نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در دلش غوغایی به پا شد؛ قول و قرارشان خداحافظی نبود. دلشورهای به جانش افتاد. وقتی شنید مرتضی به نرگس دخترش قول برگشتن داده، خیالش راحت شد. نرگس دچار درد دندان شده بود و مرتضی قبل از رفتن قرص مسکنی به او داد: «آروم میشی الان، بخواب باباجان، من زود برمیگردم!»
نمیشد بابا حرفی بزند و پای حرفش نماند؛ این بار هم خیلی زود برگشت. اما پیکرش…
چند ساعت بعد از رفتن مرتضی، صدای چند انفجار مهیب شهر را لرزاند. سعیده هراسان از خواب بیدار شد و بچهها با چشمهای پف کرده دورش جمع شده بودند؛ ریحانه، نرگس، محمدسجاد. اگر مرتضی بود، بچهها را در آغوش میگرفت و میگفت: «بابا خودتون را بذارید جای بچههای غزه، شما یک شب این صداها رو شنیدید، بچههای غزه با این صداها بیدار میشن و با این صداها میخوابن»… چند وقت پیش که صدای پدافندها بچهها را ترساند، مرتضی همین کار را کرد.
تلفن خانه زنگ خورد؛ همسایه بود. میخواست حالا که آقا مرتضی نیست، سعیده و بچهها به خانهشان بروند. وقتی در خانه همسایه بودند، از لا به لای اخبار و تماسها به گوششان رسید که محل کار مرتضی را زدهاند. سعیده از جا بلند شد. کسی خبر شهادت همسرش را به او نداده بود، اما یقین داشت بعد از این همه سال خدمت، مزدش شهادت است.
_باید بروم خانه را تمیز کنم، مهمانهای مرتضی الان میآیند.
زن همسایه دنبالش رفت تا آرامش کند: «خانم طیب مسعود، هنوز که خبری نشده!»
_شده، مرتضی شهید شده!
جشن تولد بابا، مجلس شهادتش شد
سردار سرتیپ مرتضی طیب مسعود، اگر امروز (۵ تیر) بود، ۴۹ساله میشد.
بچهها برای تولد بابا برنامهریزی کرده بودند. قرار بود مثل همیشه، آخر شب که خسته از سر کار میرسد، سورپرایزش کنند؛ با یک کیک کوچک، چند بادکنک و پیراهن نویی که یواشکی برایش خریده بودند. اما حالا تبریک تولد و شهادتش را باید یکجا به قاب عکسش میگفتند.
آنها به نبودن بابا و بههمخوردن ناگهانی برنامههایشان عادت کرده بودند. مرتضی زیاد مأموریت میرفت و هیچکس از جزئیات این رفتوآمدها دقیقاً خبر نداشت. او از کارش زیاد توضیح نمیداد و حتی از درجههای روی لباسش هم چیزی نمیگفت. اگر مجروح هم میشد، بهخاطر دل سعیده چیزی نمیگفت.
در دوران داعش، مرتضی در سوریه مأموریت داشت و سعیده هم برای تشییع شهیدی از مدافعان حرم رفته بود. بعد از مراسم، از احوال پرسیهای مداوم همکاران همسرش فهمید که مرتضی مجروح شده. از دستش عصبانی بود و تلفن را برداشت: «مرتضی! چرا هیچی به هم نگفتی؟ یعنی من آنقدر غریبهام؟»
_سعیده خانم من میشناسمت! تا برسم تهران دلت هزار راه میره، نترس خوبم، شما که برای ما دعای شهادت نمیکنی!
از آن همه حق مأموریت دلاری که برچسبش همیشه بهناحق به مدافعان حرم میخورد، سوریه برای مرتضی و سعیده فقط قرص و دارو و جانبازی داشت. سعیده از این زخمزبانها همیشه دلخور بود، اما مرتضی میخندید.
_عیبی نداره بذار بگن خانم، به وقتش ما جونمون رو برای همین آدما هم فدا میکنیم.
آخرین مأموریت
مرتضی همیشه دیر به خانه میرسید و خسته بود. آنقدر غرق کار میشد که حتی یادش میرفت آب بخورد. اما وقتی پایش به خانه میرسید، تمام خستگیاش را پشت در جا میگذاشت و با همان تنِ کوفته، مینشست کنار بچهها، بازی میکرد و وقت میگذاشت.
او روی نماز صبح خیلی حساس بود و امکان نداشت یکی از دخترها نمازش را یک هفته اول وقت بخواند و مرتضی بیهدیه بیاید. او سفارش کرده بود سوره نور را حفظ کنند و برای تربیت دینیشان هم وقت و هم هزینه صرف میکرد.
برای عید غدیر به بچهها گفته بود: «هر غذایی دوست دارید، بنویسید. برای عید غدیر براتون میخرم، منو آزاده!» اما عید که رسید، خبر شهادت بابا هم آمد.
به نرگس قول داده بود زود برگردد، برگشت. پیکرش را آوردند خانه، اما اینبار بابا حسابی فرق داشت. لبهای همیشه خشکیدهاش، خشک نبود و صورتش خسته نبود. گفتند وقت نماز صبح شهید شده و یاد نماز صبحهای بابا افتاد. پهلوی بابا شکسته بود، شبیه حضرت زهرا سلاماللهعلیها و حال و هوایش فرق داشت. پیکر را که بردند، سعیده خداحافظی نکرد و گفت: به امید دیدار مرتضی جانم، به امید دیدار!
دلتنگیهای محمدسجاد دهساله که شروع شد، سعیده نمیدانست چطور آرامش کند. مرتضی آنها را با مأموریتهای طولانیاش و نبودنهای گاه و بیگاهش برای این روزها آماده کرده بود: مامان، بابا ماموریته! مثل همیشه… یکم دورتر یکم طولانیتر، مأموریتی به اسم شهادت.
روایت یک عشق و یک انگشتر
آخرین یادگاری مرتضی برای سعیده یک انگشتر نقره با سنگ صورتی بود؛ هدیه تولدش. چند روز دیگر تولد سعیده است و آن شب موقع رفتن مرتضی یواشکی به دخترش ریحانه گفته بود: «بابا من برای تولد مامان یه انگشتر خریدم، اگر مأموریتم طولانی شد و به تولد نرسیدم، انگشتر رو از بین وسیلههام پیدا کن و از طرف من به مامان هدیه بده!»
انگشتر پیدا شد درست چند ساعت پیش، روز تولد مرتضی، برای اینکه مثل همیشه نشانهای به سعیدهاش بدهد و شبیه روزهای مأموریتش بگوید: نگران نباشید اگر نیستم و دور از خانهام، تمام حواسم پیش شماست!
خبرگزاری فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت