نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
حسین که گوشهای مشغول نقاشی با مداد رنگیهای جدیدش بود بلند شده و زیرانداز و سفره کوچکی را گوشه از اتاق پهن نموده و با کمک خواهرش حسنا که عروسک یادگاری مادربزرگ را بغل گرفته بود ظرف و قاشقها را آماده نموده و کنار سفره نشسته و مشغول غذا خوردن شدند. فاطمه کنار گهواره پسر کوچکش سجاد که آرام در آن خوابیده بود نشسته و قرآن کوچکش را باز کرد تا در این فرصت تعدادی از آیات متعلق به جزء روز را قرائت کند که صدای آرام اما نگران حسین او را به خود آورد: مامان! امشب برای احیای شب قدر جایی میریم؟
فاطمه مکثی نموده و نقلمکانکردنشان به شهر جدید با مردمانی ناآشنا را در ذهنش مرور کرد و با لبخند کمرنگی به چشمان پرسشگر بچهها پاسخ داد: “اگه روزیمون باشه چرا که نه”
بچهها امیدوارانه به هم نگاه کرده و بعد از تمامشدن غذایشان ظرفها و زیر و انداز و سفره را با کمک هم جمع کرده و بعد از تشکر از مادر، بازهم به سرگرمیشان ادامه دادند.
فاطمه که هنوز ذهنش درگیر چگونگی شرکت در مراسم شب قدر با شرایط جدیدشان بود سالهایی قبل را که با همراهی مادر و خواهرها به حسینیه شهرشان رفته و با وجود کمک آنها با دردسر فراوان شیطنت بچهها و تذکرهای مدام حاضران برای ساکت نمودن آنها مراسم را میگذراندند بهخاطر آورده و امسال به دلیل شرایط شغلی همسرش در شهر دیگر و آشنا نبودن با مردمانش تردید حضورشان را پررنگتر میساخت.
در همین احوال، صدای زنگ واحدشان رشته افکارش را پاره کرد و چادر رنگی را از روی چوبلباسی برداشته و از سوراخ چشمی درب، زنی سینی به دست را دیده و با لبخندی درب را بازنموده و سلام داد.
زن هم با چهرهای گندمگون و لبخندی که از چشمان مشکی براقش هم پیدا بود سلام نموده و سینی که دیس برنج و خورشت خوشعطری رویش بود را با لحنی مهربان تعارف نموده و ادامه داد: از طرف خانوادههای مجتمع بهتون خوشامد میگم دیگه بهخاطر شرایط ماه مبارک و تطیلات عید نتونستیم برای کمک و آشنایی خدمت برسیم! ان شالله امشب در مراسم قدر محلهمون با بچهها تشریف بیارید تا بیشتر با همسایهها آشنا بشید.
فاطمه همزمان با تشکر از لطف خانم همسایه لبخندش را پررنگتر نموده و گفت: ” آخه ما تازه به اینجا اومدیم و جایی را درست بلد نیستیم ” و خجالتزده ادامه داد: ضمناً بچههام کوچک هستن و ممکنه سروصدای شیطنتشون حواس بقیه را موقع خواندن دعا پرت کنه.
خانم همسایه با خنده کوتاهی جواب داد: ” بله متوجهم اما غریبی نکنین و سخت نگیرین! ساختمان کناری ما هر ساله مراسم شبهای قدر را با شیوه جالبی برگزار می کنه! اتفاقاً مادر و بچههای زیادی حضور دارن!” چادر را روی سرش جابهجا کرده و با هیجان ادامه داد: “بهتره خودتون ساعت ۱۱ شب به بعد تشریف بیارین تا متوجه بشید.
فاطمه که انگار جواب دغدغههایش را داده باشند نور امیدی در دلش تابیده و “نذرتون قبول باشه”ای گفته و بعد از تشکر مجدد سرش را به نشانه تأیید تکان داده و بعد از خداحافظی درب را بست که بچهها باذوق فراوان دیس غذا را گرفته و به آشپزخانه بردند تا موقع افطار که چیزی تا رسیدنش نمانده بود، همراه مادر روزهدارشان بخورند.
تا بعد از افطار، مدام حرفهای خانم همسایه را در ذهنش بالا و پایین کرد تا برای تجربه حضورشان متقاعد شود و مدام از خدا میخواست تا شرایط احیاء گرفتن را در بهترین حالت ممکن برایشان مقدّر کند و بتوانند در نبود همسرش که برای انجام مأموریت شغلی رفته بود بچهها را برای همراهی تا پایان مراسم شب قدر مدیریت کند.
بعد از نماز هنوز یک ساعتی برای رفتن زمان داشتند و او با مادر و همسرش که نگران تنهاییاش برای مدیریت بچهها در شب قدر انجام اعمالش بودند تلفنی صحبت کرده و در مورد دعوت خانم همسایه برایشان تعریف کرده و تأیید توسط آنها او را ترغیب نمود!
درحالیکه لباسهای مرتب بچهها را از کمد بیرون میآورد رو به بچهها با مهربانی گفت: اگه قول بدید بچههای موءدب و آرومی باشین باهم برای مراسمی که خانم همسایه دعوت کردهن میریم.
حسین با حالتی مردانه پیراهن و شلوارش را برای پوشیدن برداشته و با لحنی محکم گفت: مامان قول میدم که حواسم به حسنا و سجاد باشه.
مادر دستی بامحبت روی سر پسرک در هیبت مردانهاش کشیده و پیراهنش را مرتب نمود. حسنا هم درحالیکه سعی داشت کش موهایش را برای شانهزدن باز کند با شیرینزبانی دخترانه گفت: “مامان! منم بزرگ شدهام و قول میدم تا سحر کنارتون بمونم و با هم مراقب سجاد باشیم تا بتونین دعا بخونین و قرآن به سر بگیرین”
فاطمه در حال شانهزدن موهای او گونه شادابش را بهآرامی فشرده و بعد از بستن موهایش مشغول آماده نمودن لباسها و وسایل سجاد شد تا بعد از آمادهشدن خودش همگی از خانه خارج شوند.
درب ورودی ساختمان کناری باز بود و مرد جوانی آنها را به سمت جایگاه خانمها در طبقه اول راهنمایی کرد و پس از بالارفتن از چند پله، چهره مهربان با چشمان منتظر خانم همسایه در ورودی سالن دلشان را گرم کرد!
آنها سلام گرمی کرده و خانم همسایه بعد از جواب سلامشان با لحنی مهربانتر ادامه داد: ” طبقه زیر پارکینگ را برای حضور بچه هامون آماده کردیم بهتره با آسانسور بریم اونجا تا بچهها با دوستان جدید آشنا بشن!
وارد سالنی که دیوارهایش با پرچمهای مخصوص هیئت پوشانده شده و گوشهای از آنجا چند میز و صندلی پلاستیکی که روی آنها پر از برگههای نقاشی و مدادرنگی و پاستل و… بود و چند سبد بزرگ پر از اسباببازیهای دخترانه و پسرانه کنارش به چشم میخورد شدند و بهمحض ورودشان چند دختر نوجوان با صورتهایی شاد و آرام به استقبالشان آمده و به بچهها خوشامد گفتند! حسین با دیدن بچههایی که مشغول بازی و نقاشی و صحبت با یکدیگر بودند با اشتیاق از مادر اجازه گرفته و همراه حسنا برای آشنایی با دوستان جدیدشان که هر کدام مشغول کاری بودند به جمعشان اضافه شدند!
خانم همسایه خندهکنان از رفتار بچهها رو به فاطمه گفت: ” ماشاءالله بچههای خونگرمی دارین و غریبینکردن! خدا کنه بهشون خوش بگذره” فاطمه نفس آسودهای کشیده و با خوشحالی گفت: “ممنونم که دعوتمون کردین راستش همش نگران بودم که در نبود همسرم و توی شهر و محله جدید میتونم توی مراسم شب قدر شرکت کنم یا نه؟!
خانم همسایه او را به نشستن روی مبل کنار سالن دعوت نموده و خودش هم روبرو او نشسته و با همان لحن آرام و متین گفت: “خواهش میکنم عزیزم! این ایده و آمادهکردن چنین فضایی برای بچهها و آرامش مادرها را از لطف، حاجآقا رحمانی پیشنماز جوان و خلاق مسجدمون داریم که با کمک و بانی شدن خونواده ها” و با اشاره به چند دختر و پسر کوچک که مشغول آمادهنمودن کاسههای کوچک پلاستیکی نخود و کشمش و بیسکویت بودند ادامه داد: ” اونها بچههای حاج آقا هستن خدا حفظشون کنه” با دیدن اشتیاق سجاد برای رفتن کنار بچهها دستهایش را برای بغلکردن او بازنموده و رو به فاطمه با حالتی شرمنده گفت: “یادم رفت خودمو معرفی کنم من زینب سادات هادی زاده هستم که فعلاً یه آقا احسان دارم که کنار بچههای شما مشغول بازیه” بعد انگار که چیز جدیدی به خاطرش آمده باشد ادامه داد: ببینین یه دوربین و مانیتور اینجا هست که بچهها بتونن مادراشون را ببینن و مادرا از مانیتور سالن بالا بچه هاشون را زیر نظر داشته باشن. پس می تونین با خیال راحت این پسر کوچولو هم به مربیهاشون بسپارین.
فاطمه که حالا اعتمادش جلب شده بود صحبتهای زینب خانم را تأیید نموده و رضایتمندانه گفت: منم فاطمهام و مادر حسین آقا که مرد خونمونه و حسنا خانوم شیرین زبون و آقا سجاد… از دیدن اینجا با اینهمه فکر خوب شگفتزده شدم و حتماً با خیال آسوده توی مراسمها شرکت میکنم.
حالا هر دو در کنار بقیه مادرانی که صمیمانه با او احوالپرسی کرده و خوشامد گفتند بندهای عاشقانه و سراسر مضامین عرفانی دعای جوشن کبیر را همراه با صدای سوزناک حاجآقا رحمانی و عدهای از آقایانی که پشت پرده سبزرنگ مخملی سالن مشغول مناجات بودند زمزمه نموده و بار سنگیندلهای خسته و دردمندشان از رنجهای دنیا را سبک نمودند.
حاجآقا در فرصت پذیرایی از حاضران و جویای احوال بچهها شدن مادران، از جهاد فرزندآوری با وجود مشقتهایش و تربیت سربازان لشکر موعود برحق (عج) توسط مادران صبور و دلسوز صحبت نموده و در راستای لزوم همراهی پدران برای کمک در نگهداری فرزندان و توجه به استراحت مادران بدون دغدغه شیطنت بچهها توصیههای دلسوزانهای داشته و تلاشهای مادران چند فرزندی را مورد تقدیر قرارداد.
حسین و حسنا برگههای نقاشی رنگ شده را از طریق دوربین مهد نشان داده و قرآنهای رنگی کوچک را با ذوق و شوق فراوانی تکان دادند. سجاد هم با آرامش خاصی روی پای یکی از دختران نوجوان خوابیده بود.
فاطمه درحالی که چشمانش از خوشحالی برق میزد رو به زینب خانم گفت: خدا رو شکر امشب به بچههام خوش گذشته و خودمم خیالم راحته ازشون، خدا عاقبتتون رو بخیر کنه.
زینب خانم هم به نشانه رضایت دستان فاطمه را فشرد و هر دو برای قرآن به سر گذاشتن آماده شدند.
قطرات گرم اشک روی گونههای فاطمه با تکرار هر ذکری سرازیر شده و از اینکه خداوند چنین شرایط دلپذیری را برایشان فراهم نموده و توانسته بود با خاطری آسوده راز و نیاز کند با همه وجودش سپاسگزار بود…
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت