نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
فاطمه بلخکانلویی»، کارآفرین معلول ماکویی، که بعد از طرد شدن از مدرسه توسط خانم مدیر دست از تلاش بر نداشت و زندگی خود را متوقف نکرد.
او می گوید: «تا ۶، ۷ سالگی همهچیز عادی بود. با اینکه میدیدم برخلاف بچههای دیگر، پاهایم حس ندارد و نمیتوانم راه بروم، اما مشکل چندانی برای انجام کارهایم نداشتم. گرچه دستهایم هم معلولیت داشت، اما کفش به دست میکردم و به صورت چهار دست و پا روی زمین حرکت میکردم. ماجرا از وقتی شروع شد که باید به مدرسه میرفتم. مادرم مرا برای ثبتنام به مدرسه روستا برد اما خانم مدیر قبول نکرد. تا معلولیتهای جسمی حرکتی مرا دید، گفت: «این بچه، شرایط نشستن سر کلاس را ندارد. نمیتواند پای تخته برود. نمیتوانم ثبتنامش کنم.» من درکی از موضوع نداشتم اما برای خانوادهام سخت بود که فرزندشان به دلیل شرایط جسمی از مدرسه رفتن محروم شود. اینطور بود که رفتوآمدهای پدرم به بهزیستی شروع شد. فکر میکردند اگر من ویلچر داشته باشم، مدرسه قبولم میکند. اما پیگیریهای پدرم به نتیجه نرسید و بهزیستی به من ویلچر نداد.»
همانطور که خودش در کودکی با ماجرای معلولیت مادرزادیاش و محدودیتهای ناشی از آن مواجه شده بود. شاید فکر کنید سرنوشت دختری که به دلیل مشکلات جسمی از همسالانش جدا و بهاصطلاح عقب افتاد، چیزی جز گوشهگیری و حبس شدن در گوشه خانه نمیتواند باشد.
داستانی که فاطمه در ادامه تعریف میکند اما هیچ شباهتی با این پیشبینیهای کلیشهای ندارد: درست است مدرسه مرا قبول نکرد، اما اینطور نبود که در خانه بنشینم و کاری نکنم. مادرم وقتی دید مرغ خانم مدیر یک پا دارد و میگوید: «تا من اینجا هستم، اجازه نمیدهم این دختر به مدرسه بیاید»، مرا با خودش به کلاس نهضت سوادآموزی روستایمان برد. راستش را بگویم، شاید اگر با خودم بود، هیچوقت به نهضت نمیرفتم اما مادرم هرطور بود، مرا با خود میبرد
خوب یادم است در زمستانهای سخت روستایمان که همهجا پر از برف بود، مادر مرا با فرغون به کلاس نهضت میرساند. البته آنجا هم وقتی نیاز به پای تخته رفتن بود، همکلاسیها که همگی از من بزرگتر بودند، مرا بغل میگرفتند و من در آن حالت، روی تخته مینوشتم.
خلاصه، شرکت در آن دورهمی خانمهای روستا که بیشتر از درس، بافتنی آموزش داده میشد!، حداقل این حسن را داشت که توانستم الفبا را یاد بگیرم. اتفاقی که در ادامه، حسابی مرا جلو انداخت.
مدرسه برای من از کلاس پنجم شروع شد
«۱۲، ۱۳ ساله بودم که انتخابات مجلس تبدیل به یکی از مهمترین اتفاقات زندگیام شد! در آن دوره، آقایی به نام «سلیمان جعفرزاده» از شهر ما (ماکو) در انتخابات نامزد شده بود و یک روز برای تبلیغات به روستایمان آمد. پدرم از فرصت استفاده کرد و مرا به جلسه دیدار مردمی ایشان برد و با توصیف شرایطم، از آقای نامزد درخواست ویلچر کرد. او هم در جواب گفت: «شما دعا کنید من رأی بیاورم، هم برای دخترتان ویلچر تهیه میکنم و هم پیگیری میکنم مدرسه قبولش کند.» خواست خدا بود که آقای جعفرزاده رأی آورد و آنقدر هم خوشقول بود که هر وعدهای به ما داده بود، عملی کرد؛ هم بهزیستی با پیگیری ایشان به من ویلچر داد و هم مشکل مدرسه رفتنم حل شد. البته آن موقع، مدیر مدرسه هم عوض شده بود. روزی که به دیدار آقای نماینده رفته بودیم، گفت: «نامه دادهام و هماهنگیهای لازم انجام شده. از مهرماه میتوانی از کلاس اول راهنمایی شروع کنی»…!
ایشان لطف داشت چون دلش نمیخواست من از همسالانم عقب بیفتم اما من از شرایط تحصیلی خودم بیشتر آگاه بودم. گفتم: من حتی حروف الفبای فارسی را زیاد بلد نیستم. با این شرایط، چطور بروم راهنمایی و سر کلاس عربی و انگلیسی بنشینم؟ از کلاس پنجم شروع میکنم که تسلطم به حروف الفبا و فارسی حرف زدن، بیشتر شود.
خلاصه از ۱۳، ۱۴ سالگی و از پایه پنجم، پای من به مدرسه باز شد و با تمام مشکلاتی که سر راهم بود، شاگرد چهارم کلاس شدم و انگیزهام برای ادامه راه بیشتر شد.»
محاکمه در خیابان!
«۳ سال دبیرستان در رشته تجربی را در شهر پُلدشت خواندم و شنبه تا چهارشنبه در خوابگاه بودم. درواقع در یک ساختمان بودیم که طبقه اولش به کلاسهای درس اختصاص داشت و طبقه دوم، خوابگاه بود. عادت کرده بودم ۲۵ پله میان دو طبقه را خودم با کمک نردهها بالا و پایین میرفتم. در بقیه کارها هم، دوستان خوابگاه کمکم میکردند. مقطع پیشدانشگاهی که رسید، شرایط تغییر کرد. باید به شهر ماکو میرفتم و دیگر هم خبری از خوابگاه نبود. و این یعنی پدرم باید هر روز برای رفتوآمد، ماشین دربست برایم میگرفت. اما الحمدلله مشکلی پیش نیامد چون هم بهزیستی در هزینههای رفتوآمد کمکمان کرد و هم برخلاف آن خانم مدیر روستا، مسئولان مدرسه حسابی هوای مرا داشتند…»
در مدتی که برای پیشدانشگاهی در ماکو بودم، چند بار یک خانم را در خیابان دیدم که با کنجکاوی به من نگاه میکرد. یکبار که همراه خواهرم بودم، بالاخره آن خانم جلو آمد و گفت: «ببخشید میتونم بپرسم اهل کجایید؟» ما با تعجب نگاهش کردیم. دوباره گفت: «اهل روستای آداغان هستید؟» وقتی به تأیید سرتکان دادیم، لحظاتی مرا نگاه کرد و رفت. یک خاطره مبهم در ذهنم زنده شده بود. حدس میزدم خودش باشد. وقتی از خواهرم که در مدرسه روستا درس خوانده بود، پرسیدم، تأیید کرد. آن خانم، همان خانم مدیر دوره کودکیام بود. مرا شناخته و فهمیده بود که در دبیرستان درس میخوانم. نمیدانم چه احساسی پیدا کرده بود اما در آن برخورد، هیچکدام حرفی نزدیم. میدانید من به چه چیزی فکر میکردم؟ به آن چند بچه معلولی که در روستا وضعیت مشابه من داشتند و به خاطر مخالفت این خانم مدیر با مدرسه رفتنشان، برای همیشه بیسواد ماندند. شاید آنها مثل من، خانواده پیگیری نداشتند یا اتفاقات خوب سر راهشان قرار نگرفت…
راه رفتن؛ رؤیایی که محقق نشد…
«رتبه ۷ هزار در کنکور سراسری، رتبه بدی نبود. با احتساب سهمیه منطقه ۳ و شرایط معلولیتم، عدد رتبهام برای انتخاب رشته، بهتر هم میشد و میتوانستم در دانشگاه دولتی تبریز یا ارومیه قبول شوم. اما یک دلیل باعث شد اصلاً سراغ انتخاب رشته نروم. در پرسوجوهایم متوجه شدم هر دو دانشگاه، پله دارند و همین کافی بود برای اینکه نتوانم به آنها فکر کنم. بنابراین سال ۹۳ در کنکور دانشگاه آزاد شرکت کردم و در رشته حسابداری دانشگاه شهر ماکو قبول شدم. اما این تنها اتفاق مهم آن سال نبود.
آن سال، با تشویق آقای احمدیان، فرماندار سابق ماکو، تصمیم گرفتم پاهایم را عمل کنم. ایشان هر وقت برای سرکشی به روستای ما میآمد، به خانه ما هم سر میزد و همهجوره از من حمایت میکرد. واقعاً میتوانم بگویم آقای احمدیان به گردن من، حق پدری دارد. یکبار ایشان پیشنهاد کرد پاهایم را عمل کنم و از زانو به پایین که بیحس بود، پای مصنوعی بگذارم تا بتوانم راه بروم.
با لطف آقای فرماندار به بیمارستان ارومیه رفتیم اما پزشکان بعد از انجام معاینات و آزمایشات، این موضوع را بهکلی رد کردند. گفتند چون حدود ۲۰ سال در حالت نشسته بودهای و هیچ حرکتی روی پایت نداشتهای، پای مصنوعی، جواب نمیدهد.بالاخره با رضایت خودم پاهایم را از زانو به پایین قطع کردند. برایم پای مصنوعی هم ساختند و ۲ سال هم کاردرمانی کردم اما متاسفانه به نتیجه نرسید. هم پاهایم توان نداشت و هم با توجه به معلولیت دستهایم، نمیتوانستم عصا به دست بگیرم.
در رفتوآمدهایم به بیمارستان، متوجه شدم پاهای مصنوعی پیشرفته، میتواند رویای راه رفتن را برای من عملی کند اما برای ساختن این پاها باید به خارج از کشور بروم و هزینه زیادی صرف کنم که از عهده من خارج است.
کارگاه کوچک من
او باتوجه به عدم حضور خود در شرکت ها و موسسات مختلف برای انجام امور حسابداری تصمیم گرفت با راه اندازی یک کمپین و کمک از فعالان مجازی استان شان کارگاه خیاطی خود را با وجود همه سختی ها و شیرینی ها راه اندازی کند. این دختر کار آفرین می گوید: پدرم قطعه زمینی در روستایمان به من هدیه کرد و با کمکهای مردم توانستیم ساختمان کارگاه را در آن بسازیم. آن دوستانی که وعده اهدای مهارت داده بودند هم حسابی خوشقول بودند و کارهایی مثل سیمکشی و کاشیکاری کارگاه به دست آنها انجام شد. با باقیمانده آن پول پربرکت هم، ۲ چرخ صنعتی، یک چرخ سردوز و یک اتو خریدیم و در همان روزها در کلاسهای فنی و حرفهای شرکت و شروع به یادگیری مهارت خیاطی کردم.
من کارآفرین شدم
بالاخره ساختمان کارگاه تکمیل و کارمان شروع شد. بعد از چند پیشنهاد، در نهایت اسم کارگاهمان را تولیدی پوشاک «رحمان» گذاشتم. رحمان، صفت خداست. آخه من خیلی خدا را دوست دارم…
کارمان را با دوخت روپوش مدرسه برای دانشآموزان روستایمان و سفارشهای محدود لباس ورزشی از ارومیه شروع کرده بودیم اما آبان ماه پارسال اولین سفارش رسمی و پرتیراژمان را گرفتیم و روز ۱۲ آبان سال ۱۴۰۰ اولین کار رسمیمان را تولید کردیم
بچههای بهزیستی اینجا صاحبخانهاند
از همان اول، اولویتم این بود که افراد تحتپوشش بهزیستی در کارگاهم مشغول کار شوند. در زمان اجرای کمپین در فضای مجازی هم این نکته را به طور رسمی اعلام کردم و گفتم: یکی از اهدافم از راهاندازی کارگاه، ایجاد اشتغال برای افراد تحت پوشش بهزیستی است. وقتی کاربران فضای مجازی علتش را پرسیدند، گفتم: چون خودم سختیهای معلولیت را چشیدهام و میدانم بیکاری و بیپولی برای یک معلول، رنج مضاعف دارد.
من به قولم عمل کردم و الان، تمام افرادی که در کارگاهم مشغول کارند، حداقل یکی از اعضای خانوادهشان تحت پوشش بهزیستی است
ما در حال حاضر ۷ تا چرخ داریم، یک چرخ سردوز، یک اتو. بخش بستهبندی و رانندههایی که بارهایمان را جابهجا میکنند هم که حساب کنیم، به طور مستقیم و غیرمستقیم، ۲۰ نفر بهواسطه کارگاه ما مشغول کار هستند. من خدا را شاکرم و فکر میکنم با توجه به عمر کوتاه کارگاهمان، آمار خوبی است.
کارآفرین برتر سال ۱۴۰۱
نوروز امسال در روز جمهوری اسلامی، در مراسمی از افراد موفق شهر ماکو تقدیر شد و من هم بهعنوان کارآفرین برگزیده، لوح تقدیر گرفتم. خیلی اتفاق شیرینی بود. ما در این ۴، ۵ ماه واقعاً به اندازه ۴، ۵ سال زحمت کشیدیم و شبانهروزی کار کردیم و خیلی خوشحالم که به لطف خدا این تلاشها دیده شد. اما من یک آرزوی بزرگتر دارم. راستش را بخواهید همیشه آروز داشتم رهبر را از نزدیک ببینم چون خیلی دوستشان دارم. اما حالا طور دیگری به این اتفاق فکر میکنم. در آن مراسم هم وقتی از من پرسیدند: آرزویت چیست، درباره همین موضوع صحبت کردم. هنوز هم آرزویم دیدار رهبر است اما حالا دوست دارم بهعنوان کارآفرین نمونه از دست ایشان لوح تقدیر بگیرم.
آرزو و تلاش بی پایان
دوست دارم به سطحی برسیم که تمام کار، متعلق به خودمان باشد و در تولید یک محصول مثلاً مانتو، برند شویم و همه ما را بشناسند. علاوهبراین، دلم میخواهد در زمینه طراحی لباس هم فعالیت کنیم. میدانم برای این هدف، هم سرمایه لازم است هم باید آموزش ببینیم. امیدوارم در آینده نزدیک بتوانیم به این مرحله برسیم.
فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت