نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
جنین را از میان سنگها و سیمانهای تیز و زبر بیرون کشیدند. در زمان خواب، او عروسک خرسیاش را در آغوش گرفته بود و همان عروسک کهنه و کثیف، نجاتدهندهی جان فرشته کوچولوی خانواده قريقع شد.
«خستهام… هر روز تکهای از دست یا پایم را برایم میآورند و میگویند از خانوادهات است، خاکش کن!» تمام خانوادهی پیرمرد به تکههای جداشده و آشفتهای تبدیل شدهاند زیر آوار، تکههایی که هر روز در گوشهای از خانهشان پیدا میشوند و برای او میآورند. ۲۷ نفر از عزیزانش را یک موشک اسرائیلی با خود برده و از آن کشتار دستهجمعی، تنها یک نفر زنده مانده است: جنین، نوهی پنجسالهاش.
با اینکه مدت زیادی از آن انفجار میگذرد، اما هر بار که پازلهای یک بدن را برای پیرمرد میآورند، مرثیهای برایش تکرار میشود: «این دست دخترم است، از خال کنار سبابهاش شناختم. این انگشتهای پا برای عمویم است که همیشه عادت داشت حنا بگذارد، این…»
جنین نمیتواند صحبت کند. انفجار فقط خانوادهاش را گرفته، پاها و زبانش را نیز با خود برده است. اما پیرمرد آن روز را به خوبی به یاد دارد. مگر میشود فراموش کرد؟ مخصوصاً حالا که هر چند وقت یکبار از آن خانه برایش دست و پا سوغات میآورند.
نیمهشب بود و او با دخترهایش در خانه نشسته بودند. صدای یک انفجار قوی خانهشان را لرزاند. تکههای آتش و آجر از ساختمانی که متلاشی شده بود پرواز کرده و از پنجره به داخل میریخت. این چه انفجاری بود؟! اهل خانه از ترس میلرزیدند حتی با اینکه میدانستند موشک جایی دیگر فرود آمده و نزدیک خانهی آنها نیست. اما همان لرزش شدید خانه و صدای انفجار کافی بود که قلب آدمی از جا کنده شود.
پیرمرد از خانه بیرون آمد. صدای انفجار هنوز در گوشش میپیچید. جلوی خانه جمعیتی از همسایهها ایستاده بودند، گیج و متعجب، با چهرههایی پر از گرد و ترس: «بعید است کسی از این انفجار سالم بیرون بیاید… خدا رحم کند… چه بر سرشان آمده؟!»
دود از خرابهها بالا میرفت. بوی سوختگی و خاک در هوا پیچیده بود، آنقدر غلیظ که گلو را میسوزاند. مردها با قدمهای تند به سمت خرابهها رفتند. همیشه همینطور بود. هر وقت خانهای هدف میگرفتند، مردان محل به دل آتش و آوار میزدند، به امید اینکه شاید بتوانند کسی را زنده بیرون بکشند.
پیرمرد آن خانه را از میان گرد و غبار شناخت! خانهی عمویش بود. همان خانهای که دخترش، نوهاش جنین و ۲۵ نفر دیگر از اعضای خانوادهاش در آن زندگی میکردند. اهالی محل به گوشه و کنار خانه پخش شدند اما او مستقیم سمت اتاقی رفت که مطمئن بود دخترش آنجا میماند.
جنین سرش از بین آوارها بیرون بود، صورتش سیاه شده بود اما لبهایش تکان میخورد. کلمات بیجانی که میگفت نامفهوم بودند، اما شاید دخترک مادرش را صدا میزد. پیرمرد تمام قدرتش را جمع کرد تا آن تکههای بزرگ آهن و سیمان را کنار بزند. چند قدم آنطرفتر دست دخترش از لابهلای آوار بیرون زده بود. یک دست سرد و بیجان که نبض نداشت. شاید آن دست میخواست برای آخرین بار برای جنین مادری کند و او را به آغوش بگیرد.
پیرمرد بین مرگ و زندگی در رفت و آمد بود. چند تکه آوار از روی جنین برمیداشت و سپس به سمت آن دست بیجان میکشید. آن را میگرفت، به سینه میچسباند، برای خودش روضه میخواند و دوباره برمیگشت سراغ جنین. چشمهایش دریای غم میشوند وقتی به دوربین نگاه میکند و میگوید: «دوست داشتم دخترم را هم از زیر آوار در بیاورم اما در غزه باید زنده را به مرده ترجیح داد!»
بالاخره جنین را از میان آن سنگها و سیمانهای تیز و برنده بیرون کشیدند. در زمان خواب، عروسک خرسیاش را در آغوش گرفته بود و همان عروسک کهنه و کثیف، نجاتدهندهی جان فرشته کوچولوی خانهی خانواده قريقع شد. خونریزی جنین زیاد بود، چند ناحیه از جمجمهاش ترک برداشته بود. پایش باید فوراً عمل میشد و در آن پلاتین میگذاشتند. جنین زنده ماند؛ اما حالا نه مثل بچههای همسن و سالش، پاهایش توان دویدن داشت و نه میتوانست چیزی بگوید.
جنین در یک اتاق گچی کوچک روی زیراندازی حصیری خوابیده و با عروسکهایش بازی میکند. عروسکهایی که معلوم نیست در کدام بمباران دوباره نجاتدهندهاش باشند.
پیرمرد نگاهی به عکس دخترش میکند و سپس آرامتر، به گونهای که جنین صدایش را نشنود، میگوید: «خستهام… هر روز تکهای از دست یا پا برایم میآورند و میگویند از خانوادهات است، خاکش کن! حتی نمیدانم این تکههای بدن را چطور خاک کنم. اصلاً نمیدانم کدام تکه از بدن برای کیست. ما یک گور دستهجمعی کندهایم و هر بار که از آن خانه برایم تکهای از خانوادهام را میآورند، آنجا دفنشان میکنم.»
پیرمرد ۲۷ تکه از دلش را در یک گور دستهجمعی دفن کرده است، البته نه! تعبیر درستتر این است که او ۲۷ بار خودش را در یک گور خاک کرده است.
فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت