روایت کوتاه جهان بانو از مسیر عشق

گنج مادرانه در مسیر امام حسین

چشمان خسته‌ام، در جستجوی موکبی خنک و آرام‌بخش، موکب‌های کنار جاده را می‌کاوید. بالاخره موکبی خلوت، نظرم را جلب کرد

چشمان خسته‌ام، در جستجوی موکبی خنک و آرام‌بخش، موکب‌های کنار جاده را می‌کاوید. بالاخره موکبی خلوت، نظرم را جلب کرده، و از همان ورودی خنکای هوای داخل موکب، تن و جان خسته‌ام را برای استراحت و رفع خستگی، به داخل دعوت کرد. کفش‌هایم را درآورده، و کوله بارم را به‌آرامی از کمر بازکرده و روی زمین گذاشته، و جایی روبروی باد خنک کولر کوچک درون موکب، روی تشک‌های ابری نشسته، و به بالش تکیه دادم.

کمی دورتر از محلی که نشسته، و پاهایم را برای رفع خستگی‌شان، دراز کرده بودم صدای زن و مردی که به نظر می‌رسید مادر و پسر باشند، نگاهم را به‌طرف آنها کشاند.

زن مسن با کمک پسر جوانش، روی تشک استراحت نشسته، و پاهای ورم‌کرده‌اش را به‌سختی دراز کرد. چهره‌اش در هم بود، اما تلاش می‌کرد، تا پسر جوانش هم بدون رسیدگی به او، مشغول استراحت شود، ولی او بی‌اعتنا به اعتراض مادر، پاهای او را به‌آرامی، ماساژ می‌داد.

ناخودآگاه، لبخندی از رضایت و زیبایی این عشق به مادر، صورتم را پوشاند که از نگاه آنها دور نمانده، و اخم خستگی چهره‌های آنان را هم باز کرد.

از نوع پوشش آنها، حدس می‌زدم که زواری اهل پاکستان باشند. کمی به آنها نزدیک‌تر شده، و به انگلیسی سلام کردم.

مرد جوان با چهره‌ای آرام، نیم‌نگاهی انداخته، و با کلمات فارسی، اما لهجه پاکستانی، گفت: ” سلام خواهر! من کمی فارسی هم بلدم.”

از اینکه مجبور نبودم، با زبانی بیگانه با او صحبت کنم، بلافاصله با زبان شیرین فارسی  سلام و خداقوت همراه با خوشحالی از آشنایی‌شان گفته، و برای اینکه باب صحبت بین ما بسته نشود، بلافاصله ادامه دادم: ” خوش به سعادتتون! گنج حضور مادر را، همراه خودتون آوردید، و آن‌قدر هواشون رو دارین”!

مرد جوان، همان‌طور که پاهای ورم‌کرده مادر را به‌آرامی ماساژ می‌داد، در جواب گفت: ” توی این دنیای بزرگ فقط مادرم برام مونده! “، بغض صدایش را کنترل کرده، و ادامه داد: ” چون مادرم تنها می‌موندن، ایشونم راهی کردم و برای اینکه کمتر خسته بشن، با ویلچر میریم، اما باز هم، خستگی و گرما اذیتشون می‌کنه! خدا کنه به‌موقع، و قبل از ازدحام جمعیت، به کربلا برسیم، تا بتونن زیارت کنن”!

مادر با لهجه پاکستانی، جملاتی گفته و با لبخند  به هر دوی ما نگاه کرد. پسر جوان در جواب تعجب نگاهم، گفت: ” مادرم میگن، آرزوی زیارت دارن، و دوست‌داشتن قبل از دور از جون، فوتشون یه پیاده‌روی و زیارت داشته باشن”

بلافاصله گفتم: ” انشا الله روزیتون میشه، شما هم نگران نباشین، حضرات خودشون هوای زائراشون رو دارن”

مرد جوان، حرف‌های مرا برای مادر ترجمه نمود، و او هم جملاتی همراه با بالابردن دست‌ها برای دعا، گفته و قطرات اشک روی گونه‌ها را، با گوشه شال مشکی‌اش، پاک نمود.

پسرش به‌آرامی گفت: ” برای من و شما دعاکردن، و آرزوی زیارت برامون دارن”!

به ساعت گوشی‌ام نگاه کرده، و به یاد قرار چند عمود بالاتر، با دوستانم افتاده، و درحالی‌که بندهای کوله بارم را، روی سرشانه‌ها انداخته، کفش‌هایی که حالا به لطف موکب داران، واکس‌خورده بودند را، پوشیده و از اینکه مزاحم آنها بودم عذرخواهی کردم!

مرد جوان، همان‌طور که هم‌زمان جملات مادرش را که دعا بودند، ترجمه می‌کرد با بغض، التماس دعا گفته، و درحالی‌که سعی در کنترل گرفتگی صدایش داشت، با همان چهره آرام، ادامه داد:  “خواهر مسلمونم! برای ما دعا کنین که امام حسین (ع) این کار رو ازم قبول کنه، و سایه مادرم رو بالای سرم نگه دارن”!

بی‌هیچ مکثی گفتم: “ان شاالله گنج پر ارزش را حفظ می‌کنن، و براتون می‌نویسن، شک نکنین احترام به مادر، زندگیتون رو تضمین می‌کنه! شما هم برای ما دعا کنین، که این معرفت‌ها را، نسبت به خانواده هامون، داشته باشیم.”

قبل از رفتن، اجازه ثبت لحظه زیبای آنها، در قاب دوربینم را، گرفته و دستی به نشانه خداحافظی تکان داده، و از موکب خارج شده، و رو به جاده منتهی به کشتی نجات، برای عاقبت‌به‌خیری آنهایی که درس عملی احترام به مقام مادر، در هر آیین و مذهب و ملتی را، به من یادآوری نموده، و حال دلم را خوب کرده بودند، دعا کردم.