معرفی کتاب اُم علاء:

کیست او مریم است یا حوا؟

طلبه‌ی جوان با چشم‌هایی سیاه و معصوم و ابروهایی صاف و بدون حالت، صورت و بینی کشیده و محاسن مشکی، داشت از توی برگه‌ی آ چهار نگاهم می‌کرد.

پایگاه خبری تحلیلی جهان بانو؛ برای معرفی کتاب «ام‌علاء» به سراغ نویسنده‌ی صبور کتاب خانم سمیه خردمند رفت تا قاب معرفی کتاب جهان‌بانو را مزین به روایت مادری از جنس شهیده فخر‌السادات طباطبایی کند که به ام‌علاء معروف است.

گفتگوی خواندنیِ جهان‌بانو با راوی روایت ام‌علاء را بخوانید.

*روایت کتاب را از اولین جرقه‌ی نوشتن این کتاب از خانم خردمند پرس‌وجو شدم. آنچه شنیده بودم از کتاب ام‌علاء، روایت مادری بود که می‌خواستم در جهانش غرق شوم تا اندکی از صبر و استقامت بانو فخرالسادات را دریابم. من و خانم خردمند شنونده‌ی ام‌علاء شدیم. در دفتر کار خانم خردمند با کوچکی اتاقش اما تمام حواسم به عکاسمان بود. انگار می‌خواستم با عکاسی، لحظه به لحظه‌ی روایت کتاب را فیلمبرداری کنم.

نویسنده‌ی کتاب از شروع نوشتن کتاب ام‌علاء گفت: برای نوشتن کتاب اُم‌علاء باید خیلی عقب‌تر برگردم که با دغدغه‌ای همیشگی همراه بود. من دغدغه‌ام را از ده سالگی می‌دانم و چون از آن زمان طبع شعر داشتم با خودم تکرار می‌کردم که رسالت من در این دنیا چیست! حالا که من هنرم نوشتن است و خدا این استعداد را در وجودم نهاده است چه باید بنویسم.

گذشت تا به هر حال از سن ۱۵ سالگی در انجمن‌های شعر رفتم ولی تا سن ۴۰ سالگی نمی‌دانستم هدفم چیست و مدام از این شاخه به آن شاخه می پریدم. فقط در شاخه‌ی شعر فعالیت داشتم یا خوشنویسی را دنبال می‌کردم. اما احساس قناعت ذهنی نداشتم. مثلا در شعر ابتدا طنز را شروع کردم و چند سالی کار طنز را خیلی جدی دنبال کردم و روحیه‌ی طنزپردازی داشتم.

اما همیشه ناراحت بودم و می‌گفتم این آن چیزی نیست که خدا می‌خواهد. اولین شعرم در طنز با کسب مقام همراه بود و در شعر کودک اولین شعرم رتبه‌ی کشوری را آورد. هیچ کدام از این‌ها قانعم نمی‌کرد و به سمت شعر آیینی رفتم. اما باز هم به توصیه‌ی اساتیدم که همیشه می‌گفتند در شعر تا قلمتان محکم نشده وارد نشوید، باز هم سعی و تلاشم مطالعه بیشتر و شرکت در محافل ادبی بود تا بتوانم قلم محکمی در شعر داشته باشم.

تا اینکه گذشت و خانم عاطفه جوشقانیان از شعرای آیینی از من خواستند که محفل شعر گوهرشاد را با توجه به فراخوانی که از حرم مطهر رضوی داده بودند، ما هم در قم فعال کنیم. که البته این محفل در هیچ شهری برپا نشد اما در قم راه‌اندازی شد و حتی در مشهد دو سه ماهی هست که راه اندازی شده است.

من و دوست عکاسم سراپا گوش بودیم برای سفر در خاطرات کتاب، برای شناختن بهتر بانو فخر‌السادات و این لذت شنیدن را چند برابر می‌کرد.

در ادامه بانو خردمند از سفرشان به مشهد گفتند که همین سفر شروع جوابی بر رسالت زندگی‌شان بود. نویسنده‌ی کتاب از بیماری خودشان گفتند که چطور درگیرش کرده بود و حتی سال‌ها در کنار دختران کوچکش مجبور به مصرف دارو برای کنترل بیماریش بود اما خوابی که در سفر مشهد می‌بیند، نویدِ روزهای آشنایی با بانویی است که التیام دردهای نویسنده‌ی کتاب خواهد شد.

خردمند گفت: یک روز دخترم به من گفت: مامان من و خواهرم هر کدام با شهیدی رفیق هستیم شما چرا رفیق شهید نداری؟! من هم با کمی تامل گفتم شهید باید خودش به سراغم بیاید. این جوابی بود که با تفکر به دخترم دادم. چند روز بعد در کتابخانه‌ای مشغول خواندن کتابی بودم که عکس شهیدی به صورت تا شده در صفحات کتاب قرار داشت. آن عکس را با خودم به خانه آوردم. در عکس یک شهیدی بود با عمامه‌ی مشکی و من ناخودآگاه با عکس شهید شروع کردم به صحبت کردن و این شد رفیق شهید من. به دخترانم گفتم که این عکس شهید، رفیق من است. و اسم شهید «سید صادق قبّانچی» بود.

احساس کودکی را داشتم که مادرش قصه می‌گوید و او مشتاق ادامه‌ی داستان است. از خانم خردمند خواستم که خوابش را برایمان بگوید

ایام کرونا بود. در هتل تمایل داشتم که کمی استراحت کنم اما به دوستم گفتم که برای نماز صبح حتما مرا هم صدا کند تا همراهش به زیارت بروم. اندکی خوابیدم، در خواب دیدم که در بیابان وسیعی هستم که خشک و بی‌آب و علف است اما در دوردستِ نگاهم، درختی شبیه درخت سیب بود.

زیر آن درخت قبری بود که انگار تازه دفن شده بود و من یک لحظه احساس کردم که شخصی در حال نگاه کردن به من است که وقتی سرم را چرخاندم، دیدم شهید سید صادق قبانچی است و صدای ایشان به گوش من می‌رسید که من پرسیدم اینجا قبر کیست؟ سید صادق هم با انگشت اشاره کرد و گفت مادرم. کلام ما فقط همین بود. از خواب بیدار شدم و با دوستم راهی حرم شدیم اما در تمام مدت مسیر به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم.

با خودم کلنجار رفتم و بعد از کشمکشی برای تعریف خوابم به دوستان گفتم که کسی تعبیر خواب می‌داند؟ که همین شد و خوابم را برای همراهانم تعریف کردم و یکی از دوستانم گفت که با توجه به اینکه شهید شما سید است، پس روضه‌ای برای مادر سادات حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها بگیر. برگشتیم منزل و من روضه و سفره‌ای برای حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها انداختم. اما در ذهنم سوالی من را درگیر کرده بود و با خودم بارها مرور می‌کردم که بعید است این شهید فقط از من خواسته باشد که روضه ای برای مادر سادات بگیرم.

یک لحظه مادر خودِ سید صادق قبانچی به ذهنم رسید که با توجه به اسم سید صادق به ذهنم می‌رسید که عرب هستند. اما نمی‌دانستم کدام کشور عربی و این شروعی شد برای جستجوی من.

در اینستاگرام اسم شهید را جستجو کردم که یک صفحه‌ای آمد که عکس شهید را در پستی بارگذاری کرده بود. برای صاحب آن صفحه یک پیام گذاشتم که دریاره‌ی عکس اطلاعاتی بگیرم و در جواب دیدم که شهید عموی ایشان است. که در من ذوق عجیبی ایجاد کرد.

من ماجرای خواب و باقی حرف‌ها را برایشان تعریف کردم. پرسیدم مادر شهید سید صادق زنده هستند؟ که گفتند نه بی‌بی خیلی سال است که فوت کرده و مزارش در قم و در حرم مطهر حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها و در حجره‌ی پروین اعتصامی است.

شنیدن این جمله برایم بسیار غافلگیر کننده بود، چرا که من چند ماهی بود در حجره‌ی پروین اعتصامی محفل شعر گوهرشاد را راه‌اندازی کرده بودم. از نگهبان حجره‌‌ی پروین برای یافتن قبر مادر سید صادق کمک خواستم و اینکه آیا کسی را می‌شناسد که با این قبر نسبتی داشته باشد که نگهبان گفتند دو تا دخترشان در قم هستند و هر از گاهی می‌آیند. فخرالسادات را نزدیکتر به خود می‌دیدم.

نویسنده‌ی کتاب شش ماه جلسات شعر گوهر شاد را در حجره‌ی پروین اعتصامی گذاراند تا همین رفت‌ و آمد مسیری باشد برای نوشتن از ام‌علاء. حالا در کتاب ام علاء با روایت مادر چهار شهید که همسر شهید و خواهر شهید هم هست مواجه هستیم. از هر سو به این زن نگاه کنیم اسوه است و کاملا مشخص است که چقدر ذوب در اهل بیت شده که خدا چنین صبری به او و چنین برکتی به فرزندان او داده است.

از ویژگی های دیگر این کتاب که در نوع خودش برای من ناب بود آشنایی با خانواده های عراقی در زمان صدام است. با خواندن این کتاب فهمیدم صدام چه ظلمی به مردم خودش داشته و همان موقع هم مردم زیادی در عراق حاضر به جنگ با ایران نبودند و چقدر زجر کشیدند. حتی به ایران و کشورهای دیگر فرار کردند و چه ظلمهای طاقت فرسایی در حق خانواده آن‌ها شده است. این وجهه از زندگی مردم شریف عراق در این کتاب برایم روشن شد.

خردمند گفت: من خود را آماده کرده بودم تا در یک چشمه کوچک پا بگذارم نمی‌دانستم که ام اعلا یک اقیانوس است. در واتساپ از یک شماره پیامی صوتی دریافت کردم و دیدم که یک حاج آقایی می‌گویند سلام علیکم شما دعوتید به نجف و من خیلی سال بود که به کربلا نرفته بودم و بسیار خوشحال شدم و ایشان گفتند من از طرف مادرم و برادر شهیدم شما را به نجف دعوت می‌کنم و هزینه پرواز را پرداخت کردند و من و همسرم با هم رفتیم رفتیم خدمت ایشان و شروع به صحبت کردیم. ایشان امام جمعه‌ی نجف سید صدالدین قبانچی و فرزند ام‌علاء بودند. با ورود و اسکان ما در نجف به صحبت‌های ما گوش دادند و مدام می‌گفتند لا اله الا الله.  و گفتند من هم کمکتان می‌کنم تا این کتاب را بنویسید اما این را بدانید که مادرم داستان‌های زیادی دارد. به هر حال شروع کردم و مصاحبه‌ها نیز در واتساپ شروع شد.

من مشتاقانه قسمتی از کتاب را بعد از گفتگو با خانم خردمند برایتان بازگو می‌کنم: اینجا همان سلولی است که ام علاء همراه حدوداً هفتاد زن و کودک دیگر یک سال و نیم در تاریکی و گرمای طاقت فرسا به عشق اهل بیت سلام الله و با امید پیروزی اسلام و از بین رفتن کفر شب را به صبح کشاندند و روز ها را به شب… این همان سلول کوچک دوازده متری است، منهای آن پنجره‌ای که می بینید، تنها دریچه ای که در این سلول وجود داشت، همان منفذ کوچکی است که روی درب آهنی نصب شده.

این پنجره را سال‌های اخیر در این اتاقک خفه کننده ساختند تا هوا جریان پیدا کند. حالا تصور کنید، ام‌علاء و هم بندهایش تمام روز سال را با یک پنکه‌ی قراضه که فقط هوای دم کرده را پس می‌فرستاد، به خاطر بقای اسلام، تحمل کردند. آنقدر تنگ و کوچک بود که حتی جای خوابیدن یا نشستن نداشتند. گاهی برای اینکه یک نفر بخوابد، سه نفر می‌ایستادند تا جایی برایش باز کنند.

تاریخ، شیر زنان زیادی را به خود دیده، که همچنان از چشم ما پنهانند. مدیونشان هستیم و قول می دهیم ادامه دهنده ی راهشان باشیم.

از بانوی روایت‌گر روش نگارش ایشان در کتاب را سوال کردم: روش مستند نگاری را در پیش گرفتم. من هیچ وقت نویسنده نبودم به همین دلیل به دنبال مسیری برای پیاده‌سازی صوت‌ها و نحوه‌ی نویسندگی کتاب به دنبال انتشارات شهید کاظمی رفتم. کمک بسیاری از انتشارات شهید کاظمی گرفتم که همین مسیر ماجراهای بسیاری دارد.

حالا یک مسئله و سوالی پیش می‌آید که چرا ام‌علاء بعد از ۲۰ سال آمد! ام‌علاء چند ویژگی دارد که زن امروز از آن غافل است. یعنی به خاطر مسئله‌ی حجاب، ام‌اعلاء یک سال و نیم در زندان ۶۰ متری بود به همراه هفتاد زن و کودک در عراق که من آن سلول را رفتم و از نزدیک هم دیدم. آن زندان داشت تبدیل به بیمارستان می‌شد و تبدیل هم شد. برای آنها حفظ زندان انگار حفظ یک خاطره‌ی بد بود و دوست نداشتند که از زمان صدام چیزی باقی بماند گفتم یک خواهش از شما دارم این زندان ام‌علاء را نگه دارید این بعدها می‌تواند تبدیل به یک واحد فرهنگی شود و محل بازدید شود. ام‌اعلاء در اوج زمانی هست که زن جامعه‌ی ما علاقه‌ای به فرزندآوری ندارد. شهید ابراهیم هادی ۲۵ سال بعد از شهادتش آمد. اما زمان درستی آمد. خیلی از جوانان ما به ابراهیم هادی گرایش پیدا کردند و این خیلی عجیب بود.

همه خانواده وقتی می‌خواستند راجع به ام‌علاء صحبت کنند گریه می‌کردند و واژه‌ی صبر را در رابطه با ایشان به کار می‌بردند.

درباره‌ی ماجرای زندانی شدن ام‌علاء پرسیدم: ایشان در سن ۴۰ یا ۴۵ سالگی زندانی شدند. فرزندان ایشان همگی در فضای سیاسی بودند. پسران ایشان همگی از شاگردان آیت‌الله صدر بودند و دختران را نیز تشویق می‌کردند که به نزد بنت الهدی صدر بروند تربیتشان هم به این صورت بوده که پسران همگی به حوزه می‌رفتند و دختران در خانه دور تا دور رحل قرآن و ام‌علاء خود نیز قرآن را کامل بلد بود. ایشان نوه‌ی آیت‌الله اُردابادی بودند و فرزند آیت‌الله سید جواد طباطبایی تبریزی و اصالت ایشان ایرانی بود.

در آن زمان فرزندان ایشان با حزب بعث می‌جنگیدند. البته فرزندان ایشان برای ایران هم جانفشانی‌ها کردند. سید صادق که عکس این شهید برای اولین بار از این خانواده همراه من شد، در اتوبان تهران کرج در سال ۶۱ به دست منافقین به شهادت رسیدند.

بانو فخر السادات طباطبایی ابعاد بسیار وسیعی دارد و این کتاب برای شخصیت ایشان کم است. در مورد ایشان باید فیلم ساخت. باید سریال ساخت و چقدر ما الان به همچنین الگویی نیاز داریم. وقتی این‌ها برای اعدام عزالدین رفتند یک اتوبوس بودند و افراد مختلفی در اتوبوس بودند عزالدین ۲۴ ساله بود و بسیار زیبا بود و یک شاگرد نخبه بود ایشان یک دختر یک سال و نیمه داشت به نام هدی و همسرش باردار نیز بود. عزالدین و عمادالدین را با هم اعدام کردند. همه می‌گفتند برخورد ام‌علاء برای ما بسیار عجیب بود. خیلی عادی وارد زندان شد و عزالدین را به آغوش گرفت و چشم‌هایش را بوسید و گفت این چشم‌ها قرار است اباعبدالله را ببیند، نترس. به عماد گفت از چیزی نترس. شهادت بهترین راه است و من به شما افتخار می‌کنم.

می‌شنیدم و تصور می‌کردم و سوال آخرم را از وجه تمایز نگاه مخاطبین به کتاب بانو خردمند پرسیدم: تنها صدایی که شنیدم این بود که همه از حجابش، از صبرش، از تربیت فرزندش، یعنی تمام معیارهایی که یک زن مسلمان باید داشته باشد و ایشان دارا بود. ام‌علاء یک الگوی ناب است.

گزارشگر: مهتا صانعی