ضیافت عروسی بر سر مزار پسر شهیدم

در بلوک ۱۴ بهشت رضا(ع) مشهد، کنار مزار شهید مرتضی میثمی خرازی، چشمم به مزار شهید جوانی افتاد؛ ستوانیکم سیدمصطفی صفادل

سنگ مزار با گل‌ها و تزئینات رنگارنگ و ظرف‌های خوراکی پر شده بود، انگار نه محل آرامش ابدی، بلکه میزبان ضیافتی باشکوه بود. مادر شهید با نگاهی پر اشتیاق، رهگذران را دعوت می‌کرد و با بغضی که در گلو داشت، نجوا می‌کرد: «این سفره عروسی پسرم در آسمان‌هاست.»

انتظار در غربت

مادر شهید، زهرا کمکی، از سال‌های انتظارش می‌گوید: تار و پود زندگی‌ام با نخ انتظار بافته شده بود. سال‌ها در غربت، آرزوی بازگشت به مشهدالرضا و دیدن فرزندانش، انگیزه زندگی‌اش بود. حتی پس از بازنشستگی همسرش و بازگشت به مشهد، این انتظار همچنان ادامه داشت. چشم به در داشت تا پسرش سیدمصطفی، از پدافند هوایی ارتش در اصفهان مرخصی بگیرد و به خانه برگردد.

شب عید غدیر

دو روز مانده به عید غدیر، پس از دو ماه دوری، سیدمصطفی برای مرخصی به خانه آمد. مادر با شور و هیجان، اسکناس‌های نو را به شکل پروانه درآورده و داخل باکس گل چیده بود. زنگ در به صدا درآمد و لبخند سیدمصطفی خبر از آمدن نامزدش داد. مادر با اشتیاق هدیه عیدی را تقدیم کرد و گفت: چون فردا شیفت بیمارستان داری، عیدی‌ات را زودتر دادم.

شوق دیدار

آن شب، سیدمجتبی، برادر کوچک‌تر، مدام با سیدمصطفی شوخی می‌کرد. مادر با دیدن جمع خانواده‌اش، خدا را شکر می‌کرد. سال‌های زندگی در غربت، دو پسرم را چنان به هم نزدیک کرده بود که فاصله سنی چهار ساله‌شان قابل تشخیص نبود. وقتی مادر لیوان شربت زعفران را جلوی سیدمصطفی گذاشت، سیدمجتبی با خنده گفت: باز سوگلی مامان آمد و بازار ما کساد شد!

وداعی ناخواسته

صبح روز عید، از محل کار سیدمصطفی تماس گرفتند. پسر باید برمی‌گشت. مادر با قلبی شکسته گفت: “کجا پسرم؟ هنوز از دیدنت سیر نشدم… سیدمصطفی با اطمینان گفت: دیگر جنگ مثل قدیم نیست. دشمن کیلومترها آن طرف‌تر است.

وقتی آماده رفتن شد، سیدمجتبی نیز ساکش را بست. او گفت: داداش می‌گوید این جنگ ظرف چند روز تمام می‌شود. من این چند روز را می‌روم پیش برادرم، بعد از اینکه مصطفی و دوستانش اسرائیل را سر جایش نشاندند، با هم برمی‌گردیم. سیدمصطفی با لبخند گفت: مادر، ماشینت را چند روزی قرض کن، تا ما برگردیم.

مادر با ذکر «یا حسین»کاسه آب را پشت سرشان خالی کرد و گفت: من نامت را زمزمه می‌کنم، تو آرامم کن حسین فاطمه! اما دلش آشوب بود.

تماس‌های کوتاه و نگرانی مادرانه

پس از رسیدن به اصفهان، تماس‌ها کوتاه‌تر شد. حتی سیدمجتبی پرحرف، کمتر حرف می‌زد. مادر آلبوم عکس‌های عقد سیدمصطفی را ورق می‌زد و حسرت می‌خورد: چه زود هشت ماه از عقدشان گذشت… کاش شب عیدغدیر بیشتر نگاهش می‌کردم.

آخرین بار که با سیدمصطفی صحبت کرد، او با شوخی و خنده تلاش کرد نگرانی مادر را کم کند: مادر خوبم، نگهبانی که گذاشتی کاملاً مراقبم است. تو هم لیست مهمان‌های عروسی را بنویس. اما این عجله‌ها، مکالمه‌های کوتاه و خنده‌های مصنوعی، چیزی در دل مادر را می‌لرزاند.

خبر تلخ

نیمه‌شب، مادر ناگهان از خواب پرید. دیگر خواب به چشمانش نیامد. ساعت ۶ صبح با سیدمجتبی تماس گرفت. گفت: مصطفی شیفت است. اما ظهر همان روز خبر تلخ رسید: ساعت ۳ و نیم صبح، در حمله اسرائیل به پالایشگاه اصفهان، تازه داماد ۲۵ ساله به شهادت رسید. سیدمجتبی بی‌برادر برگشت.

عطر حضور شهید

مادر شهید، زهرا کمکی، عکس سیدمصطفی را در تلفن همراهش نشان می‌دهد و با بغض می‌گوید: من شاخ شمشاد فرستادم، اسرائیل جنازه پس داد اما ادامه می‌دهد: بوی عطر پیکر شهیدم همه شهر و حتی روستای زادگاهم کنگ را پر کرده است. مصطفی آرام آمد و آرام رفت، اما صدای رفتنش از هیاهوی این دنیا بلندتر بود.

و با تمام وجود می‌گوید: «مرگ بر اسرائیل.»

خبرگزاری فارس