پدری که مراسم دامادی پسرش را نیمه کاره رها کرد

اسمم را در گوشی‌اش «قلب مهدی» ذخیره کرده بود. همیشه می‌گفت: زهرا قلب تپنده من است؛ آخرین قربان‌صدقه‌ها در مراسم نامزدی پسرم بود ولی نمی‌دانستیم این مراسم آخرین دیدارمان است. خانواده عروس باورشان نمی‌شد. فکر می‌کردند همسرم شوخی می‌کند.» همسر شهید مهدی قرای لو از زندگی عاشقانه‌اش برایمان می‌گوید.

زهرا شوری، همسر شهید قرای لو، سرهنگ بازنشسته فراجا است ولی عاطفه زنانه‌اش به نظامی بودنش می‌چربد و مدام از زندگی عاشقانه‌اش تعریف می‌کند؛ از زندگی با مردی که او را از همه آدم‌های دنیا متمایز می‌داند.

فکر کن من به شهادت رسیده‌ام

صحبت‌هایمان را با آخرین دیدارش شروع می‌کند. آخرین دیدار با همسرش در مراسم نامزدی پسرشان علی بود. از حرفهایش پیداست که در این روزها که آقا مهدی نیست، لحظه‌به‌لحظه آن روز را در ذهنش مرور  می‌کند.

پنج‌شنبه نیمه‌شب اولین حملات وحشیانه اسرائیل که شروع شد، با آقا مهدی تماس گرفتند. نمازش را خواند و رفت.

جمعه با همسرش تماس گرفت. زهرا که نگران مراسم نامزدی پسرشان بود، گفت: حاجی، شنبه مراسم نامزدی علی است، کی می‌آیید؟ آقا مهدی جواب داد: فکر کن من شهید شدم. خودت ماشاالله شیرزن هستی. خودت مراسم را برگزار کن. زهرا تابه‌حال بدون آقامهدی هیچ کجا نرفته بود، چه برسد به مراسم نامزدی تک پسرش. گفت: من بدون تو نمی‌روم. آقا مهدی دلش نیامد مخالفت کند، فقط گفت: من تلاش می‌کنم خودم را برسانم.

حضور بابا مهدی با لباس نظامی در مراسم ازدواج پسرش

زهرا آخرین برنامه‌ریزی‌های  مراسم را با خانواده عروس در میان  گذاشت. از صبح عید غدیر با پسرش دنبال آماده‌کردن گل، شیرینی و حلقه نامزدی بود. سال‌ها به این روز فکر کرده بود که برای عروسی تک پسرش چه کند ولی حالا که به آرزویش رسیده بود، همسرش کنارش نبود. مانده بود چه‌کار کند که مهدی دوباره زنگ زد و گفت: من ساعت ۵ خودم را به مراسم می‌رسانم. زهرا دل‌شوره داشت. ساعت ۴ که شد، دل‌شوره‌اش بیشتر شد که نکند مهدی نرسد ولی علی می‌گفت: مامان مطمئن باش بابا میاد. قول بده حتماً پا قولش وایمیسه. بچه‌ها خوب بابا را شناخته بودند. آقای مهدی باز هم به قولش عمل کرد و آمد. حدود ساعت ۵ بود که رسید. با همان لباس نظامی در مراسم حاضر شد و گفت: من نیم ساعت بیشتر نمی‌توانم بمانم.

پدری که مراسم دامادی پسرش را رها کرد

در طول مراسم مثل همیشه قربان‌صدقه زهرا می‌رفت. آن‌قدر که خانواده عروس باورشان نمی‌شد زن‌وشوهری بعد ۲۸ سال زندگی، باز آن‌قدر عاشقانه با هم صحبت کنند. سر نیم ساعت که شد، آقا مهدی بلند شد که خداحافظی کند. زهرا باورش نمی‌شد که همسرش مراسم را رها کند و برود. با بغض به مهدی گفت: امروز بهترین روز زندگی پسرت است. یک‌عمر آرزویش را داشتی. حداقل تا آخر مراسم بمان.

ولی مهدی اولین باری بود که به خواسته دل زهرا عمل نکرد. گفت: نیم ساعت به‌خاطر شما آمدم ولی به‌خاطر مردم وطنم باید بروم. زهرا بیشتر اصرار کرد و گفت: این همه آرزو داشتی برای پسرت؟ فقط نیم ساعت سهمش است. مهدی در تمام عمرش نشده بود که طاقت قطره اشک زهرا را داشته باشد ولی طاقت ماندن هم نداشت. آخرین جمله‌اش را گفت و رفت: خیالم از علی راحت شد. دیگر کاری ندارم. زن و بچه مردم در خطر هستند. باید بروم. یک جان دارم آن هم فدای رهبرم، مردمم و وطنم. مهدی رفت و این آخرین دیدارشان بود.

چند دقیقه فرصت برای یک عمر حرف

چند روزی از مهدی خبری نبود. زهرا دل تو دلش نبود. شب و روز نداشت تا اینکه ۲۷ خردادماه رسید. ساعت ۶ صبح بود که خبر شهادت آقا مهدی را شنید.

زهرا به امید دیدار آخر راهی معراج شهدا شد. آخرین دیدار با کسی که همه زندگی‌اش بود. به معراج که رسید گفتند که اجازه ندارد پیکر را ببیند. آخر از پیکر مهدی به جز تکه‌ای از قفسه سینه‌اش چیزی نمانده بود. در تمام سال‌های زندگی‌شان، زهرا صبح تا شب در ذهنش حرف‌ها و کارهای مهدی را مرور می‌کرد و با او حرف می‌زد. ولی حالا زهرا فقط چند دقیقه وقت داشت تا آخرین حرفهایش را به او بزند. نمی‌دانست در آن زمان کوتاه چه بگوید، فقط گفت: عروسی علی را ناتمام گذاشتی ولی چون به آرزویت رسیدی خیلی خوشحالم. من هستم هوای بچه‌هایت را دارم.

این اولین بار بود که کارهایش را به تنهایی انجام می‌داد

این اولین باری بود که باید کاری را بدون آقا مهدی انجام می‌داد. هیچ‌وقت بدون هم حتی به مسافرت هم نمی‌رفتند.

دخترخاله و پسرخاله بودند و ۲۸ سال پیش ازدواج کردند. از خواستگاری تا عروسی ۲۰ روز بیشتر طول نکشید. زندگی‌شان را از صفر شروع کردند. تنها سرمایه‌شان عشقشان بود. آقا مهدی علاقه‌اش را به‌شدت ابراز می‌کرد و ابایی نداشت. همیشه زهرا را با الفاظی مثل قلبم، عشقم، نفسم صدا می‌کرد. حتی بین فامیل یا دوست و آشنا خجالت نمی‌کشید. همیشه می‌گفت تو باید در خانه خانمی کنی.

به فکر حل مشکلات مردم بود

چند سالی که گذشت زهرا بنا به علاقه خودش در فراجا مشغول به کار شد. سال ۷۹ بود که با به‌دنیاآمدن دخترشان فاطمه زندگی‌شان شیرین‌تر شد و سال بعد به‌دنیاآمدن علی خوشبختی‌شان را کامل کرد.

زهرا به تشویق همسرش ادامه تحصیل داد. مهدی خودش کتاب‌ها را تهیه کرد و کارهای ثبت‌نام کنکور را انجام داد. زهرا کارشناسی ارشد و دکترایش را در رشته روان‌شناسی گذراند.

زهرا وقتی از همسرش صحبت می‌کند، مهم‌ترین ویژگی که برایش می‌شناسد، مهربانی‌اش است. زهرا می‌گوید: همیشه به فکر همه بود. سرکارش هر کسی گره‌ای داشت، تمام تلاشش را می‌کرد تا گره زندگی‌اش را باز کند. کسی بچه‌اش مریض بود، یا مشکل مالی داشت، نمی‌شد که بی‌تفاوت بگذرد. تا مشکلش را حل نمی‌کرد آرام نمی‌گرفت.

ما واسطه ازدواج  ۷۰۰ جوان شدیم

زهرا هم در تمام کارهای خیر همسرش شریک بود. یک نمونه‌اش حل اختلاف خانوادگی بود. گاهی زن و شوهرها آن‌قدر اختلاف داشتند که در آستانه جدایی بودند ولی مهدی و زهرا با مشاوره‌های متعدد مشکلاتشان را حل می‌کردند و برمی‌گشتند سرزندگی‌شان.

یکی دیگر از کارهای زیبایی که با هم انجام می‌دادند، واسطه‌گری برای ازدواج بود. زهرا می‌گوید: حاج‌آقا آدم منظمی بود و همه کارهایش با برنامه پیش می‌رفت ولی در کار خیر همیشه عجول بود. خصوصاً ارادت خاصی به خانواده شهدا داشت. با وجودی که وقتی از سرکار می‌آمد، خسته بود، اگر امر خیری بود بدون استراحت راه می‌افتاد. همیشه ماهی دو یا سه عروسی دعوت بودیم. من اگر خانم مجردی را می‌دیدم به حاج‌آقا می‌گفتم و ایشان هم بررسی می‌کرد. اگر مورد مناسبی بود معرفی می‌کرد و ازدواجشان سر می‌گرفت. من و حاج‌آقا بیشتر از ۷۰۰ زوج جوان را به هم رساندیم.

فرزندانی که از شهادت پدر بی خبر مانده‌اند

اول مصاحبه فکر می‌کردیم که آقا مهدی و زهرا فقط یک دختر و یک پسر دارند ولی پای‌کار خیر که وسط آمد، متوجه شدیم که آن‌ها یک دختر و یک پسر معنوی هم دارند.

داستانشان برمی‌گردد به سال‌ها پیش روز عید غدیر. وقتی زهرا و آقا مهدی برای پیاده روی عید رفته بودند دو طفل بی‌سرپرست را به فرزندی قبول کردند.

مهدی عاشق دختر بود. بهترین اتاق خانه و بهترین وسایل همیشه برای فاطمه بود. آن روز هم دختری را انتخاب کرد که اسمش الینا بود. زهرا هم به نیت حضرت علی پسری انتخاب کرد به نام علی. بچه‌ها الان تقریبا بزرگ شده‌اند و نوجوان ولی هنوز خبر شهادتش را نشنیده‌اند.

خبرگزاری فارس