نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
۲۵ سالم بود وقتی جنگ شروع شد. من بودم و صدای آژیرها، و خاکی که زیر پا میسوخت. اهل بوشهرم، ولی آن روزها همه خوزستانی شده بودیم. فرهنگی بودم، معلم. تخته و گچ را گذاشتم کنار، رفتم جایی که مدرسهاش سوخته بود، جایی که زن و بچه مانده بودند بیپناه.
خونهم رو دادم به مردم روستا. گفتم بذار این سقف، مال اونا باشه که چیزی ندارن. خودم هم موندم همونجا. آواره نبودم، اما جا به جا شدم؛ از جنوب تا تهران، از خانه تا دل آتش.
تو تهران هم جنگ رو دیدم. آتیش، انفجار، صدای شب و بیخوابی. خانوادهم یکییکی رفتن. مرگ، مهاجرت، تنهایی… حالا دیگه تو بوشهر کسی برام نمونده. بچههام، همهشون ازدواج کردن، رفتن خارج. تنهام. نه از سر شکایت، از سر واقعیت.
پیر شدم. دیگه نمیتونم از جا بلند شم. ولی هنوز هم دلم با وطن و شهدایی هست که رفتن. با اونایی که موندن… هنوز وقتی اسم شهدا میاد، چشمام خیس میشن. هنوزم پشت رهبر ایستادم. خیلیا راهشون رو جدا کردن، ولی من همونم که بودم؛ از اول، تا امروز.
نمیخوام خونهم رو ترک کنم. یه عمر فداکاری کردم، حالا فقط میخوام آروم بمونم.این زن، با همه زخمهاش، هنوز ایستاده، در دفاع از وطن و سرداران وطن.
جهانبانو
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت