نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بسیاری از آنها با وجود استثنایی بودن، در نوع خود بی نظیر و مثال زدنی هستند. شاید برای ابراز محبت دایره واژگانشان کم باشد، اما برق نگاه و نوع رفتارشان آن را منتقل میکند. محبتشان خالصِ خالص است بدون ذره ای ریا و دورویی.
حالا چنین فرصتی نصیبمان شده که به مناسبت روز دختر به میان آنها برویم، اما امسال روز دختر برای دختران مرکز استثنایی رجائیه با همه سالها فرق دارد. یک هفتهای میشود که در مدرسه جنب و جوشی به راه افتاده است.
خانم مدیر از بچههای فارغ التحصیل هم دعوت کرده تا از این جشن بینصیب نمانند.
فعالان مرکز نیکوکاری «شهدای مدافع حرم» بانی این جشن شدهاند تا دل دختران مرکز استثنایی را شاد کنند. وارد مدرسه که میشویم، به سمت سالن اجتماعات راهنماییمان میکنند. حامد خیرخواهان؛ مسئول مرکز نیکوکاری «شهدای مدافع حرم» اولین کسی است که میبینیم.
با نشان دادن سین برنامهها میگوید: «اولین باری است که روز دختر را برای دختران توان یاب ذهنی جشن میگیرند.» صدای خنده و جیغ بچهها میآید. سرتاسر سالن پر از جمعیت است و دخترها روی صندلی بند نمیشوند. کنار مادرانشان هستند، ولی آرام و قرار ندارند. مدام بلند میشوند با هر آهنگی فریاد میزنند و خوشحالی میکنند.
دختران مقطع متوسطه برای خواندن قرآن روی سن میآیند.بعد از تلاوت قرآن، خانم مجری تلاش میکند کمی بچهها را آرام کند. برای بچهها از روز دختر میگوید و سؤال میکند: «بچهها کسی هست امروز تولدش باشه؟» تقریبا یک سوم بچهها از جا میپرند و دستهایشان را بالا میبرند: «خانم! ما. تولد ماست.» خانم مجری با تعجب میگوید: «چطور میشه تولد همه تون باشه. امروز تولد کیه؟ نه فردا. نه دیروز.»
یکی دوتا از بچهها انصراف میدهند ولی بقیه پابرجا باز هم میگویند: «تولد ماست.» مهمانها از دیدن این همه هیجان بچهها به وجد آمدهاند.
مدیرمدرسه پایش را با آتل بسته و با عصای زیر بغل راه میرود. به طرفمان میآید و خوشآمد می گوید. میپرسم: «شنیدم بچههایتان در مسابقات قرآنی استان مقام اول آوردند. میتوانیم مربی قرآن بچهها را ببینیم؟» محمودی عصا زنان به طرف بیرون سالن میرود. به خانمی که در راهرو ایستاده، اشاره میکند و میگوید: «خانم نظری هستند؛ مربی قرآن». دخترها معلمشان را دوره کردهاند. دخترهای جوان با پیراهنهای سبز و شالهای سفید. به دستهایشان ربانهایی با رنگ پرچم ایران بسته اند.
وحیده نظری از سال ۶۰ کار میکند. بیست سالی است که در زمینه آموزش قرآن فعالیت میکند و حدود ۱۰ سال است که صحیفه سجادیه و نهج البلاغه را به کمک کارگروهی در آموزش و پرورش، برای بچههای کم توان ذهنی مناسبسازی کرده است تا راحتتر یاد بگیرند. میگوید: «بچههای استثنایی گنجینه لغاتشان کم است و زود هم فراموش میکنند. باید خیلی با آنها کار کنیم. »
دخترها آرام و قرار ندارند. انگار معلمشان باید ۶ دانگ حواسش به آنها باشد. هر چند لحظه یکی از آنها دستش را میکشد، صدایش میکند یا سؤالی دارد. خانم نظری حواسش به همه بچه ها هست: «من بعد از ساعت کلاس در منزل در اپلیکیشن شاد با بچهها در ارتباط هستم. چون منطقه محرومی هستیم، باید بیشتر وقت بگذاریم که بچه ها کمتر کمبودها را احساس کنند. بچهها در ساعتهای مختلف شبانه روز تماس میگیرند و سؤال میکنند. نصفه شب هم زنگ میزنند. وقت و بیوقت.» با تعجب میپرسم: «خانواده مشکلی ندارند؟ شما همه روزتان حتی وقتی در منزل هم هستید برای بچه ها وقت می گذارید؟خانم نظری با لبخند میگوید: «همسرم جانباز است و فعالیت قرآنی هم دارد. خودش تشویقم میکند که بیشتر کنار بچه ها باشم چون به دعای بچهها ایمان دارد.
همسرم در جبهه شیمیایی شده و مواد شیمیایی دریچه قلبش را از بین برده بود. و بعد از سال ها باید عمل قلب باز میکرد ولی دکتر ها قطع امید کرده بودند و میگفتند ممکن است درحین جراحی قلب از دنیا برود.» اشک در چشمان خانم معلم حلقه میزند و ادامه میدهد: «به بچهها که گفتم، مرتب دعا میکردند. مامان بچهها به من زنگ میزدند حال همسرم را میپرسیدند. خدا به دعای این بچهها همسرم را به من برگرداند.» با شنیدن این جملات، شیرینی این محبت خالص به عمق جان مینشیند ولی سؤالی میپرسم که جوابش را میدانم: «شما تا به حال نخواستید در مدرسه کودکان عادی تدریس کنید؟» خانم نظری جواب میدهد: « همین بلا را به سرم آوردند. سال ۸۶ برای اینکه رسمی بشوم، به مدرسه عادی منتقلم کردند. ولی بچهها بیتابی کردند و مادرها به مدرسه و اداره مراجعه کردند. انقدر بچهها و مادرها اصرار کردند، تا اداره قبول کرد. خدا به دل من نگاه کرد و سال ۸۷ برگشتم. »
بچهها دیگر آرام و قرار ندارند. خانم معلم میخواهد آرامشان کند. میگوید ایشان خبرنگار هستند. تازه درخواست بچهها شروع میشود. یکیشان میگوید: «میشه بگید برامون کنکور بذارن من آرزومه کنکور شرکت کنم.» هنوز درخواست اولش را جواب ندادم درخواست بعدی را مطرح میکند: «من عاشق فوتبالم میشه بگویید ما را دعوت کنند به اردوی فوتبالیست ها. آنها بازی کنند ما تشویقشان کنیم.» با خنده میپرسم: «حالا استقلالی هستید یا پرسپولیسی» از ته دل میخندد و میگوید: «استقلالی.»
خانم نظری معرفیش میکند: «مائده السادات در کنفرانس صحیفه سجادیه نفر اول استان شده است.» از مائده سادات میپرسم: «چرا دلت خواست صحیفه را یاد بگیری؟» با زبان خودش میگوید: «اول فکر کردم شاید باحال نباشه، ولی وقتی خوندم خیلی خوشم آمد.» با کنجکاوی میپرسم: «یادگیری صحیفه در زندگیت تاثیر گذاشته یا نه؟» خیلی محکم میگوید: «خیلی زیاد. مثلا یاد گرفتم وقتی امام سجاد (ع) دعا میکرد اول و آخرش صلوات میفرستاد تا زودتر مستجاب بشود. من هم از این راه حاجت گرفتم. یا اینکه یاد گرفتم مثل امام سجاد (ع) اول به دیگران کمک کنم بعد خودم. مامانم با بابام حدود هشت ماه قهر بودند من انقدر صلوات فرستادم و دعای صحیفه را خواندم تا آشتی کردند. برای همسر خانم نظری هم صلوات میفرستادم تا حالش خوب شود.»
بچههای دیگر در حال تعویض لباسشان هستند. لباس اجرا را در میآورند و دنبال لباس هایشان میگردند. یکی از دخترها لباسها را یکی یکی بو میکند. با تعجب میپرسم: «چرا بو میکنی؟» با کمی خجالت جواب میدهد: «دنبال لباسم میگردم. از بوی عطرم میخواهم لباسم را تشخیص دهم.» از او میخواهم خودش را معرفی کند. با ذوق میگوید: «نرگس اسدی نیا هستم. چند سوره را به زبان انگلیسی میخوانم.»
معصومیت چهرهشان جذاب ترشان کرده است. صدای خواننده جشن از سالن میآید ولی بچهها دلشان نمیآید بروند. هر کدام میخواهد هنرش در خواندن قرآن یا صحیفه سجادیه را نشانمان بدهد. با بچهها به طرف سالن حرکت میکنیم و در مسیر نظری توضیح میدهد که این بچهها چقدر از مشکلات خانوادگیشان را با خواندن قرآن حل کردند. یکی از دخترها که دلش نمیخواهد اسمش را بیاوریم میگوید که خیلی عصبی بوده و پرخاشگر. ولی از وقتی قرآن یاد گرفته دلش را با خواندن قرآن آرام میکند. تازه در مسابقات قرآنی مقام هم آورده است.
به سالن که میرسیم دخترها در چند لحظه در میان بچههای دیگر گم میشوند. انقدر بودن کنار این بچهها برایمان جذاب است که برای چند دقیقه یادمان می رود برای حضور در جشن روز دختر آمده ایم. بعد از شعبده بازی و اجرای زنده یکی از خوانندهها، به شیرینترین بخش جشن می رسیم. صلوات خاصه امام رضا (ع) از بلندگوی سالن پخش می شود. خادمان امام رضا (ع) با پرچم متبرک حرم و عود و اسفند وارد میشوند.
بعضی از دخترها با احترام، دست ادب به سینه می گذارند و به سمت امام رضا (ع) برمیگردند. اکثر مادرها با چشمانتر به آقا سلام میدهند . فضای سالن با چند دقیقه قبل قابل مقایسه نیست. کم کم به آخر جشن نزدیک میشویم. آخرین مهمان جشن وارد میشود؛ یکی از خانمهای بازیگر سینما. بچهها با محبت به سمتش میروند. گل هدیه میدهند. عکس میاندازند. وسط این جمعیت چشمم میفتدبه دختری که به شدت گریه میکند. فکر میکنم شاید میخواهد عکس بیندازد. طاقت دیدن اشکهایش را ندارم. میپرسم: «چرا گریه میکنی عزیزم؟» دوستانش امان نمیدهند و میگویند: «دلش برای امام رضا (ع) تنگ شده. میخواهد برود مشهد.» صدا به صدا نمیرسد. میگوید: «خواهرم میرود مشهد. من تا حالا نرفتم. میخواهم بروم.» از مربیها که پرسوجو میکنم متوجه میشوم وقتی ما داخل سالن نبودیم اتفاق خوبی برای بچههای قرآنی افتاده است. رئیس آموزش پرورش منطقه۱۵ به ۴۰ نفری که در فعالیتهای قرآنی مقام آورده اند، هدیهای داده است. آن هم چه هدیهای. هزینه سفر زیارتی به مشهد مقدس.
میخواهیم از مدیر مدرسه خداحافظی کنیم ولی اجازه نمیدهد بدون پذیرایی برویم. عصا زنان ما را به دفتر خودش دعوت میکند. حالا که کمی خلوت شده از او می پرسم چرا پایش را بسته و با عصا راه میرود. محمودی میگوید: «بچههای ما خیلی وقتها عصبی میشوند و در این شرایط از کنترل خارج می شوند و مرتب می دوند. مجبورم که دنبالشان بدوم تا مشکلی برایشان پیش نیاید. دنبال یکی از همین بچه ها می دویدم که خوردم زمین و پایم شکست.
حالا چون استخوان پایم آسیب دیده است، ۴ ماهی باید با عصا راه بروم. یک هفته است با عصا دنبال کارهای این جشن میدوم.»
از سال ۸۱ در این مدرسه فعالیت می کند و ۵ سالی است که مدیر مدرسه شده است. این سالها برای بچهها خوب مادری کرده است در سالهای گذشته وقتی دختر خودش را به مدرسه میآورد، دخترهای مدرسه اجازه نمیدادند به مادرش نزدیک شود و میگفتند: « خانم محمودی مامان ماست. تو حق نداری بهش نزدیک بشی.» آن موقعها دخترِ خانم مدیر، به بچههای مدرسه حسادت میکرد. ولی حالا که بزرگ شده و دانشجو است، خودش هم وابسته این دختران استثنایی در محبت شده است.
خانم مدیر میگوید: «امسال بازنشسته میشوم. از الان غصه می خورم که چطور از این بچهها فاصله بگیرم. جسمم میرود ولی روحم کنار بچهها میماند.»
محمودی از برکت کار برای این بچهها در زندگی شخصیش میگوید: «چند سال پیش که معلم بودم، یکی از بچهها خیلی اذیت میکرد، همه را کتک میزد. حتی من را هم کتک میزد. اما اجازه ندادم اخراجش کنند. انقدر صبوری کردم تا بچه آموزش دید. دو سال بعد پدرم بیماری سختی گرفت. بهترین پزشکها جوابش کردند. جراحی همزمان عروق گردن و قلب داشت. بهترین دکتر ساری گفت: «دعا کنید پدرتان بمیرد. اگر زنده بماند، یک لخته گوشت میشود.» ولی من محکم گفتم:« بابا نترس. من نذر بچههایم کردم. شما خوب میشوید.» پدرم عمل کرد و سلامت به خانه برگشت. ۱۲ سال در صحت کامل زندگی کرد و بعد از دنیا رفت. من خیلی نذر بچهها میکنم. این بچه ها بوی مهربانی خدارا میدهند.
محمودی گفته بود یک اتفاق باعث شد من به مدرسه کودکان استثنایی بیایم حالا وقتش بود برایمان از این اتفاق بگوید:«پشت کنکوری بودم و عاشق پرستاری . اولین سالی که کنکور دادم پرستاری قبول شدم. دیگر خودم را در لباس پرستاری میدیدم. سواد کوه زندگی میکردیم. چمدان بستم که بروم دانشگاه، پدرم اجازه ندادند. مخالف پرستاری بودند. پدرم اعتقاد داشت دختر فقط باید معلم شود. بعد یک سال محرومیت دوباره کنکور شرکت کردم. موقع انتخاب رشته تربیت معلم را انتخاب کردم. رشته علوم تجربی تربیت معلم قائم شهر را نوشتم. درست پایین این رشته کودکان استثنایی بود. پدرم اشتباه کد کودکان استثنایی را زد. نتایج که آمد ازدیدن قبولی در رشته کودکان استثنایی افسرده شدم. حتی سازمان سنجش هم برای اعتراض رفتم ولی گفتند کد رشته مهم است. ماهها با گریه سرکلاس میرفتم. کارم به مشاور کشیده شده بود.
ولی حالا کار به جایی رسیده است که دو بار به من پستهای مدیریتی در مدارس عادی پیشنهاد شد، ولی قبول نکردم. الان اگر به قبل برگردم با اشتیاق این رشته را انتخاب میکنم. به عشق بچههایم دوره مهارتهای کودکان استثنایی را که یونیسف در شهرها و کشورهای مختلف گذاشته بود، شرکت کردهام. هرماه یک هفته شبانه روزی. کارشناسی ارشد را رشته فلسفه خواندم تا بیشتر بتوانم با بچهها ارتباط برقرار کنم.
به پای شکستهاش اشاره میکنم و میگویم: «همسرتان با کار شما و این همه وقتی که برای بچهها میگذارید مشکلی ندارد؟» جواب میدهد: «همسرم پا به پای من دنبال کارهای مدرسه میدود. من بیشتر کارها را عصرها و روزهای آخر هفته با همسرم انجام میدهم. »
از مدیر مدرسه خداحافظی میکنم. با خودم فکر می کنم اینجا تنها مدرسهای است که معلمانش هر چه بیشتر کار میکنند، باز هم خودشان را وام دار بچهها میدانند. انگار این دختران از بهشت آمدهاند.
فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت