نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
چند روز پیش، خانم محرابی، خواهر شهید مدافع حرم مشهدی، مرا به منزل نخستین شهید ایرانی در یمن، شهید مصطفی محمدمیرزایی دعوت کرد. خانهای در شهرری، نزدیک خانه پدریام، که نمیدانستم چنین قهرمانی در آن زندگی کرده است.
خانواده شهید ابتدا ما را به شام دعوت کردند. خانوادههای شهدا واقعاً نماد صمیمیت و محبت هستند. آنها با روی باز و گشاده از ما پذیرایی کردند؛ طوری که احساس میکردیم در خانه خودمان هستیم. پس از صرف شام، مصاحبه آغاز شد و گفتوگوی ما تا ساعت ۱۲:۳۰ شب ادامه یافت. آنچه از این دیدار و گفتگو شکل گرفت، روایتی از زندگی و شهادت شهیدی است که شما را به خواندن آن دعوت میکنم.
شهید مصطفی محمدمیرزایی، کسی بود که با روحی بزرگ و هدفی والا، به همه گفت: «میروم کانادا.» اما مقصد واقعیاش جایی دیگر بود: یمن. جایی که کودکان بیپناه، زیر آوار بمباران، به جای بازی و خنده، به دنبال رمقی برای زنده ماندن بودند.
این قهرمان با قامت استوار و قلبی سرشار از ایمان، چنین وصیت کرد:
«در برابر دشمن، با سری افراشته بایستید. خداوند افتخار حمایت از مظلومان را به ما عطا کرده است و ما نیز تا آخرین قطره از جانمان در مقابل ظلم و تاریکی مقاومت خواهیم کرد. روزی خواهد رسید که دیگر کودکان پابرهنۀ یمن، فلسطین، لبنان و تمامی مظلومان دنیا، ضربان قلبشان از شادی تند بزند، نه از ترس فرو ریختن سرپناهشان یا اندوه انتقام خون عزیزانشان. به امید آن روز.»
این کلمات، سرمشق وصیت همه آنهایی است که برای جهاد، هیچ مرزی نمیشناسند و تمام موانع را در هم میشکنند تا ندای حق را به گوش مظلومان جهان برسانند.
شهید مصطفی محمدمیرزایی، نخستین شهید ایرانی در یمن، یکی از پیشگامان این مسیر پرفراز و نشیب بود؛ مجاهدی مظلوم، اما سرافراز. او جانش را فدا کرد تا ایستادن در برابر ستم را به همۀ ما بیاموزد. این مصاحبه، تلاشی است برای روایت گوشهای از زندگی این قهرمان جاودانه.
ابتدا مادر شهید درباره پسرش میگوید: «من آذر طرقی، مادر شهید مصطفی محمدمیرزایی، نخستین شهید ایرانی یمن هستم. نام پدر شهید هادی محمدمیرزایی است. ما اصالتاً اهل دستجرد خلجستان قم، نزدیک تفرش هستیم. من هنوز هم میگویم که با مصطفی پنج فرزند دارم: چهار پسر و یک دختر. آقا مصطفی فرزند ارشد ما و متولد اول مرداد ۱۳۶۰ بود و ازدواج نکرده بود. پسرانم آقا محمدرضا، آقا محسن و آقا میثم و دخترم معصومهخانم هستند و همه در شهرری تهران به دنیا آمدهاند.
همسرم در و پنجره میساخت و با نان حلالی که درمیآورد، بچههایمان را بزرگ و تربیت کرد. مصطفی از همان ابتدا ولایی بود. من فرزندانم را به راه قرآن فرستادم. از چهار یا پنج سالگی به هیئتهای مختلفی از جمله هیئت کامرانی و هیئت حضرت قاسم(ع) میرفتند و از شش سالگی هم روزهای پنجشنبه به کلاس قرآن در بیبی زبیده شهرری میرفتند. در مدرسه طالقانی در خیابان منتظری شهرری درس میخواندند و عضو بسیج هم بودند. هم نان حلال و هم دعای پدر و مادر در عاقبت بهخیری فرزندان تأثیر زیادی دارد. خود مصطفی خیلی به حلال و حرام مقید بود و هرگز نشد که چیزی از بیرون بیاورد و بگوید که من این را پیدا کردهام. یا اگر پولی میدید، برنمیداشت. بزرگتر که شد و سر کار رفت، کارش را با وجدان و انصاف انجام میداد. کار جوشکاری، خوشنویسی روی ماشین، برقکاری و هر کار دیگری که انجام میداد، انصاف را زینت آن میکرد.
خیلی کنجکاو بود؛ وقتی برایش اسباببازی میخریدم، قطعاتش را از هم باز میکرد تا ببیند چگونه ساخته شده و دوباره سر هم میکرد. در نهایت، مهندس IT شد. یکبار که در حیاط لباس میشستم، دستم را بردم دوشاخه برق را از پریز خارج کنم و دچار برقگرفتگی شدم و دیگر نتوانستم حرف بزنم. مصطفی که آمده بود سر کار برود، به من نگاه کرده و دیده بود که کبود شدم و متوجه شده بود که برق مرا گرفته و همینکه دوشاخه برق را کشید، به طرف بالا پرت شدم و محکم داخل تشت آب افتادم.
هر زمان بحث ازدواج را پیش میکشیدیم، میگفت: «حالا صبر کن، عجله نکن.» زیاد حرف نمیزد و تودار بود. ولی همیشه میدیدیم که کتابچههای عربی به دست دارد و لغتنامههای عربی میخواند. خیلی باهوش بود و مثلاً با لهجه کردی و لری هم خوب صحبت میکرد. عربی را هم با آن کتابها یاد گرفته بود. انگلیسی هم بلد بود، ولی اصلاً بروز نمیداد که «من اینکارهام و فلان کارها را میکنم.» حتی زمانی هم که میخواست به سوریه برود، ما نمیدانستیم که دانشگاه میرود. به من آدرس داد و گفت: «مادر! به میدان خراسان، کوچۀ چناری، دانشگاه علمی کاربردی برو و بگو که این ترم مرا حذف نکنند. من به سوریه میروم.» وقتی آنجا رفتم تازه فهمیدم که دانشگاه میرود، اصلاً نمیگفت.
وقتی خدمت سربازی رفت، دوره آموزشی را در آبادۀ شیراز گذراند. یک ماهی از خدمتش گذشته بود که زنگ زد. به او گفتم: «به فرمانده بگو میخواهم استخدام شوم. چون بیرون کار نیست که بخواهی دنبال کار بگردی و ما هم سرمایهای نداریم که هزینه کنیم.» قبول کرد و من گفتم که اینجا کارهایت را سر و سامان میدهم. به سهراه افسریه روبهروی بیمارستان بعثت رفتم. خیلی رفتم و آمدم تا کارهایش انجام شد. بالاخره در هجدهسالگی وارد نیروی قدس سپاه شد. به فنی هم خیلی علاقه داشت و برای همین به قسمت مخابرات رفت و ادامه تحصیل هم داد و مهندس شد.
کیک یزدی در پیت حلبی
وقتی ده ساله بود، یکبار هوس کیک یزدی کرد. گفت: «مادر، برایم کیک یزدی میگیری؟» گفتم: «چند روز صبر کن، میگیرم.» او هم بیرون رفت. وقتی برگشت، یک پیت هفده کیلویی و چند تا آجر به دست داشت. در حیاط یک اجاق گاز کوچک داشتیم. گفت: «آرد داریم؟» گفتم: «بله.» گفت: «تخممرغ داری؟» گفتم: «بله.» پرسید: «وانیل هم داری؟» گفتم: «نه.» او رفت و وانیل گرفت. پیت را روی اجاق گذاشت و آجرها را روی آن چید. چند قالب فلزی هم گرفت و آورد. خمیر درست کرد و داخل قالبها ریخت و روی آجرها گذاشت و در آن را بست. بعد از نیم ساعت، چه کیکی درست شد! گفت: «حالا بیا بشین تا یک کیک خوشمزه بخوریم.»
علیرغم اینکه در کارش بسیار جدی بود، اما شوخطبعیهایی هم در خانواده داشت. وقتی عروس سومم میخواست گواهینامه بگیرد، دو سه بار برای آییننامه رفت، اما مردود شد. یکروز که به خانه ما آمد، پروندهاش را روی اوپن گذاشت. مصطفی آن را باز کرد و عکس گرفت و در گروه مجازی خانوادگی که داشتیم، فرستاد. زیرش نوشت: «این یک بنده خدایی است که چند بار رفته و رد شده. برایش خیلی دعا کنید.» بچهها خیلی خندیدند و سر به سرش گذاشتند. از آن به بعد، هر وقت میخواست برای امتحان برود، پنهانی میرفت تا آقا مصطفی اذیتش نکند.
شام شهادت
یک روز که از سر کار برگشت، گفت: «مادر! خواهر و برادرها را دعوت کن، که من شام آخر را به آنها بدهم. هزینهاش را هم خودم میدهم، نگران نباش.» ما هم فکر میکردیم چون دارد میرود، میخواهد شام خداحافظی بدهد. میگفت: «سه سال میمانم و احتمال هم دارد که دیگر نیایم.» به بچهها زنگ زدم و آنها آمدند. همسرم و پسر دیگرم، آقا محسن، زودتر از همه آمده بودند. آقا مصطفی با همان لباس رنگی و دمپایی آمد و کمی سر به سرش گذاشت و گفت: «نمیخواهی به من بگویی مهندس؟» مهنازخانم به او خندید: «مگر به قیافۀ تو با آن لباس رنگیات میخورد که مهندس باشی؟!» او گفت: «حالا من میگویم بگو مهندس، شما دوست داشتی بگو، دوست نداشتی نگو.»
بعد گفت: «من دو دانگ خانه را با آقا محسن برادرم شریکم، یک دانگ آن مال خودتان و اگر نیامدم، با یک دانگ دیگر برای دخترهایی که پدر و مادر ندارند، جهیزیه بخرید.» به خانم برادر دیگرش، آقا میثم، رسید و کمی هم سر به سر او گذاشت. دو دانگ خانه هم با آنها شریک بود و هدفش فقط این بود که بچهها خانهدار شوند. به عروس دیگرم، که پدرش اهل علویجۀ اصفهان است، رسید و گفت: «علویجه، تو دعا میکنی که من شهید شوم و مالم را بالا بکشی. نه! میروم و برمیگردم و در همان یک دانگ خانه مینشینم.» و بعد از اینکه کمی او را اذیت کرد، گفت: «نه، تو هم یک دانگ مال پرچمدار هادی.» منظورش بچههای او بود.
وقتی نوبت من رسید، عکس کت و شلواریاش را داد و گفت: «من فکر شما را هم کردهام. اگر شهید شدم، حقوقم مال شماست. این عکس را هم بگیر و اگر شهید شدم، زیرش بنویس: «شهید مهندس مصطفی محمدمیرزایی.» ما تا اینجا کلاً در فکر کانادا بودیم و متوجه حرفهایش نبودیم. گفتم: «مادر، این چه حرفیست که میزنی؟! انشاءالله میخواهم عکس عروسیات را بگیرم.»
او به کشورهای دیگر مثل عراق هم میرفت. وقتی میخواست به سوریه برود، گفتم خدا به همراهت و نزدیک نه الی ده ماه بهصورت مستمر در سوریه بود. هرچه قسمت باشد، همان میشود و نمیتوان جلوی آن را گرفت. برایم تعریف میکرد که در روز عاشورا و تاسوعا در آشپزخانۀ حرم حضرت رقیه غذا میپختند و پخش میکردند.
برای رفتن سر از پا نمیشناخت
یک روز که از سر کار برگشت، گفت: «مادر! وسیلههایم را داخل کارتون جمع کن.» مدام امروز و فردا میکردند و رفتنش را به تعویق میانداختند. به آنها گفته بود: «اگر دوست ندارید من بروم، بیایم و به کارم بچسبم. تکلیف مرا معلوم کنید.» او بسیار مشتاق رفتن بود و میگفت: «دارم جایی میروم که دو ماه در راهم.»
کارتون آورد و گفت: «مادر، کتابهایم را جمع کن، میخواهم بروم. ولی آنها را نگهدار، وقتی برگشتم، میخواهم از آنها استفاده کنم.» با این حرفش خیلی خوشحال شدیم. او یک کتابخانه داشت و قرآن را در یک ماه سه بار ختم کرده بود و برای بار چهارم نصفه مانده بود. در پیامی نوشته بود: «اگر زنده ماندم، آن مقدار باقیمانده را هم میخوانم.» یک روز آمد و گفت: «مادر! بیا سریع برویم تا ماشین را محل کارم بگذارم و از آنجا به فرودگاه برویم.» من از زیر قرآن ردش کردم و با هم به محل کارش رفتیم و ماشین وانتبارش را گذاشت.
همکارانش میگفتند: «بار آخری که میخواست برود، با ما زیاد شوخی میکرد.» به او گفته بودند: «مصطفی، چرا اینبار حال متفاوتی داری؟! اینهمه رفتی و برگشتی، ولی تا حالا اینطور نبودی!» او گفته بود: «اگر رفتم و نیامدم، بر روی سنگ قبرم بنویسید: «ما گر ز سر بریده میترسیدیم / در معرکۀ شام نمیجنگیدیم.» این را میگوید و خداحافظی میکند و دنبال من میآید تا با هم به فرودگاه برویم.
زمان رفتن به فرودگاه، با پیکان شاید با سرعت ۱۲۰ میرفتیم، اما او مدام میگفت: «مامان، نرسیدیم؟ مامان، رد کردیم.» گفتم: «نه، دیر نشده. عجله نکن، من حواسم هست.» آن روز تیپ زیبایی زده بود؛ پیراهن نارنجی، شلوار کرمی کتان، کفش کتانی و موهای ژل زده. من هنوز هم در پی آن لباس هستم، ولی فکر میکنم چون ساختمان را زدند، دیگر نشد که آنها را بیاورند. خیلی زیبا شده بود و اصلاً حالت و صحنۀ عجیبی داشت که به تیپ رفتن به کانادا میخورد. من او را بوسیدم و خداحافظی کردم و گفتم: «مادر! شاید تا تو برگردی من نباشم. یا اینکه سکته کردهباشم و نتوانم حرف بزنم. زحمتهایی را که برای ما کشیدی حلال کن. زحمتی هم که ما برایت کشیدیم، حلالت باشد.»
بعد از خداحافظی، یک متری که رفت، حال غریبی پیدا کردم. او را صدا زدم و گفتم: «مصطفی، بیا.» گفت: «مادر، دیرم شده.» گفتم: «بیا، کارت دارم.» یکی دو بار دور او گشتم. گفت: «مادر، نکن. مردم نگاه میکنند و به ما میخندند.» گفتم: «بخندند، پسرمی.» و بر زمین خوابیدم و کفشهایش را بوسیدم. دوباره بلند شدم و پیشانیاش را بوسیدم. گفتم: «مادر برو. تو را به حضرت ابوالفضل سپردم.» او رفت و تا دو ماه تماس نگرفت. ولی به من گفته بود که اگر من زنگ زدم، از من سؤالی نپرسید. چیزی نگویید چون اگر مرا بگیرند، اذیتم میکنند. فقط در حد احوالپرسی دو سه دقیقهای، هر دو ماه یکبار زنگ میزد و سراغ همه را میگرفت.
تا اینکه آخر شهریورماه ۱۳۹۸ شد. تا آن روز به آن اندازه صحبت نکرده بود. یعنی حدود ۴۵ دقیقه صحبت کرد و سراغ همه را گرفت و آن آخرین بار بود. گفت: «مادر، دستور پخت فلافلت را هم بده تا من برای بچهها فلافل درست کنم.» اتفاقاً یمنیها که منزل ما آمده بودند، میگفتند: «برایمان فلافل درست کرد و خیلی هم خوشمزه شد. آنقدر درست کرده بود که ما برای رهبرمان هم بردیم.» بعد از گرفتن دستور فلافل گفت: «مادر! حالا که میخواهی برایم زن بگیری، یک دختر خوب پیدا کن.» من هم به شوخی و خنده گفتم: «مگر تو خودت کانادا نیستی؟! آنهمه دختر خوشگل، با یکیشان ازدواج کن و با خودت بیاور.» گفت: «نه مادر، اینجایی که من هستم، به من زن نمیدهند.» و دیگر خداحافظی کرد.
تماس آخر
چندتا فلش دست من داده بود که باید به محل کارش میدادیم. آخرین تماس پسرم در تاریخ ۲۷/۸/۹۸ بود. او دو دقیقه احوالپرسی کرد و گفت: «مادر! همکارم که آمد، آن امانتی را بده.» گفتم: «خیالت راحت.» و دیگر زنگ نزد. یک ماه که گذشت، دلشوره گرفتم و گفتم: «مصطفی زنگ نزد!» مدام بهانه میگرفتم. پدرش گفت: «او دارد درس میخواند و سرش شلوغ است. هر زمان وقت کرد، چون با اخلاق تو آشناست، حتماً خودش زنگ میزند.» اما دیگر زنگ نزد. تا اینکه روز ۱۳ دیماه ۹۸ که من بیرون بودم، جاریام زنگ زد و پرسید: «کجایی؟» گفتم: «بیرونم.» گفت: «حاج قاسم دیشب شهید شده، مصطفی که با آنها نبوده؟» گفتم: «نه، مصطفی کاناداست.» گفت: «ولی دل من شور عجیبی میزند.» به خانه آمدم و به محمد زنگ زدم و در مورد شهادت حاج قاسم سلیمانی به او گفتم. مصطفی یک سال و هفت ماه بود که رفته بود. آن زمان چون خانه در حال نوسازی بود، ما در یک خانۀ اجارهای مینشستیم. گویا از سپاه دم خانه آمده بودند تا به ما خبر بدهند، ولی ما را پیدا نکرده بودند و به پسرم محمد خبر داده بودند که مصطفی زخمی شده. محمد گفته بود: «اگر مصطفی به شهادت رسیده، ما آمادگی شنیدنش را داریم.» گفته بودند: «بله، شهید شده.»
وقتی من به خانه آمدم، پسرم آقا محسن و همسرش نیز آمدند. کمی که گذشت، محمد به آقا محسن زنگ زد. وقتی او خواست برود، همسرش گفت: «من هم میآیم.» آقا محسن گفت: «نه، تو همینجا باش.» و با پدرش رفت.
یادمانش عطر بهشت میدهد
وقتی برایش دلتنگ میشوم، با عکسهایش حرف میزنم. یک روز در نماز جمعه بودم. نماز که تمام شد، هیچکس هم از آنجا پا نشد که بگویم کسی عطری زده و بوی آن پیچیده. یکدفعه بوی عطر حرم پیچید. خانمی از من پرسید: «شما عطر زدی؟» گفتم: «نه.» و فهمیدم از داخل قبر است. عروسم مهناز خانم هم میگوید که یکی دو تا از همسایهها هم میگفتند: «داشتیم از آنجا رد میشدیم، نماز جماعت قسمت بانوان را خوانده بودند، دیدیم که بوی عطر خاصی میآید و همانجا ایستادیم. بوی عطرش طوری بود که ایستادیم تا ببینیم از کجا میآید. یکدفعه نگاه کردیم و دیدیم که زیر پا نوشته «شهید میرزایی».»
همکاران پسرم میگفتند: «یک روز با او کار داشتیم. هرچه اتاقها را گشتیم، نبود. آخر هم دیدیم که درون اتاقی سجادهاش را پهن کرده …» میگفت: «گاهی هم برای نماز خواندن عبا میانداخت. عود روشن میکرد. محاسنش را شانه میکرد و به خود عطر میزد. دیدم سرش پایین است و از لرزش شانههایش فهمیدم که دارد گریه میکند. قرآن دستش بود و داشت قرآن میخواند. دو سه بار بر پشت شانهاش زدم. گفتم: «مصطفی…! مصطفی…!» با او شوخی داشتم. گفتم: «پاشو مصطفی، خدا شهادت را برایت نوشت.» همین که سرش را بالا آورد، دیدم صورتش خیس اشک است. گفت: «داداش، چکارم داشتی؟» گفتم: «پاشو برویم که کار فوری با تو داریم.» همینکه بیرون آمد، شروع کرد به شوخی کردن و خندیدن. انگار نه انگار که چند لحظه قبل در چنین حالتی بوده. هیچوقت کسی به روابط بین او و خدا پی نمیبرد. هرگز اهل خودنمایی نبود.
وقتی به دیدن حضرت آقا رفتیم و مقام معظم رهبری عکس مصطفی را دیدند، سه مرتبه گفتند: «ماشاءالله.» گفتم: «یمن به شهادت رسیده و مزارش هم در همان صعدۀ یمن است.» واقعاً چقدر حضرت آقا مظلوم هستند! همینکه کنار ایشان بایستی، یک آرامش خاصی داری.
وظیفۀ جهان در قبال فلسطین و لبنان
در حال حاضر، تمام مسلمانان باید با هم اتحاد داشته باشند، زیرا واقعاً صحنۀ کربلا و حتی بدتر از آن در حال تکرار است. اسرائیل ملعون به هیچکس رحم نمیکند؛ نه به زن و مرد، نه به جوان و بچه، و حتی نوزادان و جنینها را نیز به شهادت میرساند. اکنون هم که با لبنان و سوریه چنین میکند. وظیفۀ مسلمانان این است که دست به دست هم بدهند و بتوانند اسرائیل را بهطور کامل از بین ببرند، زیرا نباید ریشهاش را بگذارند. ما در حال حاضر منتظر تحقق وعدۀ صادق ۳ هستیم که انشاءالله بتواند آنان را نابود کند و به فرمایش رهبرمان، انتقام سیدحسن نصرالله و آن کودکان شیرخوار و تمامی شهدا را بگیرد.
پدر شهید برایمان از پسرش میگوید: مصطفی پسر خوبی بود و کسی را اذیت نمیکرد. هر کاری که به او میسپردیم، تا آخر پای کار میایستاد و حتی اگر لازم بود تا آخر شب آن را انجام میداد. خط خوبی داشت و خطاطی و تابلونویسی میکرد. از سر کار که برمیگشت، کار را از من میگرفت و خودش انجام میداد. از بچگی کارهایی مثل دوچرخهسازی، موتورسازی، بامیهفروشی، سبزیفروشی، دوغفروشی، فروختن آبزرشک و بستنی یخی انجام داده بود. همه چهار پسر خانواده کار بودند و از شش سالگی کار میکردند و خرج خود را در میآوردند. درآوردن نان حلال واقعاً کار سنگینی است. ما در تربیت بچهها و حلال و حرام کارشان بسیار دقیق بودیم. بچههایمان در کودکی بازیهایی مثل فوتبال، تیلهبازی، کارت بازی و غیره انجام میدادند. مصطفی شیطنتهای زیادی داشت و یک بار که برق ماشین لباسشویی که از این سطلیها بود، اتصال داشت، مصطفی با سیمهای آن بازی میکرد و یک روز برق او را گرفته بود و اگر دیر رسیده بودم، ممکن بود خشک شود.
از کودکی
محسن، برادر شهید، هم برایمان از آقا مصطفی گفت: برادرم آقا مصطفی بیشتر با شهید مدافع حرم علی امرایی همکار بود. با شهادت او، مصطفی خیلی غصه میخورد و میگفت: «خوش به حالش که شهید شد.» از دوستان دورۀ نوجوانیاش مهدی طاهری بود که با هم بچهمحل بودیم. آقاکریم، مهدی وهابی و اصغر نقیزاده هم از دوستان کودکی و نوجوانیاش بودند.
مصطفی، ذخیرهای برای شهادت
از کودکی، من و مصطفی چالشی با هم داشتیم. من که از او کوچکتر بودم، خیلی لپهای مرا میکشید و یا اینکه زیاد به پهلوهایم میزد. البته محکم نبود و من هم باید متقابلاً ضربهای به او میزدم. حتی وقتی میخواستیم بخوابیم، تا زمانی که خوابمان ببرد، یکی او میزد و یکی من. یک بار هم زد و برای اینکه من نتوانم بزنم، فرار کرد. خانه یک راهروی رو به حیاط با یک در آهنی داشت. دویدم تا به او برسم، اما در را پشت سرش بست و پای من زیر در ماند و در از روی آن رد شد و اکنون هم جای آن بهعنوان یادگاری معلوم است. با هم لج و لجبازی داشتیم. من وسیلههای او را خراب میکردم و او وسیلههای مرا داغون میکرد. من چهار پنج سالم بود و مصطفی چهار سال از من بزرگتر بود. یادم است که عشق پرنده بود. قناری و طرقه داشت. یک بار که اذیتم میکردم، طرقهاش را پر دادم و از قفس بیرون انداختم. خیلی ناراحت شد و به مادرم گفت. مادرم با شیلنگ دنبال من افتاد.
خدا در جاهای زیادی او را محافظت کرد تا به یمن برود. او لیسانس IT داشت و در دانشگاه علمی کاربردی میدان خراسان تحصیل کرده بود.
او بچه هیئتی بود و به هیئتهای مختلف میرفت. یک بار که بچه بودم، مرا پنجشنبه شب به حرم شاه عبدالعظیم هیئت حاج منصور ارضی برد. ساعت یک و نیم، دوی شب بود که رفتیم، و همین که حاج منصور شروع کرد، من خوابم برد و هیئت حدود چهار و نیم، پنج که تمام شد، بیدارم کرد و گفت: «هیئت تمام شد، بلند شو برویم.» از حرم تا منزل پیاده میآمدیم که وسط راه حلیم هم برایم گرفت. دست به جیب بود.
یک بار هم که ما را با همسرم به معراج شهدا برد و در زمان برگشت، آبمیوه و بستنی به ما داد. به یاد دارم که آن زمان شبهای جمعه در بیبیزبیده دعای کمیل و عصر پنجشنبه آموزش قرآن بود که ما هم به آنجا میرفتیم.
درجه، مخصوص آبگرمکن است
مصطفی به مباحث حلال و حرام و حقالناس بسیار حساس بود. یک بار شخصی برایمان صحبت میکرد و از ویژگیهای شهدا توضیح میداد. او میگفت: «این ویژگیها در بیشتر شهدا و یا در همۀ آنها ثابت است.» قرآن خواندن، حقالناس، احترام به والدین و اخلاص از شاخصههای بارز مصطفی بود. هر کار خیری که انجام میداد، کاملاً بیریا بود و حتی ما هم از آن مطلع نمیشدیم. وقتی کسی از او میپرسید که درجهات چیست، با خنده میگفت: «درجه برای آبگرمکن است.» این مسائل برایش اهمیت نداشت. همکارانش میگفتند که وقتی کاری پیش میآمد که به او مربوط هم نبود، هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد و هرگز نمیگفت که این کار در حیطۀ مسئولیت من نیست.
در مدارکی که به دست ما رسید، متوجه شدیم که برای کارهایی که به او مربوط نبوده، چقدر تشویق دریافت کرده و ما هیچکدام از آنها خبر نداشتیم. او حتی از تشویقهایش هم استفاده نکرده بود.
بیشتر ماه رمضانها را پیش ما بود. تا دیروقت در مغازه مشغول پارچهنویسی و تابلوسازی بود و بعد از آن مستقیم به خانه ما میآمد و سحری را هم در خانه ما میخورد. او خودکفا بود و در یخچال را باز میکرد و هرچه بود برمیداشت و میخورد. آخر هم از غذایی که خانمم پخته بود، تا ته میخورد و به شوخی میگفت: «نه، خوب نبود.»
اعزام به سوریه
سال ۱۳۹۵ بود که به سوریه رفت. در سال ۱۳۹۶ نیز در باقرشهر، ساختمانی خرابه را به همراه برادر دیگرم بازسازی کردند و پایین این ساختمان را به کارگاه خیاطی برای خانوادههای شهدای فاطمیون تبدیل کردند. او در آنجا مانند یک کارگر کار میکرد.
در سوریه، وقتی میخواستند جایی پایگاهی بسازند، ابتدا باید ارتباط برقرار میشد و دکلهای مخابراتی و ارتباطی نصب میکردند. یکی از دوستانش یا برادرم محمد که همزمان با هم در سوریه بودند، تعریف میکرد که داعشیها آنجا بودند و تیراندازی میکردند و مصطفی بالای دکل مشغول کار خود بود. او بسیار شجاع و نترس بود و میگفت: «میدیدیم که تیرها از کنارش رد میشود و به او نمیخورد.» او سریع کارش را انجام میداد و پایین میآمد.
به قول مادر، هرچه حکمت خدا و قسمت باشد، همان میشود و کاری هم نمیتوان کرد. مانند شهید سلیمانی که نمیترسید و میگفت: «مرگ هرجا که باید سراغم بیاید، میآید و دیگر ترس ندارد؛ چه اینجا، چه هر جای دیگر.» آقا مصطفی هم اینگونه بود و با وجود خطرات شدید آنجا کار میکرد. او یک بار به سوریه رفت و نه ماه آنجا بود.
روز ۱۳ دیماه ۹۸
محمد در سمت میدان معلم خانهای اجاره کرده بود و من فکر میکردم که برای کمک به اثاثکشی مرا خواسته است. با پدر رفتیم و دور میدان معلم محمد را دیدم که پیکان مادر دستش بود و یک آهن هم روی باربند ماشین گذاشته بود و داشت آن را به خانه میبرد. وقتی به کوچهشان رسیدیم، پیاده شد. گفتم: «حاجی کار داری؟» او مدام این دست و آن دست میکرد و راه میرفت و خیلی مضطرب بود. گفتم: «چی شده؟» گفت: «مصطفی …» گفتم: «مصطفی چی؟» گفت: «مصطفی در یمن شهید شده.» گفتم: «مصطفی …! یمن …! مصطفی که کانادا بود!» گفت: «نه، مصطفی یمن بود. من اطلاع داشتم.» من که واقعاً غبطه خوردم؛ از این جهت که او را از دست داده بودم، ناراحت بودم، ولی از این بابت که به سعادت رسید، خوشحال بودم که سبقت گرفت. وقتی به خانه آمدم، مادرم پرسید: «محمد چکار داشت؟» کمی این دست و آن دست کردم. خواهرم معصومه خیلی تیز بود و نگاهی به من کرد. گفتم: «مصطفی …» ناگهان دیدم که شروع به گریه کرد. او منظورم را فهمیده بود.
مشتاق دیدار حضرت آقا
در لوحهایی که از طرف سپاه به ما دادهاند، لقب «مجاهد مظلوم» به او اختصاص داده شده است. واقعاً هم مظلوم بود و هنوز هم مظلوم است، زیرا بسیاری از مردم هنوز نمیدانند که ما چنین شهیدی داشتهایم. ما بسیار مشتاق دیدار حضرت آقا بودیم. در تلویزیون و شبکههای مجازی میدیدیم که خانوادههای شهدایی که در آن زمان شهید شدهاند، همه یکی دو بار برای دیدار رفتهاند و هیچکس سراغ ما نمیآمد. اصلاً نمیدانستند که ما چنین شهیدی داریم.
تا اینکه نامهای نوشتیم و همسرم با ارتباطاتی که داشت، آن را به یکی از دوستانش داد و به مقصد رساند. سپس تماس گرفتند و قسمت شد که با مادرم و دختر کوچکم به دیدار برویم. یکی دو روز بعد از رسیدن نامه، ساعت هشت صبح یکشنبه زنگ زدند و گفتند: «تا یک ساعت دیگر بیایید.» اسم و مشخصات ما را گرفتند و دیدار نصیبمان شد. ما یک جمع ده، بیست نفره بودیم و نماز را پشت سر حضرت آقا خواندیم. دیدار کاملاً خصوصی بود. بعد از نماز، حضرت آقا با تکتک خانوادهها به مدت پنج تا ده دقیقه صحبت کرد و ما آخرین خانواده بودیم. حضرت آقا از مادر درباره نحوه و زمان شهادت مصطفی پرسید. در پایان دیدار، به حضرت آقا گفتم: «من یک انگشتر میخواهم.» ایشان فرمودند: «یک انگشتر به ایشان بدهید.» گفتم: «نه، میخواهم از خودتان بگیرم.» حضرت آقا انگشتر را گرفتند، دعایی روی آن خواندند و به من دادند و انگشتر دست خودشان را درآورده و به مادرم دادند. در نهایت هم یک انگشتر به ریحانه دادند.
به کانادا رفت، در یمن شهید شد
خواهر شهید، معصومه محمدمیرزایی، درباره برادرش میگوید: «مصطفی خیلی شیطنت داشت. پدرم آهنگر بود و برایم وسیلهای درست کرده بود تا عروسکهایم را درون آن بگذارم. اما پسرها، به سرکردگی آقامصطفی، هرچه دم دستشان میرسید خراب میکردند. مثلاً کیفهای کوچکی که داشتم را با هم نقشه میکشیدند و همه یادگاریهایم را دور میریختند یا خراب میکردند.»
مادرم میگوید که زمانی که چراغ نفتی داشتند، مصطفی حدود دو سال و نیمه بود. یکبار که مادر و بقیه خواب بودند، او کنجکاو شده بود که ببیند این چراغ چطور کار میکند و آن را روی زمین میاندازد. وقتی مادر از خواب بلند میشود، میبیند که تمام خانه دود گرفته و آقامصطفی هم گوشهای ایستاده است. خوشبختانه خیلی زود او را نجات داده بودند.
یکبار به او گفتم: «داداش، به من بگو کجا میروی؟! من به مادر نمیگویم، تو را به خدا راستش را به من بگو.» او گفت: «دارم به کانادا میروم.» در آن زمان واقعاً مطمئن شده بودیم که او چیزهایی میداند که ما بعد از شهادتش متوجه شدیم، وگرنه در آن شرایط همه چیز عادی به نظر میرسید.
شهادتش ناگهانی بود و همه ما شوکه شدیم. اصلاً باورمان نمیشد که چنین اتفاقی افتاده باشد. همکارش میگفت: «یک سال در یمن مانده بود و به او گفتند که میتواند برود، اما او گفت: نه، من دیگر از اینجا نمیروم.» یمنیها تعریف میکردند که شب بود و ما یک گروه بودیم که از یک مأموریت برمیگشتیم. بیسیم آقامصطفی از دستش میافتد و وقتی متوجه میشود، به یمنیها میگوید که بیسیم من نیست. آنها میگویند: «عیبی ندارد، بیا برویم.» اما او گفته بود: «نه، این مال بیتالمال است، باید آن را پیدا کنم.» و در آن تاریکی خیلی گشت تا بالاخره بیسیم را پیدا کرد. او همچنین یک خط ارتباطی برای خلیج فارس اختراع کرد که هر وقت ما میخواستیم کاری انجام دهیم، اول برای شادی روحش صلواتی میفرستادیم و بعد زنگ میزدیم یا آن عملیات را انجام میدادیم.
یمنیها چند بار به ایران آمدهاند و برای سالگردش هم میآیند. یکی از فرماندهان انگشترش را از دست خودش درآورده و به ما داد. یکی از همکاران صمیمیاش که کوله آقامصطفی را برایمان آورد، به مادرم گفت: «حاج خانم، این کوله را با سختی برایتان آوردم، نزدیک بود که مرا بگیرند.» او از کوه و کمر آمده بود و خیلی برایش مهم بود که آن را به دست مادرم برساند. همچنین یک خنجر نیز وجود دارد که یمنیها به او داده بودند و به دلایل نامعلومی آن را جهت تقدیر به او داده بودند. ظاهراً آن خنجر در فرهنگ یمنیها نشانۀ مردانگی و مبارز بودن است. پوتینش و چند تکه لباسش را نیز آورده بودند و میگفتند که خیلی با سختی آنها را آوردهاند.
سردار شهلایی که به دیدن ما آمده بود، میگفت: «هر وقت به مأموریت میرفت، برای سلامتیاش دعا میکردم و برایش صلوات نذر میکردم که فرماندهاش سالم برگردد. خیلی هوایم را داشت و انشاءالله در آن دنیا هم هوایم را داشته باشد.»
فرهنگ ایثار و شهادت
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت