شاهزاده‌ای که نقره درگاه حضرت فاطمه (س) شد

دختر مسیحی که در نوبه (آفریقای امروزی) به دنیا آمد اما دست تقدیر او را به خانه مهربان‌ترین مادر دنیا، حضرت زهرا(س)، رساند و پیامبر او را فضه یعنی نقره نامید‌.

فضه، شاهزاده‌ای بود که خداوند او را به‌عنوان خادم فاطمه زهرا (س) انتخاب کرد. او با پر چادر مادر عالم مسلمان شد و به‌شدت به اهل‌بیت (ع) و قرآن عشق ورزید، به‌طوری‌که تا پایان عمر فقط با آیات قرآن صحبت می‌کرد. پیامبر (ص) در روز ازدواجش با دخترشان، نامش را فضه به معنای نقره گذاشتند.

متعجب و متحیر بود. یک زن، تنها در این بیابان بی‌رحم که مردان هم جرأت نمی‌کردند، چه می‌کند؟ آرام به او نزدیک شد تا با او صحبت کند و بداند که کیست و از کجا آمده است.

از او پرسید: «خانم، شما اینجا چه‌کار می‌کنید؟» زن نگاهی به مرد سوار بر اسب انداخت و با آرامش پاسخ داد: «و قلْ سَلَامٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُون». تعجب مرد بیشتر شد و پرسید: «کجا می‌روی؟» زن دوباره با آیات قرآن جواب داد.

مدتی گذشت و هر سؤالی که از زن می‌پرسید، او فقط با آیه‌های قرآن پاسخ می‌داد. از معانی آیات فهمید که در بیابان گم شده و چند روزی است که غذا نخورده است.

 دلش سوخت و خواست کمکش کند، اما آن‌قدر متعجب بود که اصلاً به محرم و نامحرمی فکر نکرد. گفت: «بیا پشت اسب‌سوار شو تا حرکت کنیم.» زن، از شدت خستگی و گرسنگی ضعیف شده بود، اما به حلال و حرام خدا توجه داشت.

 با آیه ۲۲ سوره انبیا به مرد یادآوری کرد که دو نامحرم در کنار هم می‌تواند باعث فساد شود.

مرد از اسب پیاده شد تا زن سوار شود. وقتی او سوار شد، دوباره با آیات قرآن خدا را شکر کرد. هر لحظه تعجب مرد بیشتر می‌شد. در حین حرکت، دائم از خود می‌پرسید: «این زن کیست؟ چطور این‌قدر به قرآن تسلط دارد؟ حتی در سخت‌ترین لحظات هم به حلال و حرام خدا توجه دارد؟ مربی او چه کسی بوده؟»

در همین افکار بود که به کاروان‌زن رسیدند. مرد از او پرسید: «آشنایی در این کاروان داری؟» این بار آمادگی داشت و می‌دانست که دوباره با آیات قرآن پاسخ خواهد گرفت.

 زن فهمید که چهار پسر در این کاروان دارد و با آیات قرآن به پسرانش گفت که پولی به این مرد بدهند تا زحماتش جبران شود. پسران زن طلا و نقره زیادی به مرد دادند، اما او خشکش زده بود و آن پول‌ها برایش اهمیتی نداشت. فقط می‌خواست بداند این زن کیست.

نتوانست صبر کند و با اضطراب از پسرها پرسید: «او کیست؟» پسرانش با آرامشی مشابه مادرشان لبخندی زدند و با چشمانشان به مرد فهماندند که دلیل تعجبش را درک می‌کنند.

گفتند: «او فضه نوبیه خادم حضرت زهرا (س) است. در خانه ایشان بزرگ شده و مربی‌اش فاطمه زهرا بوده است. آن‌قدر با عطر قرآن آمیخته شده که بیش از ۲۰ سال است فقط با آیات قرآن صحبت می‌کند.» این روایت از فضه نوبیه در کتاب بحارالانوار مرحوم مجلسی ذکر شده است.

مسیحی که به خانه حضرت زهرا (س) رسید

 

او دختری مسیحی بود که از خانه مهربان‌ترین مادر دنیا، حضرت زهرا (س)، سر درآورد. در نوبه (آفریقای امروزی) به دنیا آمد و به‌خاطر ارادت خانواده‌اش به حضرت مریم، نامش را روی او گذاشتند.

دوران کودکی‌اش با قصه‌های فارقلیط سپری شد و در قصر پادشاهی پدرش بزرگ و بزرگ‌تر شد تا روزی که چند قوم به آن‌ها حمله کردند.

قصر پدرش ویران شد و آن‌ها بی‌سرپناه شدند. از آن خانواده و جلال و جبروتش، فقط مریم و خواهرش آنا باقی ماندند که آن‌ها هم اسیر شدند و به‌عنوان کنیز به قصر نجاشی، پادشاه حبشه فرستاده شدند.

در روزهای اول ورود مریم به قصر حبشه، او فقط کنیز و خادم همسر باردار نجاشی بود. تا روزی که درد سخت‌زایمان ملکه آغاز شد. حال ملکه آن‌قدر بد بود که تمام قابله‌های شهر قطع امید کرده و می‌گفتند نجاشی باید بین زن و فرزندش یکی را انتخاب کند.

 اما خداوند تمام پازل‌های زندگی مریم را طوری چیده بود که او به خانه حضرت زهرا (س) برسد و این قدرت را به او داد که هم مادر و هم کودک را نجات دهد. از آن روز به بعد، نام مریم به میمونه تغییر یافت، به معنای خجسته و مبارک.

پادشاه نجاشی ارادت زیادی به پیامبر بزرگ اسلام (ص) داشت و هر چند وقت یک‌بار هدایای زیادی را به ایشان تقدیم می‌کرد. حالا که فرزند و همسرش سالم بودند، حتماً باید هدایای زیادی برای پیامبر می‌فرستاد و چه پیشکشی بهتر از میمونه.

فضه در خانه فارقلیط قصه‌های پدرش

حالا بیایید به مدینه برویم، به مبارک‌ترین و نورانی‌ترین خانه این شهر، خانه حضرت علی (ع) و فاطمه زهرا (س). در همان روزهایی که مریم در مسیر رسیدن به مدینه بود، این دو بزرگوار به پیامبر (ص) مراجعه کردند و از او خواستند که یک خادم برایشان بفرستد تا در برخی از کارها به بانوی این خانه کمک کند.

وقتی هدایای نجاشی به مدینه رسید، پیامبر (ص) میمونه را لایق خادمی دخترشان دانستند و او را نزد سلمان فارسی فرستادند تا به خانه فاطمه زهرا (س) ببرد. سلمان به او خبر داد که «پیامبر تو را فضه یعنی نقره نامیده و به دخترشان بخشیده است».

فضه ترسیده بود و به یاد قصر پدرش افتاد. شاهزاده نوبیه حالا کنیزی در مدینه شده بود. وقتی سلمان به صلیب فضه نگاه کرد، در مسیر خانه فاطمه زهرا (س) از دین اسلام و پیامبر مهربانی‌ها صحبت کرد.

تمام حرف‌هایی که فضه از زبان سلمان می‌شنید، او را به یاد قصه‌های فارقلیط پدرش می‌انداخت. دلش آرام شد و قبل از ورود به خانه امیرالمؤمنین (ع)، شهادتین را گفت و مسلمان شد.

او وارد خانه نور شد. در روزهای اول، حضرت زهرا (س) به او گفت که کارهای خانه یک روز با من و یک روز با تو تقسیم می‌شود.

دختر پیامبر کارها را تقسیم کرد و هیچ‌وقت نمی‌گذاشت فضه تمام کارها را به تنهایی انجام دهد. تمام مردم مدینه او را خادم حضرت زهرا (س) می‌دانستند و نه کنیزشان. اهل خانه او را جزئی از خانواده خود می‌دانستند و نه فقط خادم خانه‌شان.

فضه روز به روز عاشق این خانه و خانواده می‌شد و هر روز بیشتر مهربانی‌های آن‌ها را درک می‌کرد. یکی از روزها، ام‌سلمه، همسر پیامبر، ماجرای تولد حضرت زهرا (س) را برای او تعریف کرد.

از چله‌نشینی رسول خدا (ص)، سیبی که جبرئیل از بهشت آورد و با خوردن آن نطفه حضرت فاطمه (س) بسته شد، تا تنهایی حضرت خدیجه (س) هنگام زایمان و کمک ساره، هاجر، مریم و خواهر حضرت موسی در آن لحظات. با شنیدن تمام این داستان‌ها، فضه مطمئن‌تر می‌شد که در خانه فارقلیط، داستان‌های پدرش زنده است.

غذای بهشتی که برای خادم آمد.

فضه بهترین روزها را در خانه حضرت زهرا (س) و امیرالمؤمنین (ع) سپری می‌کرد. روز به روز مطمئن‌تر می‌شد که پیامبر همان کسی است که پدرش همیشه درباره‌اش صحبت می‌کرد.

 رفتار اهل خانه با او اصلاً مانند یک خادم نبود. روزی امیرالمؤمنین (ع) پیامبر را برای افطار به خانه‌شان دعوت کرد و روزهای بعد هم حضرت زهرا و امام حسن و حسین، ایشان را برای افطار دعوت کردند. فضه در دلش تردید داشت. دوست داشت او هم پیامبر را دعوت کند، اما می‌گفت: «شأن من کجا و میزبانی پیامبر کجا؟!»

اما دلش را به دریا زد و به پیامبر گفت. ایشان هم با کمال میل قبول کردند. آن روز فضه با تمام شوق و ذوق کارهایش را انجام داد و نزدیک افطار که شد، دلش در دلش نبود. فارقلیط قصه‌های کودکی‌اش حالا مهمانش بود. بعد از نماز مغرب، او جلوی در رفت تا از پیامبر به گرمی استقبال کند. اما پیامبر (ص) کمی دیر آمد و فضه در دلش گفت: «شاید اصلاً نیایند».

از طرفی، پیامبر قصد داشت بعد از خواندن نماز، به خانه خودش برود و بعد به مهمانی فضه بیاید. در همین حین که فضه نگران و ناآرام بود، فرشته وحی بر پیامبر نازل شد و گفت: «خداوند به تو دستور می‌دهد قبل از رفتن به خانه‌ات با عجله نزد فضه بروی، زیرا او با نگرانی جلوی در خانه فاطمه منتظر تو ایستاده است»

پیامبر به خانه دخترش رفت. اهل خانه از این مهمانی بی‌خبر بودند و افطارشان فقط به اندازه خودشان بود. پیامبر به آن‌ها فرمود: «من امشب به دعوت شما برای افطار نیامده‌ام. فضه من را دعوت کرده است.»

امیرالمؤمنین (ع) گفت: «ای فضه! چرا به ما خبر ندادی تا برای مهمانی امشب کمک کنیم؟» فضه با ذوق گفت: «من خدمتکار شما هستم و به برکت و فضل و سخاوت شما، این ضیافت بر من آسان می‌شود».

فضه غذایی برای پذیرایی نداشت. به اتاقش رفت و شروع کرد به راز و نیاز با خدا. سر به سجده گذاشت و به خدا گفت: «فقیرم. چیزی ندارم مگر آنکه تو این را بر من آسان گردانی.» وقتی سرش را بلند کرد، سفره‌ای رنگین را دید. در آن لحظه خدا را شکر کرد و با آن غذاها نزد پیامبر رفت. پیامبر فرمود: «کنیز دخترم زهرا به منزلت و مرتبه مریم دست‌یافته و از بهشت برایش غذا می‌آید».

خادمی که مثل خانواده‌شان بود

فضیلت و جایگاه این بانو را نمی‌توان به‌راحتی بیان کرد. کلمات کم می‌آورند. اما همین کافی است که وقتی امیرالمؤمنین (ع) پیکر مطهر حضرت زهرا (س) را غسل می‌دادند، فرمودند: «ای زینب، ام‌کلثوم، حسن، حسین و ای فضه، بیایید از فاطمه توشه بگیرید که این لحظات آخر است.»

فارس