پدرم هدف چهل‌ساله‌ی دشمن بود؛ روایت دختر شهید شادمانی از پدرش

رادیو عراق در طول ۸ سال جنگ تحمیلی بارها نام علی شادمانی، فرمانده ایرانی، را ذکر کرده و خبر ترورش را با مارش پیروزی اعلام کرد، هرچند این خبر هرگز حقیقت نداشت.

هرچند هیچ‌گاه این خبر حقیقت نداشت، اما ترس عراقی‌ها از وجود فرمانده‌ای مانند او در جبهه‌ها را نشان می‌داد. آن‌ها برای ترورش دست به هر کاری زده بودند، جیب نفوذی‌هایشان را پر کرده و جایزه‌ای برای فرماندهان خود تعیین کرده بودند که اگر گلوله‌های خشابشان به تن شادمانی اصابت کند، درجاتشان دو برابر می‌شود، اما بعثی‌ها آرزوی ترورش را با خود به گور بردند.

از قائله کردستان و مقابله با گروهک‌های دموکرات و کومله تا نبردهای نفس‌گیر در جبهه‌های جنگ با ارتش بعث عراق، تاریخ در هر صفحه‌اش رد و نشانی از او دارد. درگیری با پژاک و پ.ک.ک در کوه‌های غرب، مقابله با منافقین و نقش‌آفرینی در شکست پروژه‌های اسرائیل در منطقه، خط‌های ممتدی روی پیشانی تاریخ مقاومت ایران هستند. خط‌هایی که عمر سردار سپهبد شادمانی صرف نقش‌آفرینی در آن‌ها شد.

مردی که هر بار نامش بر زبان آمد، دشمن به لرزه افتاد و نقشه ترورش را کشید. زمانی که فرمانداری پاوه را به عهده داشت، بارها تهدید به ترور شد، اما چه کار کرد؟! دست زن و سه فرزندش را گرفت و با خود به پاوه برد تا بگوید نمی‌ترسد و مردم نیز از دشمن نترسند. روزهایی که مردم از ترس جنایت‌های وحشیانه دموکرات و کومله شهر را ترک می‌کردند، حضور او با خانواده‌اش در میان محلی‌ها دلگرمی ماندن و پیروزی بود.

زمانی که فرماندهی سپاه در آذربایجان غربی را بر عهده گرفت، روزی نبود که پژاک او را تهدید نکند، اما او بدون هیچ محافظی در میان مردم در کوچه و خیابان و بازار رفت و آمد می‌کرد و بر ترس و وحشتی که دشمن در دل اهالی انداخته بود، پا می‌گذاشت. در کوچه‌ها که راه می‌رفت، برای مردم آذربایجان نه تنها یک فرمانده، بلکه خود امنیت بود با تمام قامتش.

این بار پای صحبت‌های دختر شهید نشسته‌ام و مهدیه شادمانی خاطرات پدرش را یکی‌یکی از صندوقچه قلبش بیرون می‌کشد: «مادرم می‌گفت روزهایی که بابا در جبهه‌های غرب بود، پاهایش در پوتین و در آن سرما و کولاک یخ می‌زد، طوری که وقتی به خانه برمی‌گشت، انگشت‌هایش از سرخی به سیاهی می‌زد و ورم کرده بودند. ما بچه‌ها دورش جمع می‌شدیم و مادرم آب‌جوش کتری را می‌آورد و یخ پای بابا را باز می‌کردیم!

سرداری که پای موشک‌های ایرانی را به تل‌آویو باز کرد

آن بامداد دل‌انگیز یکشنبه، ۲۶ فروردین، همان روزی که موشک‌های ایرانی برای اولین‌بار به تل‌آویو رسید و چشم جهان به ویرانی‌های اسرائیل روشن شد، مهدیه دلش می‌خواست قاب تصویر اتاق فرماندهی عملیات «وعده صادق» کامل‌تر باشد؛ دوست داشت بابا هم آنجا بود، کنار سردار حاجی‌زاده و سرلشکر باقری.

طرح‌ریزی عملیات غرورآفرین وعده صادق را سردار شادمانی و سردار رشید در پشت صحنه انجام داده بودند، درست مانند بسیاری از عملیات‌های بزرگ که در پشت صحنه آن‌ها سهیم بودند. اما هر بار که مهدیه سر حرف را باز می‌کرد و می‌گفت: «بابا حیف شد، توی اون عکس نبودی…»

سردار می‌خندید و جواب می‌داد: «فرقی نمی‌کنه دخترم، من باشم یا نباشم، مهم اینه که توی شادی مردم شریک بودم و ضربه خوردن دشمن رو دیدم. وگرنه ما همه یک نفریم و برای یک هدف می‌جنگیم.»

درجه‌های روی شانه‌اش برایش زینت نبودند، بلکه وزنه بودند. هر چه بالاتر می‌رفت، خمیده‌تر می‌شد. نه از خستگی، بلکه از تواضع. سردار سال‌ها در شرق تهران زندگی می‌کرد، بی محافظ، بی راننده، ساده و بی‌هیاهو؛ تا همین اواخر که به خاطر حساسیت شغلی مجبور به نقل‌مکان شدند.

بیشتر روزهای سال را در مأموریت بود، اما هر بار که برمی‌گشت، خستگی را پشت در می‌گذاشت و می‌شد هم‌بازی نوه‌ها و هم‌صحبت بچه‌ها. کم می‌خوابید و سحرها پیش از اذان بیدار می‌شد برای نماز شب. سپس همان ردای خدمت را می‌پوشید و راهی می‌شد. ردای خاکی مجاهدی که هیچ‌وقت از پا ننشست.

شما فرزند یک سربازید نه سردار!

او همیشه به مهدیه و دیگر فرزندانش می‌گفت: «شما بچه یک سربازید، همین و بس!» هیچ‌وقت نشد که از نامش برایشان نردبانی بسازد، اما در الفبای پدر بودن، حرفی را جا نینداخت. شاید خانه همیشه جای خالی‌اش را کم داشت، ولی حضور و حمایت معنوی‌اش همه‌جا حس می‌شد. حتی اگر کیلومترها دورتر از خانه بود، پشت مرزها باز هم بابا بود.

پنجشنبه شب، همه بچه‌ها دور بابا جمع بودند. سردار ساعت ۵ صبح جلسه داشت. قبل از اینکه بخوابد، حواسش به عیدی بچه‌ها بود. غدیر را تبریک گفت و عیدی‌اش شد آخرین یادگاری از بابا. صبح با صدای اولین انفجار لباس خدمت پوشید و از خانه بیرون زد.

سردار گمنامی که دشمن او را خوب می‌شناخت

آخرین مسئولیت سردار فرماندهی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء بود. مسئولیتی که دشمن را مصمم‌تر کرد برای ترور او. مهدیه می‌گوید: «هدف قرار دادن پدر من نقشه‌ای بود که بیش از ۴۰ سال دشمن برایش زحمت کشید. به شخصه شاهد بودم که به‌خاطر نبوغ عملیاتی‌اش، بارها تهدید به ترور شد.

یادم هست دهه ۷۰، مدتی در خانه یکی از اقوام زندگی می‌کردیم. چرا که پدر تهدید به ترور شده بود و برای اینکه جان ما در خطر نباشد، ما را از خانه دور کرد.

حتی چندی پیش هم نامش در فهرست تحریم‌های اتحادیه اروپا قرار گرفت. با این حال که میان دشمنان، چهره‌ای شناخته‌شده بود، اما در میان مردم، گمنام بود. در همین چهار روز آخر عمر پرتلاشش هم که فرماندهی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء را به عهده داشت، بارها عملیات‌هایی برای ترور پدر شکل گرفت که ناموفق بود. در نهایت، شهادت پاداش سال‌ها مجاهدتش بود؛ مجاهدت سربازی گمنام که دشمن او را خوب می‌شناخت!

خبرگزاری فارس