عشق ناتمام در غزه

چندساعتی طول کشید تا ملک به خودش بیاید، اهل فامیل، آنها که برای عروسی دعوت شده بودند با لباس عزا آمدند. ملک هنوز منتظر احمد بود.

ساعتش را کوک کرده بود که روز عروسی‌اش خواب نماند اما پیش از آنکه با زنگ هشدار تلفن‌همراهش بیدار شود، صدای انفجاری دور مَلِک را از خواب بیدار کرد. ترسیده بود، دست روی سینه‌اش گذاشت تا قلبش آرام بگیرد. چشمش که به لباس عروسش افتاد همه چیز یادش رفت. صورت هراسانش دوباره شاد شد و موشک اسرائیلی را فراموش کرد. چند روز قبل آن عبای سفید را با مادر به‌عنوان لباس عروس از بازار خریده بودند و ملک آن را از میخ گوشه‌ی دیوار آویزان کرده بود تا چروک نشود.

پیش از آنکه از رختخواب بیرون بیاید گوشی‌اش را برداشت و سراغ پیام‌هایش رفت. احمد هر صبح قبل از آنکه او بیدار شود برایش پیام صبح بخیر می‌فرستاد. یکی شبیه این:«سلام به دختری که حتی جنگ حریف زیبایی‌اش نمی‌شود، صبح ‌بخیر فرشته جهان پر موشک من!»

پیامی از احمد نیامده بود، حتما هنوز بیدار نشده بود تا شیرین‌زبانی‌هایش را شروع کند. حق داشت. دیشب تا ساعت ۱:۳۰ تلفنی حرف زده بودند. با آن وضعیت افتضاح اینترنت و آنتنی که مدام قطع و وصل می‌شد، ملک و احمد ۲ ساعت حرف‌هایشان طول کشید. ملک نگاهی به ساعت انداخت، عقربه‌ها چند دقیقه دیگر ساعت ۷ را نشان می‌دادند. پیش خودش فکر کرد حالا وقت هست، یک ساعت دیگر زنگ می‌زنم و بیدارش می‌کنم، باید سر وقت برود دنبال لباس دامادی‌اش!

به شوق لباس عروسش و آن چند کارتون کوچکی که مادر به‌عنوان جهیزیه گوشه‌ی اتاق قرار داده بود، پاهایش قوت گرفت و از رختخواب بیرون آمد. ملک و خانواده‌اش پس از چند بار آوارگی حالا مدتی بود که در یکی از کلاس‌های مدرسه «الدحیان» در محله شیخ رضوان زندگی می‌کردند. مادر با چند پتو آن اتاق ۷_۶‌متری را فرش کرده  و کنجی از اتاق رختخواب چیده بود. چیز زیادی نداشتند، فقط چند کارتون کوچک وسایل که ملک آن روز با خودش به‌عنوان جهیزیه به خانه خانواده‌ احمد در دیرالبلح می‌برد.

تقریبا همه بیدار شده و اشتیاق عروسی را داشتند. مادر دوباره وسایل را یکی یکی بررسی کرد. پدر هم همان‌طور که کفش‌هایش را به پا می‌کرد، به خانواده گفت که کجا می‌رود: «می‌روم ببینم می‌توانم نان پیدا کنم یا نه؟! بالاخره آخرین روزی است که ملک پیش ماست، باید برای دخترم یک صبحانه لذیذ آماده کنیم!»

ملک همانطور که ریز ریز به حرف‌های پدرش می‌خندید، دوباره گوشی‌اش را نگاه کرد. این‌بار برای احمد نوشت: «سلام صبح بخیر! حواسم هست که نه صبح بخیر گفتی و نه پیام دادی آقای داماد!» نگران شده بود، دلش برای صدای احمد تنگ شده بود و به بهانه اینکه خواب می‌ماند و به کارهایش نمی‌رسد، با او تماس گرفت. زنگ‌ها بی‌جواب ماند. انگار احمد حالا حالاها خیال بیدار شدن نداشت.‌ مادر سر به سر ملک گذاشت.

_نکنه پشیمون شده!

_نه دیشب تا دیروقت صحبت می‌کردیم، خسته‌ است، خوابه!

مادر که انگار تازه یادش افتاده بود، ابرو بالا انداخت و گفت: «بله دیدم، پتو انداخته بودی روی سرت و تا صبح صحبت می‌کردی. از بابات هم که خجالت نمی‌کشی!»

ملک بحث را عوض کرد تا عصبانیت مادر فروکش کند: «مامان احمد می‌گفت می‌خواد هرجور که شده برام گل رز پیدا کنه. می‌گفت چون من خیلی گل رز دوست دارم، می‌خواد دسته‌گل عروسیم گل رز باشه!»

_دخترم بگو تو این وضعیت ما ازش توقع نداریم. تو هم ازش انتظاری نداشته باش، ان‌شاءالله که خوشبخت باشید.

ملک دانشجوی سال دوم فیزیوتراپی بود و یک دختر ۲۰ ساله و احمد فارغ‌التحصیل رشته فناوری اطلاعات و توسعه وب که تازه ۲۴ سالش شده بود. در بازار شغلی پیدا کرده بود، با طراحی سر و کار داشت و یک هفته برای عروسی‌شان مرخصی گرفته بود. یک ماه قبل عقد کردند، اما همان یک ماه هم برای احمد کافی بود تا صاحب همه دل ملک شود. در آن دوران جنگ طوری به او علاقه‌مند شده بود که خیال می‌کردی نه موشکی هست و نه مرگی که دیر یا زود سراغ‌شان می‌آید.

انگار وسط یک فیلم عاشقانه زندگی می‌کردند، نه در غزه که بوی باروت و خون زودتر از هر چیزی مشامت را پر می‌کند. احمد مثل جوان‌های هم سن و سالش برای ملک یک گردنبند با حرف A خریده و قول گرفته بود روزهای دوری، ملک همیشه آن را گردنش بیندازد. روز عید فطر در آن بمباران شدیدی که هیچ‌کس جرائت نمی‌کرد از خانه‌اش بیرون بیاید، احمد از دیرالبلح تا خان‌یونس آمده بود که ملک را غافلگیر کند.

ملک انتظار نداشت احمد به دیدنش بیاید، خدا خدا می‌کرد فقط در خانه بماند و پهپاد اسرائیلی توی خیابان یا کوچه او را هدف قرار ندهد. اما وقتی لباس‌ها را برای شستن به حیاط می‌برد، از دیدن احمد پشت در کلاس شوکه شد. یک هدیه قشنگ دستش گرفته بود و می‌خندید.

_عیدتون مبارک ملک‌خانم!

_احمد دیوانه شدی؟! واسه چی اومدی خطرناکه!

_اخه من تا شما رو نمی‌دیدم که عید نمی‌شد!

ملک به خودش می‌آید و کنسرو لوبیای سهمیه‌شان را می‌برد تا برای صبحانه آماده کند. امروز صدای انفجارها مثل گذشته برایش ترسناک نیستند. امروز فقط خیال دارد زندگی کند. انگار همه‌ غزه رنگ زندگی گرفته است. دوباره با احمد تماس می‌گیرد، چقدر خوابالو است! ترس حتی از صدکیلومتری دلش هم رد نمی‌شود. در حالت عادی در غزه اگر یک بار کسی جواب تلفن را ندهد، آدم شک می‌کند که نکند شهید شده اما ملک روی حرف احمد حساب باز کرده است. دیشب که تلفنی حرف می‌زدند، احمد می‌گفت: یک لحظه هم تنهایت نمی‌گذارم ملک!

نان توی دست بابا انگار بیات شده، خودش هم خیلی سرحال نیست. مادر تکه‌ای پنیر در سفره می‌گذارد و اعتراض می‌کند: چه‌قدر دیر اومدی مرد! بابا انگار اصلا چیزی نمی‌شنید، چشم‌هایش بین ملک و لباس عروسش در رفت و آمد بود و در خودش فرو‌ رفته بود.

مامان دوباره به حرف آمد: چرا نمیای سر سفره؟! چند ساعت دیگه احمد میاد، خیلی کار داریم! صدای مردانه پدر لرزید: نمیاد…. چشم‌های ملک گشاد شدند. از سر سفره بلند شد و جلوی بابا دو زانو نشست: چی؟

_همسایه‌ها می‌گفتند دیشب خونه‌شون رو بمبارون کردند، انگار زخمی شدند.

ملک افتاد به جان گوشی‌اش: دروغ می‌گویند، دروغ می‌گویند، ببین تلفنش داره زنگ می‌خوره، اگه خونه‌شون بمباران شده بود به نظرت گوشیش زنگ می‌خورد…. کلمات آخرش نامفهوم بود. جیغ می‌کشید و حرف می‌زد. از خانه بیرون زد، کسی نتوانست جلویش را بگیرد.

_من میرم دیرالبلح، احمد فقط خوابش سنگینه، میرم بیدارش می‌کنم. امروز عروسی ماست….. دوباره فریاد می‌زد.

چند کفن ردیفی خوابانده بودند روی زمین، بالای سر احمد که رسید، کفن را برایش باز کردند. می‌خواست بداند که احمد چطور به شهادت رسیده؟ آخر یک نفر جوابش را داد: هوشیار بود، فکر کردیم تا بیمارستان دوام می‌آورد. روی پایم شهادتین گفت و چند دقیقه بعد شهید شد.

ملک قبول نمی‌کرد: خواب است! دیشب دیر خوابیده! نگاه کن صورتش حتی یک خراش هم ندارد. تنش یک زخم کوچولو هم برنداشته، چطور می‌گویی شهید شده؟! فقط موهایش خاکی شده، عیبی ندارد خودم برایش تمیز می‌کنم، باید بیدارش کنم، باید برود لباس دامادی‌اش را بپوشد.

چندساعتی طول کشید تا ملک بلاخره فهمید که چه به سرش آمده. اهل فامیل، آنها که برای عروسی دعوت شده بودند با لباس عزا آمدند. ملک نشسته بود کنار لباس عروسش که چروک نشود. هنوز انتظار احمد را می‌کشید. گوشی را کنار نمی‌گذاشت و پشت سر هم پیام می‌داد: «احمد ساعت ۸ شد نمی‌خوای بیای دنبالم؟! دلم برات تنگ شده. قرار بود من لباس سفید بپوشم تو کت شلوار سیاه، یادت رفته؟! الان من پیرهن سیاه پوشیدم، تو کفن سفید! احمد حواسم هست پیام‌ها رو جواب نمیدی! قول مردونه که می‌گفتی اینطوری بود؟! من گفتم از جنگ می‌ترسم، تو قول دادی که پیشم بمونی. یادت نره برام رز قرمز بگیری…»

برای من آدم‌ها در غزه عدد نیستند که تعدادشان کم و زیاد شود. این عددها همان‌هایی هستند که وسط این جهنم جنگ، احساسات انسانی‌مان را به شمارشگر بی‌احساس تبدیل کرده‌اند. اما برای من مهم است حتی آن ۷ هزار و ۳۶۱ اُمی که در غزه شهید شد، که بود؟ چطور نفس آخر را کشید؟ چه آرزویی داشت و چه چیزی دوست می‌داشت؟

من آدم‌ها را با عدد نمی‌شمارم. دلم می‌خواهد با روایت و قصه‌هایشان بشمارم. شاید همین روایت‌ها وجدان‌های خسته و خواب‌رفته‌مان را بیدار کنند؛ بیدارتر از آن‌که فقط دلسوزی کنیم و بعد به زندگی خودمان برگردیم.

برای همین، از بین اسامی جدید شهدایی که تازه آمارشان اعلام شد، از میان آن همه عدد تازه ، سراغ احمد رفتم. وقتی فهمیدم که او داماد بوده، همان روز عروسی  بین روایت‌ها و خاطره‌هایی که ازش مانده بود، آواره شدم. بین همه‌ی آن‌هایی که حتی کمی از او شناخت داشتند، دنبال ردی از آرزوی ناتمامش گشتم.

به مَلِک پیام دادم، اما انتظاری نداشتم از تازه‌عروسی که مجنونش را به خاک سپرده بود جوابی بگیرم . فقط از میان تکه‌تکه حرف‌ها و خاطرات، روایت‌شان را نوشتم؛ روایتِ عشقی که در غزه نیمه‌تمام ماند.

فارس