عروسک خاکی و رؤیای باران

باران، دختری که در آتش جنگ و انفجار به خواب ابدی رفت، همیشه عروسکش را در آغوش می‌فشرد و حالا به یاد او، سایه مادرش تلاش می‌کند تا در دل و یاد خود، آثار او را زنده نگه دارد.

این عروسک، باران بود. همان عروسکی که در آن شب تاریک، روی خاکسترهای خیابان افتاده بود، آن سوی کوچه. انفجار، موهایش را به هم ریخته و تن کوچکش را زخمی کرده بود. باران، اسمش را «سارا» گذاشته بود و هر شب محکم در آغوشش می‌گرفت و می‌خوابید. آن شب هم سارا در آغوشش بود، اما موشک اسرائیلی هر کدام از آن‌ها را از طبقه هفتم ساختمان به یک‌جا پرت کرد.

پنجشنبه شب بود. تمام افراد خانواده باران در خانه مادربزرگ جمع شده بودند: عمه‌ها، بچه‌هایشان و احسان، پدر باران، به همراه همسرش سایه. دیروقت بود و باران دل از بازی نمی‌کند. احسان هر چند دقیقه یک بار صدایش می‌کرد و می‌خواست که زود به خانه بروند، اما باران هربار با زبان شیرینش می‌گفت: «باباجون، فقط پنج دقیقه‌ی دیگر بازی کنم. پنج دقیقه!»

_ «بسیار خوب باران خانم، ولی یادت باشد فردا کلاس شنا داری، باید زود بیدار شوی!»

– «قول می‌دهم بابا… قول می‌زنم فردا از همه زودتر بیدار شوم!»

قبل از اینکه صبح برسد، انفجار، آتش و موشک رسید. باران زودتر از همه بیدار شد و اسرائیل زودتر از همه جان کوچک و نحیف او را گرفت. ساعت حوالی ۱ بامداد بود که به خانه برگشتند. چشمانشان تازه گرم شده بود که خانه با صدای مهیبی تکه‌تکه شد.

روایتی از دل آوار و آنچه از حادثه ندیدیم!

سایه، مادر باران، تنها بازمانده آن خانه است و نمی‌توانم برای شنیدن آنچه رخ داده، گفت‌وگویم را با او آغاز کنم. او به شدت سوخته و در بیمارستان بستری است. چند عمل جراحی داشته و خواهد داشت. از آن مهم‌تر حال خوبی ندارد و صحنه‌ها هر لحظه جلوی چشمش تکرار می‌شوند و داغ باران تازه و تازه‌تر است. مرضیه خانم، عمه‌ی باران، جزئیات روز حادثه را یک‌بار از زبان مادرش شنیده و حالا او راوی روایت من می‌شود.

احسان و سایه با یک تکان شدید و صدای مهیب از خواب بیدار شدند. زمان در حال گذر بود و متوجه نبودند چه خبر شده که خانه دارد از جا کنده می‌شود و از سقفش سنگ می‌بارد. به خودشان که آمدند، چند متر آن‌طرف‌تر پرت شده بودند به دیواره آسانسور. تمام بدنشان کوفته بود؛ اما هردویشان زنده بودند. باریکه کوچکی از کف خانه مانده بود. احسان با همان تن کوفته و ضرب‌دیده سریع از جا بلند شد: «باران الان میام نجاتت میدم بابا، نترسی‌ها، بابا اینجاست.»

سایه هم پشت سرش رفت. از همان باریکه کوچک قدم برداشتند و یکی‌یکی آوارها را برمی‌داشتند و جابه‌جا می‌کردند تا راه اتاق باران باز شود. سنگ و آجرها انگار در کوره آجرپزی بودند، آن‌قدر داغ که به هر کدامشان دست می‌زدی، مغز استخوانت را می‌سوزاند. اما احسان و سایه با اینکه صدای جلز و ولز گوشت و پوستشان را می‌شنیدند، باز هم درد را به جان می‌خریدند و آوار جمع می‌کردند. در اتاق باران بسته بود. حتماً حالا روی تختش از ترس نمی‌توانست تکان بخورد و زبانش بند آمده بود. احسان هر آهن و آجری که برمی‌داشت، باران را صدا می‌زد: «باران قشنگم، صدامو می‌شنوی! یکم دیگه بابا میاد دختر قوی من…»

پدری که برای نجات دخترش جان داد.

تا به اتاق باران برسند، تمام بدنشان تاول و سوختگی شده بود. آتش هم کم‌کم از طبقات پایین شعله می‌کشید به سمت بالا. باریکه زیر پایشان به اندازه یک قدم بیشتر جا نداشت. اگر پایشان روی سنگ‌ریزه‌های داغ و لیز می‌لغزید، از میان آن گودال عمیق که وسط خانه بود، تا طبقه همکف سقوط می‌کردند. در آن تاریکی مطلق فقط عشق به باران بود که سرپا نگهشان می‌داشت و راه را برایشان باز می‌کرد.

احسان زودتر رسید. نفس‌هایش خس‌خس می‌کرد. جانی در تن نداشت. خودش را کشاند تا مقابل در اتاق باران و تمام سنگینی‌اش را روی دستگیره انداخت و در را باز کرد.

باران نبود… هیچ چیز نبود… فقط یک تکه موکت سوخته از اتاق باران مانده بود و بس.

دلش سوخت… هم از نبودن باران و هم از سوز آتش انفجار. وقتی چشمش به اتاق باران افتاد، همان ذره جانی که تا آن لحظه به زور نگه داشته بود، پَر کشید. دیگر نتوانست بایستد. زانوهایش خم شدند و افتاد. از دهانش کف بیرون ریخت و همان جا، روبه‌روی سایه، آخرین نفسش را کشید.

سایه هنوز نمی‌دانست چه شده. چه بر سرشان آمده بود که ۲۰ سال زندگی‌اش دود شد، همسرش جلوی چشم‌هایش جان داد، دخترش نبود و تنش از سوز آتش مثل تکه گوشتی در روغن جلز و ولز می‌کرد؟! شاید کابوس بود. نیروهای امدادی که رسیدند، کابوس وحشتناکش اسم و رسم گرفت: جنگ، جنگ شده، اسرائیل حمله کرده…

عروسک باران باعث شد پیکرش پیدا شود.

عمه‌ها از میان اخبار خبر دار شدند. تصویر ساختمانی که خانه احسان در آنجا بود در شبکه‌های مجازی دست به دست می‌شد. یک روز تمام دنبال باران گشتند. بیمارستان به بیمارستان، کوچه به کوچه و سردخانه به سردخانه… شاید بچه ترسیده بود و بین کوچه‌ها سرگردان بود، شاید نیروهای امدادی زودتر باران را پیدا کرده بودند، شاید پیکر دخترک در یکی از سردخانه‌ها تنها و بی‌کس مانده بود، اما هیچ جا خبری از یک دختر بی‌نام و نشان با لباس صورتی نبود.

سایه نگذاشت کسی در بیمارستان کنارش بماند. با آن همه درد و سوختگی، فقط یک جمله را تکرار می‌کرد: «باران رو پیدا کنید… فقط باران رو.»

عمه‌ها دوباره برگشتند خانه و بین خاکسترها، میان شعله‌های سرد شده، چشم دواندند. اما چیزی نبود، هیچ‌چیز… یک روز گذشت. روزی که به‌قدر یک عمر کش آمد. تا اینکه سارا، همان عروسک کوچک باران، گوشه‌ی خیابان، نشانه‌ای شد برای پیدا کردن دختر. همان جا افتاده بود، میان خاکستر و خرده‌شیشه‌ها، با موهایی که از آتش پریشان و سوخته شده بودند. باران همیشه محکم بغلش می‌گرفت و هیچ‌وقت جدا از هم نمی‌خوابیدند. حالا که سارا آنجا بود، حتماً باران هم همان حوالی خوابیده بود.

پیدایش کردند زیر آوار در پارکینگ ساختمان، از ۷ طبقه پرت شده و زیر آوار دفن شده بود. خبر شهادتش را برای سایه آوردند با وسایلش، بالش صورتی‌اش، مداد و کتاب‌هایش. همه را دستمال کشیدند و گردوغبار از آن‌ها گرفتند تا حداقل از تمام خانه‌شان، سایه چند یادگاری از دخترش داشته باشد.

تحریف واقعیت با تطهیر جنایت.

در این چند روز، ارتش سایبری اسرائیل تلاش کرد چهره باران و خانواده‌اش را تحریف کند. سعی کردند با نسبت دادن آن‌ها به شخصیت‌های مهم کشور، ننگ کودک‌کشی را از کارنامه‌شان پاک کنند. اما حقیقت روشن بود؛ باران و خانواده‌اش فقط یک خانواده معمولی بودند. خیلی معمولی.

احسان، پدر باران، کارمند ساده بانک بود. سایه، مادرش در دانشگاه شهید بهشتی کار می‌کرد و باران، مثل تمام بچه‌ها، آرزوهای کودکانه زیادی داشت. هر وقت به عمه‌هایش می‌رسید، با ذوق دست‌هایش را بالا می‌آورد، عدد ۹ را نشان می‌داد و می‌گفت: «عمه‌جون! حساب کردم فقط ۹ سال دیگه بزرگ می‌شم، اون‌وقت می‌تونم گواهینامه بگیرم. ماشین بابا رو برمی‌دارم و میام دنبالتون، بریم بیرون!»

دخترِ بابایش بود، با تمام وجود. بیشتر از آن که به مادرش وابسته باشد، به احسان دل بسته بود. هر وقت جایی می‌خواست برود یا کاری داشت، با همان زبان شیرین کودکانه‌اش به مادرش می‌گفت:

«مامان سایه! من و بابا داریم پدر و دختری می‌ریم خرید… چیزی نمی‌خوای؟»

پدر و دختری‌هایشان زیاد بود، مثل همین حالا که پدر و دختری شهید شدند.

در این خانه حلوا نپزید!

از وقتی باران رفته، مرضیه خانم عمه‌اش اجازه نمی‌دهد کسی در خانه حلوا بپزد. آخرین بار که حلوای خیراتی درست کرده بود، باران و مادر و پدرش سرزده به خانه‌شان آمدند. باران یک قاشق از حلوا را خورد و چشم‌هایش برق زد: «عمه‌جون قول میدی هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت هیچ‌وقت وقتی من نبودم حلوا نپزی؟! من عاشق حلواهای شمام!»

عمه قول مردانه داد به باران و حالا هم پای قولش مانده است.

خبرگزاری فارس