آنچه اطرافش میگذرد را درک کند، این رفت و آمدها را ببیند و نیامدن مهدیاش را باور کند. حرفی نمیزند، گریه هم نمیکند اما در چشمانش که دقیق شوی داد میزنند که هنوز امیدوار است. امیدوار است که نیمهشب مثل همیشه مهدیاش کلید در خانه را بچرخاند و با لبخندی که خستگی از سر و رویش میبارد بپرسد: «چرا هنوز نخوابیدی خانم؟!»
برخلاف همیشه، آن روز دیرتر از خانه بیرون رفت. شاید دوست داشت بیشتر خانوادهاش را ببیند. ریحانه و شیرینزبانیهایش را، حانیهای که هنوز زبان باز نکرده بود و همسرش را.
قبل از رفتن، با مادرش تماس گرفت: «مامان جان، دارم میرم سرکار… خواستم خداحافظی کنم.»
مادر که سالها با اضطراب شغل پسرش کنار آمده بود، میدانست باید نگرانیهایش را فراموش کند. نباید بپرسد: «کجا میری؟ کی برمیگردی؟ خطر که نداره؟» همه سؤالهایی که دلش را آرام میکرد، ممنوعه بودند. دعای همیشگیاش را بدرقه راه پسرش کرد: «عاقبت بخیر باشی…»
این دعا را مهدی انداخته بود سر زبانش، هر بار که میآمد خانهشان دستهای مادر را میبوسید و میگفت: مامان دعا کن شهید شم! مادر هم میگفت دعا میکنم عاقبت بخیر بشی!
شهادت آرزوی مهدی بود. برای همین هم حالا، در مجلسی که جوان ۳۲ سالهاش حتی با پیکر سالم برنگشته، بین این داغ بزرگ، کمتر کسی گریه میکند. همه رجز میخوانند برای اسرائیل، برای آن لکه سیاه شومی که قرار است با همین خونهای به ناحق ریخته شده، از روی نقشه دنیا محو شود.
مهدی دیر کرده بود. اگر نمیخواست برگردد، همسرش را بیخبر نمیگذاشت؛ مثل همیشه زنگ میزد و میگفت: «خانم، من امشب تمام و کمال سرباز وطنم… مراقب خودت و بچهها باش!»
اما آن شب تلفن زنگ نزد. دلشوره مثل خوره افتاده بود به جان خانواده، مخصوصا حالا که هر لحظه صدای انفجار و پدافند، گوش همه را پر میکرد. همسرش مدام به خودش دلداری میداد: «شرایط سخته… حتماً نتوانسته بهخاطر مسائل امنیتی پیام بده.»
مادر مهدی هم همینطور؛ اما چند ساعت بعد، بین صحبتهای آرام اهل خانه، از نگاههایی که از هم میدزدیدند، فهمید اتفاقی افتاده. امیدوار بود پسرش از زیر آوار سالم بیرون بیاید. به خاطر همین هم صبوری کرد و چیزی به همسر مهدی نگفت. اما پیکرهای سوختهای که از زیر آوار یکی یکی بیرون میآمد، امیدش را ناامید کرد.
ریحانه وسط بازی با بچهها به قاب عکس پدرش نگاه میکند. قدش نمیرسد اما انگشتِ کوچکش را روی صورت بابا بالا و پایین میکند و میگوید: «بابام شهید شده؟!…(خودش جواب خودش را میدهد) اما من میدونم بابا مهدی برمیگرده!»
دخترک راست میگوید بابا مهدیاش برمیگردد، با بابا مهدی ما که جهان چشم انتظار اوست. همین روزها، در بین جشن نابودی اسرائیل،
بابا مهدیها میآیند. بابا مهدی ما و ریحانه…
خبرگزاری فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت