نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
کوثر، دختر شش ساله و طاها، پسر ۱۰ ساله، دو ستاره کوچک اما پرنور آسمان زندگی شهید محمدرضا امیرخانی هستند؛ مردی از تبار غیرت که در تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک مقدس ایران، در لحظه ملکوتی اذان، دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید.
در خانهای ساده اما پر از بوی دلتنگی و دلدادگی، مهمان این خانواده شدیم تا پای صحبتهای کوثر و طاها بنشینیم و از پدری بگوییم که نبودنش هنوز باورکردنی نیست، و از شجاعتی بنویسیم که در چشمان این خواهر و برادر، مثل شمعی در تاریکی میدرخشد.
اینجا، حرفها بوی دلتنگی میدهد، اما در دل این غم، چیزی روشنتر از اندوه هست؛ افتخاری که به خاطر نام پدرشان مانند امانتی گرانبار بر شانههای آنها سنگینی میکند.
بابا هنوز صدایش در ماشین میپیچد با زمزمهی زیارت عاشورا
در ابتدا با طاها که هم صحبت میشوم، حرفهایش بوی مردانگی پدر را میدهد. با دلی پاک و معصوم میگوید: برای مدرسه سرویس نداشتم، اما هیچوقت احساس کمبود نکردم، چون بابا همیشه خودش مرا میرساند. در مسیر، صدای گرمش با زمزمه زیارت عاشورا در ماشین میپیچید. خوب یادم هست که چطور با حوصله چند هفته تلاش کرد تا زیارت عاشورا را به خاطر بسپارد.
او ادامه میدهد: او اولین کسی بود که مرا با قرآن آشنا کرد. با تشویق و حوصله، نماز و تجوید را یاد داد، همیشه با من و خواهرم مهربان بود؛ قولهایی که میداد را هنوز به خاطر دارم. یکیشان هنوز یادم هست: «بزرگ که شدی، وارد دبیرستان که شدی، موبایل برات میخرم».
با هر پرسشی که از او میپرسم، لحظهای مکث میکند. انگار در دل داغ دیده و کوچکش به دنبال خاطرهای میگردد. بعد، با صدایی آرام و چشمانی که بزرگتر از سنش است، پاسخ میدهد: از ۹ سالگی شروع به نماز خواندن کردم، با تشویقهای همیشگی بابا. امروز عضو پایگاه رضویام و مکبر مسجد محلهمان هستم. خواهرم در گروه سرود فعالیت میکند و من قاری قرآن شدهام.
دوست دارم راه پدرم را ادامه بدهم
فرزند شهید امیرخانی ادامه میدهد: وقتی میپرسند در آینده دوست داری چهکاره شوی، با افتخار میگویم: «پاسدار، مثل پدرم». میخواهم راه او را ادامه دهم.
او میافزاید: خانوادگی به پیادهروی اربعین رفتیم. خاطرهها شاید واضح نباشند، اما یادم هست بازی با پسر همکار پدرم چقدر برایم لذتبخش بود.
در این بین، کوثر با قدمهای کوچکش با نگاهی شیطنتآمیز به سمت برادرش میآید. دستان کوچکش را دور بازوی او حلقه میکند و سرش را نزدیک گوشش میبرد. صدایش نجواگونه در گوش برادر میپیچد: «اگه پرسیدن چند سالمه، بگو شش سالشه، باشه؟»
همسر شهید محمدرضا امیرخانی با آیهای سخن را آغاز کرده و میگوید: شاکرم خدایی را که سرنوشت مرا اینطور مقدر کرد.
او میافزاید: محمدرضا ویژگیهای اخلاقی بسیار خوبی داشت. با اینکه دیگر کنارم نیست، هنوز هم از او کمک میخواهم تا خودش بیاید و کمکم کند.
او با دلی لبریز از دلتنگی و چشمانی پر از خاطره از روزهایی که زندگی مثل یک رویا بود، میگوید: زمانی که به ازدواج فکر میکردم، معیارم پایبندی به آرمانهای انقلاب بود. در روز خواستگاری همه آن آرمانها را در رفتار محمدرضا دیدم. تصمیم گرفتیم روز عقدمان، نه فقط روزی از تقویم، که روز عقیدتی و سیاسی باشد.۲۲ بهمنماه سال ۱۳۹۲ را انتخاب کردیم و مهریهام به نیت ۷۲ شهید کربلا ۷۲ سکه شد. حتی وقتی برای خرید عروسی رفتیم، لباس مشکی امام حسین را هم خریدیم و از همان آغاز، عشق اهلبیت با زندگیمان گره خورد.
او با بیان اینکه روز عقد، ساعت چهار بعدازظهر وقت محضر داشتیم، اما تا ساعت یک ظهر در راهپیمایی بودیم، ادامه میدهد: اعتقاد داشتیم که انقلاب و استکبارستیزی به ما کمک میکند.
او به یکی از برجستهترین خصوصیات همسرش اشاره و خاطرنشان میکند: حساسیت عجیبی به نماز اول وقت داشت. هر جا که میرفتیم، میگفت: «آواره نباشیم. یا همینجا نماز بخوانیم، یا زودتر برویم و در آن مکان نماز بخوانیم. کسی که نماز اول وقت نخواند، آواره است.
او درباره شنیدن خبر شهادت همسرش میگوید: درست پس از نماز عشاء بود که خبر شهادتش را به من دادند. حتی همان لحظه هم، احساس کردم محمدرضا راضی نبود که من نمازم را اول وقت نخوانم.
او ادامه میدهد: روز تشییع، جمعیت زیادی آمده بودند اما در دل آنها شوق شهادت موج میزد. صف نماز طوری تشکیل شد که احساس میکردم محمدرضا خودش آنها را مدیریت میکند. انگار اجازه نمیداد کسی بدون نماز به بدرقهاش بیاید.
همیشه کمک حالم بود
او با نگاهی مهربان، از مردی که سنگینی خانه را تنها بر دوش همسرش نگذاشت، میگوید: در خانه، همه کارها را بر عهده من قرار نمیداد. حتی جمعهها، خودش دست به کار میشد و آشپزی میکرد. هرگز از عقب افتادن کاری شکایت نمیکرد؛ فقط میگفت شاید بچهها درگیرت کردهاند.
خانم عباسی خاطرنشان میکند: با همان مهربانی که در دلش داشت، دل هیچکس را نمیشکست، حتی با حرف. من همیشه به او میگفتم: «آقا» و واقعاً هم این کلمه برازندهاش بود.
او با بیان اینکه محمدرضا رفتنش رنگ دیگری داشت، میگوید: در آن ۱۲ روز، فقط دو بار به خانه آمد. هر دو بار هم، ما را غافلگیر کرد. بار آخر که رفت، مأموریت داشت. هرگز مانع رفتنش نشدم. زمانی که به راه آهن تبریز حمله کردند، همه جان خود را برداشته و فرار میکردند، اما من جایی نرفتم. دلم گواهی میداد که همسرم برمیگردد.
او ادامه میدهد: همیشه صدقه و حرزش را خودم میدادم و از زیر قرآن ردش میکردم، اما آخرین بار قرآن را به دست کوثر دادم، پدرش زانو زد و از زیر قرآن رد شد.
آخرین وداع
او با اشاره به اینکه لحظه آخر ۱۰ بار در آسانسور را باز کرد و به ما نگاه کرد، میگوید: نمیدانم از شهادتش خبر داشت؟ دلش گرفته بود؟ یا برای ما نگران بود؟
همسر شهید امیرخانی خاطرنشان میکند: در این روزها، درهایی باز شد و شهدا سهمی برداشته و رفتند.
او میافزاید: ۳۱ خرداد، روزی بود که محمدرضا آسمانی شد. ترکش درست به قلبش اصابت کرد، همان قلبی که سرشار از مهربانی بود.
او نظر خود را در مورد شهادت اینگونه بیان میکند: آن چیزی را که گم کرده بودیم، حالا پیدا کردیم. ما در راهیان غرب و راهیان نور باهم برای شهدا گریه میکردیم.
او ادامه میدهد: پس از شهادت شهدای خدمت، تشنگی محمدرضا برای شهادت بیشتر شده بود. وقتی اخبار غزه را میدید، آرامش نداشت و میگفت: چرا راه باز نمیشود که برویم؟
او اضافه میکند: هر بار که به مسافرت میرفتیم، وصیت میکردیم. او به یکی از دوستانش، من هم به یکی از دوستان خودم.
او با چشمانی اشک آلود و صدایی گرفته، ادامه میدهد: محمدرضا وصیت نامه ندارد، اما اگر مینوشت همان چند خط دست نوشته دل بیقرارم را آرام میکرد.
او بهعنوان همسر شهید، با پیامی به زنان میگوید: بنده واقعی خدا، منتظر نتیجه نیست، ما مکلفیم به انجام تکلیف؛ نتیجه هم با خداست. در مکتب امام حسین(ع) تربیت شدیم، همان امامی که گفت دشمن ما را بین ذلت و شمشیر قرار داده. من، هرچند کوچکم، اما با تمام جان میگویم: هیهات منا الذله.
کلمات در گلویش گیر میکنند، تکهتکه میگوید و بین هر جمله، بغضی سنگین گلویش را میگیرد، با این وجود ادامه میدهد: امیدوارم روزی عذاب نکشم که چرا این حرفها را گفتم. شش سال بود که گروه جهادی، به نام «رهروان علی» ایجاد کرده و در آن فعالیت داشتیم، گروهی که مردمنهاد و خانوادگی بود. بستههای معیشتی را در خانه بستهبندی کرده و پخش میکردیم.
او ادامه میدهد: اوایل برای پخش ماشین نداشتیم. محمدرضا همیشه تاکید میکرد که کارها را خالصانه و بدون ریا انجام دهیم.
او اظهار میکند: به خانههایی میرفتیم که پشت بام یکیشان، حیاط خانه دیگری بود. یک هفته تحت تأثیر آن فضاها، در منزل خودمان هم غذا از گلوی مان پایین نمیرفت.
او با گفتن این جملات اشکش جاری شده و ادامه میدهد: خانهای رفتیم با خانوادهای بدسرپرست. از سقف آب میچکید. بخاری نداشتند. محمدرضا زود تماس گرفت تا سقف را تعمیر کنند. مادر خانه با سشوار کهنه، بچههایش را گرم میکرد و آنها را پیش از غروب میخواباند تا گرسنگی را حس نکنند. آن روزها، روزهای سختی بود.
او با صدایی لرزان، از آن خبر که دنیایش را به پیش و بعد از یک نام «شهید» تقسیم کرد، میگوید: آن روز در مسجد محله با بچهها نماز میخواندیم که پس از نماز، یکی از دوستانم زنگ زد. دوست دوران دانشگاهم بود. نمیدانم چه ظرفیتی در من دید که با صدایی بغضآلود گفت: آبجی… همسر شهید شدی.
سوالی که بدون جواب ماند
او ادامه میدهد: در بیمارستان محلاتی او را به غسّالخانه برده بودند. تنها رفتم بالای سرش. خیلی صدایش زدم. برای اولین بار جوابم را نداد. با دل شکسته گفتم: محمدرضا… من ربابم؟ یا شبیه زینب؟ این چه تکلیفی بود که به عهده من گذاشتی؟
او میافزاید: لباسهایش خونی بود. نتوانستم بازش کنم. نزدیکترین همکارش لباسها را آورد و چه لباسهای بابرکتی بود. پوتینهای خونیاش هم یادگاریاش شد.
او با لبخندی غم انگیز میگوید: هم همسرم و هم من فرزند آخر خانواده بودیم و شیطنت میکردیم.
او ادامه میدهد: زمانی که خبر شهادت را دادند، کوثر به خاطر سن کم چیزی نمیفهمید، اما پسرم طاها رنگ به رو نداشت. به من گفت مامان از بابام چه خبر؟
او میافزاید: همان لحظه در بیمارستان سجده شکر کردم. شهادت مرگ تاجرانه است. مگر چقدر عمر داریم که برای اسلام و وطن مفید باشیم.
همسر این شهید، با صدایی پر از اندوه و صلابت میگوید: چند لحظه پیش از شهادت، محمدرضا اولین خشاب را خالی کرد. وقتی میخواست دومین خشاب را پر کند، ترکش دلش را نشانه گرفت. افتخار میکنیم که نترسید و تا لحظه آخر مبارزه کرد.
دارویی که خریداری نشد
مادر شهید با چشمانی خیس اشکآلود میگوید: هر وقت نوبت دکتر داشتم، خودش تماس میگرفت. وقت میگرفت، دستم را میگرفت و تا دکتر میبرد. آخرین بار هم خودش مرا رساند، اما هنوز داروهایم را نخریده. نسخهام دستم مانده است…
او ادامه میدهد: از بچگی اهل نماز و دعا بود. دلش با خدا بود. به آرایش و پوشش حساس بود و میگفت: مادر، با چادر برو روی پشتبام، نگذار نامحرم تو را ببیند. حتی برای پهن کردن لباس هم دوست نداشت بدون چادر بروم.
او از صفا و سادگی دردانهاش میگوید: گفت مامان، پنج میلیون تومان پول دارم. اگر برایم دختری پیدا نکنی، آن را خمس میدهم. خمسم هم زمانش رسیده. به حلال و حرام پایبند بود و دلش جز با رضای خدا آرام نمیشد.
خبرگزاری ایسنا
این مطلب بدون برچسب می باشد.
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت