آن روی سکه مادری

هنوز همان پسرک پرجنب و جوش است که هر چه بیشتر بازی می‌کند، بیشتر انرژی می‌گیرد، اما من امروز یک پله بالاتر رفته‌ام؛ به صبر فکر کرده‌ام، به اندازه نوشیدن یک فنجان نسکافه داغ با پسرم...

گاهی دوست دارم مثل کاغذ مچاله‌اش کنم بکوبمش به دیوار. این چهره بی‌روتوش چند روز اخیر من است. وقتی اوج کارهای زمین مانده به پر و پای اعصابم می‌پیچد و او خلاقیت‌های نوظهورش را رو می‌کند. مثلاً روزی چند‌بار، حسابش از دستم در رفته، مثل ماهی از تیررس نگاهم سر می‌خورد توی دستشویی و سرتاپای خودش و در و دیوار را آبیاری می‌کند. یا وقتی بند می‌کند به روشن کردن ماشین‌لباسشویی و از برق که می‌کشمش پاهای فسقلی‌اش را روی درش می‌گذارد و ماکروفر را هم فتح می‌کند.

کار از داد و بیداد و روی دست‌زدن گذشته، چرا که جای آرام‌گرفتن، می‌خندد و با این‌کار خودم را سنگ‌روی‌یخ کرده‌ام. تنبیه یکی دو دقیقه توی اتاق نشستن هم تنها چند روز اول، جواب داد. نمونه‌اش امروز. هنوز روی مبل ولو نشده‌ام و دختر توی دلم آرام نگرفته که می‌بینم با دسته طی زیر ظرف‌های آبچکان و قاب عکس‌های دیوار و هدف‌های کوچک و بزرگش می‌زند تا توی دستش بیفتند. خیز بر‌می‌دارم و پفی نفسم را بیرون می‌دهم. به اخم کم‌رنگ وسط ابروهایم گره می‌اندازم تا ببرمش توی اتاق، چون گفته بودم اگر خرابکاری کند باید توی اتاق بماند. غافلگیرم می‌کند؛ جلوتر‌ از من خودش می‌رود، در را هم محکم پشت سرش می‌بندد. چشم‌هایم را ریز می‌کنم تا توی چشم‌هایش تیز نگاه کنم. مثل پیرمردها دو دست را پشت کمر قفل می‌کند با مردمک‌های درشتش زل می‌زند به پلک‌هایم که می‌پرد؛ یاد‌گرفته کار بد که می‌کند با پای خودش می‌رود توی اتاق، هر چه می‌گویم پاشو بیا، هلم می‌دهد بیرون، ناز می‌کند که نمی‌آیم و این‌گونه خلع سلاحم می‌کند؛ یک فسقلی دو ساله!

خنده و خشمم به هم پیچیده. آب روغن قاطی کرده‌ام. روی تخت دراز به دراز می‌افتم، زانوهایم را توی شکم جمع می‌کنم. درد کمر و زیر شکم به کنار. دلم از خودم خون است، از زبان و دست و اعصابی که عنانش را شل گرفته‌ام. اشک غم، مثل سنگ‌ریزه‌های دامنه‌کوه قلبم را خراش می‌دهد.

این وسط واسطه شده‌ام و کلاف‌های گره خورده مشکلات یک خانواده را هم به دوش گرفته‌ام، تمرکز می‌خواهم. یک ماه است چیز دندان‌گیری به قلمم نیامده، دلم لک‌زده برای خواندن کتاب‌های به خاک نشسته کتابخانه؛ برای روزهایی که قورمه‌سبزی، خورشت بامیه و میرزاقاسمی باب میل همسر را بار می‌گذاشتم و کنارش سالاد و ترشی و ژله درست می‌کردم و برای بعد شام بشقاب میوه تزیین شده آماده می‌کردم. برای شب‌هایی که بوی کیک شکلاتی توی خانه می‌پیچید و آقای خانه از کار که بر می‌گشت زن ترگل ورگلش در را باز می‌کرد.

مثل دونده مسابقه دو ماراتن شده‌ام. ساعت شنی زندگی را برگردانده‌ام و برای پیشرفت‌هایم چرتکه می‌اندازم. آن‌طور که باید، راضی نیستم؛ نه از زن بودنم، نه مادری‌ام و نه فعالیت‌هایم. آن‌قدر نداشته‌هایم را با عینک ته‌استکانی دیده‌ام که داشته‌هایم را سربریده‌ام.

شیرینی‌های زندگی را مزه‌مزه نکرده قورت می‌دهم و بیخ گلویم می‌مانند. باید به هن و هون نفس‌هایم استراحت بدهم‌. بایستم و نفس عمیقی تازه کنم‌ و نیت‌هایم را زیر و رو کنم قبل به لجن نشستنشان. اگر قدم‌هایم برای خداست چرا خروجی‌اش حال خوب نیست؟!

من یک نفر بیشتر نیستم اما کلی رویا برای این تن ظریف، بافته‌ام. کلی کار هوار کرده‌ام روی دلم که سنگینی‌شان در زمان نمی‌گنجد و کمر امیدم را خم می‌کند. می‌خواهم دهن‌پرکن‌ترین زن شاغل باشم و نمونه‌ترین همسر و مادر دنیا. آن هم برای مادری که تازه تک و توک تارهای سفید سی‌سالگی بر موهایش سایه انداخته و دو بچه پشت هم از خدا هدیه گرفته. لقمه خیلی بزرگ اندازه دهان من نیست. باید جای دویدن و زمین خوردن، آهسته و پیوسته بروم تا زیبایی‌های رسیدن را بچشم.

دارم با خود فکر می‌کنم کاش بتوانم فردا را طور دیگری سپری کنم. قید خانه‌تکانی سوراخ سنبه‌های خانه را می‌زنم. غذا هم همان خورشت بامیه دیشب را می‌خوریم. بساط کیک را پهن می‌کنم، موادش را با محمد‌مهدی هم می‌زنیم. لباس چرک‌هایش را دو‌تایی توی ماشین می‌چپانیم. تا کتابخانه را گردگیری کنم تختش را دستمال می‌کشد، بماند که دل و روده جای سی‌دی را بیرون می‌ریزد و اتاق را فرش کتاب می‌کند، می‌بینم و می‌گذرم. یک دفعه بوی سوختگی زیردماغم می‌خورد. وروجک کی از تیررس نگاهم در رفته و درجه فر را زیاد کرده؟! زیر کیک شکلاتی سوخته، از فر خارجش می‌کنم. سرم را بر می‌گردانم، می‌بینم با پا‌بلندی، بسته‌تخمه‌ها را از روی اپن برداشته و فرش زمین کرده و نشسته با دندان‌های ریزه میزه‌ی یکی درمیان درآمده‌اش می‌جود. نصیحت‌هایم درباره کثیف‌نکردن را قورت می‌دهم و به خودم یادآوری می‌کنم دو سال بیشتر ندارد. مشمایی دستش می‌دهم تا خودش با انگشت‌های کوچکش جمعشان کند.

شستن ظرف‌ها باشد برای بعد. دلم می‌خواهد چند دقیقه با پسرم خوش باشم. بادکنک‌ها را هوا می‌اندازم، برق به چشم‌هایش می‌دود، می‌پرد زیر بادکنک‌ها می‌زند، قهقهه‌اش توی خانه می‌پیچد. دلم خنک می‌شود، مثل جنگ‌جویی که زل آفتاب دویده و تازه به پیروزی نزدیک شده؛ تا دیشب داشتم به خودم حمله می‌کردم، به دلم، به مادرانگی‌هایی که برنمی‌گردند؛ اما حالا به شیطان نفسم پاتک زده‌ام. نیت وقتی برای خدا باشد بازی و آشپزی هم می‌شود ثواب و حال خوب.

دو استکان نسکافه برای خودم و پسرکم درست می‌کنم و یارانه ساقه‌طلایی پرتقالی را توی بشقاب می‌چینم. این بار آب سرد روی نوشیدنی‌اش نمی‌ریزم. عجله‌ای ندارم تمامش کند تا به کارها برسم. صبر می‌کنم تا صبر کند. ادای ریز‌کردن چشم‌هایش را وقتی شیطنت می‌کند در می آورم، ریسه می‌رود، دلم غنج می‌رود. با ماژیک دفترم را خط‌خطی می‌کنیم. نم‌نمک خواب به چشم‌هایش می‌آید. سفت به سینه می‌چسبانمش، لالایی جدید می‌گویم. گردنش را  بو می‌کنم و می‌بوسم، جان تازه می‌گیرم. معصومانه پلک‌هایش آرام می‌گیرد.

می‌نشینم پای نوشتن. امروز خدا طور دیگری به توانم برکت داد. همان چند‌خط حالم را خوب می‌کند.

شب شده. سوختگی کیک را با چاقو در می‌آورم. میوه‌ها را برش می‌دهم، انارها را گل می‌کنم. لواشک‌ها و چیپس را توی سبد می‌گذارم. زنانگی‌هایم مثل قدیم، مفصل نشده، ساده و کم است اما هست. همسر از راه می‌رسد، غذا را سبک می‌خوریم. روسری صورتی را سر می‌کنم، آماده می‌شویم و به یاد قدیم می‌زنیم به دل خیابان.

دیر‌وقت است و خیلی زمان نداریم. باید توی مسیر هله‌هوله‌ها را بخوریم. بعد هم می‌رویم خانه بازی. با پدرش دستش را می‌گیریم و از پله‌ها یک دو سه بلندش می‌کنیم، صدای خنده‌های پشت همش روی قلبم لبخند می‌کشد. هیچ‌وقت سمت استخر توپ‌ها نمی‌رود. این‌بار روی سرسره می‌گذارمش زیر توپ‌ها سر می‌خورد. صورتش را برای گریه جمع می‌کند و دست و پا می‌زند تا بلند شود. شروع می‌کنیم با پدرش توپ‌ها را روی سرش ریختن و هورا کشیدن، آن‌قدر خوشش می‌آید که نمی‌رود سمت موتور و دوچرخه که همیشه بند می‌کند به آن‌ها. امشب عاشقانه‌هایمان تازه شد. سوار ماشین که می‌شویم دست‌هایش را دور گردنم حلقه می‌کند و گونه‌هایم را پشت هم سفت می‌بوسد. قدردانی‌اش آن قدر می‌چسبد که به سینه‌ام فشارش می‌دهم.

برمی‌گردیم خانه. لباس‌های روی بند جمع نشده‌اند. ماشین‌ها و مدادرنگی‌ها روی زمین ولو هستند. ظرف‌های کثیف توی سینک مانده. خانه مثل همیشه برق نمی‌زند. محمد‌مهدی هم عوض نشده. همان پسرک پرجنب و جوش است که هر چه بیشتر بازی می‌کند و می‌دود، انرژی بیشتری می‌گیرد! هنوز نرسیده، لباس‌هایش را یکی درمیان درآورده، می‌رود سراغ‌ دوش حمام و کنجکاوی‌های جدید بی پایان.

من اما امروز یک پله بالاتر رفته‌ام؛ به صبر فکر کرده‌ام، به اندازه نوشیدن یک فنجان نسکافه داغ با پاره تنم.

 

فارس