نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
قصه این خانه روایتی بیرحم است در حق کودکان و زنانی که خواستار صلح بودند، اما هواپیماهای جنگی دشمن همه امیدهای آنها را بر باد دادند. بانو زهرا مرد دل، تاریخ شفاهی مظلومیت این خانه است.
وقتی برای مصاحبه با او تماس میگیرم، با بغض میگوید: «دخترم خیلی سخت است شب بخوابی و صبح همه چیز ویران شود و ببینی هیچچیز نداری؛ حتی یکدست لباس.»
کمی صبر میکنم تا آرام شود، بعد با همان صدای غمگین ادامه میدهد: «هر وقت آمدی قدمت بهرویچشم.»
برای صحبت به مسجد حضرت علی (ع) کوی جعفریه میروم. داخل مسجد منتظرم است و مرا به آغوش میکشد. هالهای از غم در نگاهش وجود دارد و چهرهاش اندوهی عمیق را نشان میدهد.
یادگارهایی از مجروحیتش در زمان جنگ در بدنش جا خوش کرده. برای از بین بردن این زخمها چندین بار عمل جراحی کرده، اما بازهم ردپایی از جراحتها در جسم و روحش جولان میدهد.
زخم جانکاه جنگ در سپیدهدم ۲۸ دیماه سال ۱۳۶۵ زمان را برای او متوقف کرده است. «شاید باورش سخت باشد، اما من تا سال ۸۵ هر وقت تاریخ را یادداشت میکردم، سال ۶۵ را مینوشتم. یک بار متوجه شدم و گفتم ۲۰ سال از آن زمان گذشته، اما زمان برای من در صبحگاه ۲۸ دیماه سال ۶۵ ایستاده بود.»
اول دانشگاه تبریز بمباران شد
«سال ۱۳۶۵ صدام جنایتکار دائما مناطق مسکونی شهرها را بمباران میکرد. ساعت ۱۰ شب ۲۷ دیماه ۱۳۶۵ بود که رژیم بعث عراق دانشکده فنی دانشگاه تبریز را بمباران کرد. برادرم حسن به همراه بعضی از مردان محله به دانشگاه تبریز رفت تا به مجروحین کمک کند.
پس از رفتن آنها زنان همسایه به خانه ما آمدند. زینب کرامتی، دختر همسایه ما، مادرش فوت کرده بود و به مادرم میگفت دعا کن امشب ختم به خیر شود. امشب شدت بمباران خیلی زیاد است، اگر امشب کشته نشویم دیگر نمیمیریم. مادرم روحیه خاصی داشت و به همه دلداری میداد. میگفت نترسید. همه ما باهم هستیم. به خدا توکل کنید و برای پیروزی رزمندگان اسلام دست به دعا بردارید. همسایهها تا ساعت ۱۲ و نیم خانه ما بودند و بعد به خانههایشان برگشتند.
خانه ما از آن خانههای قدیمی بود که حیاط در وسط بود و دو اتاق این طرف حیاط و دو اتاق و سرویس بهداشتی آن طرف حیاط بود. من و خواهرم هر شب در اتاق آن طرف حیاط میخوابیدیم. در شبهای بمباران پدرم همه ما را به یک قسمت از خانه میبرد و میگفت بیایید همه در یک اتاق بخوابیم. اگر مردیم همه باهم بمیریم و اگر هم زنده ماندیم، همه باهم زنده میمانیم.
ساعت پنج صبح بود که برادرم حسن برگشت تا کمی استراحت کند. برادرم هر روز ساعت ۶ و نیم صبح با سرویس به محل کارش میرفت. گفت که امروز با سرویس نمیروم و بعد از استراحت سر کار میروم. صدای اذان صبح از مسجد محله میآمد. من و مادرم بیدار بودیم، من مشغول درس خواندن بودم و مادرم میخواست نماز صبح بخواند. به دلیل بمباران و اعلام وضعیت قرمز رادیو همیشه روشن بود.
ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه صبح بود. اللهاکبر اذان که دوباره گفته شد، ناگهان آژیر وضعیت قرمز به صدا درآمد. تا وضعیت قرمز اعلام شد، صدای ترسناک گرومپ گرومپ از همهجا بلند شد و هر کدام از ما به گوشهای پرت شدیم. سقف خانه روی سرمان خراب شد.
انفجار بمب همه چیز را خراب کرد. روزی که داشت به صبح روشن تبدیل میشد، شبی تیرهوتار برای خانواده ما شد. بعدها برادر کوچکم میگفت لحظه انفجار دیدم آتش بزرگی از حیاط به خانه آمد و همهجا خراب شد. نمیدانستم موشک به خانه ما اصابت کرده. فکر میکردم موشک در کوچه منفجر شده و ترکشهای موشک به خانه ما خورده است. همه خاطرات آن خانه قشنگ در عرض نیم ثانیه از بین رفت و عزیزانم پرپر شدند. بمب فقط ما را خانه خراب نکرد، بلکه چند نفر از همان زنانی که تا نیمه شب در خانه ما مانده بودند هم به شهادت رسیدند.
همسایه سمت راست ما یک آقا و خانم مسن بودند (امیر قنبرزاده و حاج خانم قنبرزاده). همسایه سمت چپ ما خانواده آقای پیشنمازی بود که همسر و سه فرزندش شهید شدند ( زکیه جعفریان، زهرا، لیلا و عبدالجواد پیشنمازی) و یک همسایه دیگر که پدر و دختر بودند هم به شهادت رسیدند ( مروت کرامتی و دخترش زینب کرامتی). از خانواده من هم ۶ نفر باهم شهید شدند؛ رشید مرددل، زینت محمدی، حسن مرددل، صغری مرددل، آذر مرد دل و خواهرزاده ام حسین شادکام.
دلتنگی امان نمیدهد
باهم به آرامستان بقائیه مارالان میرویم. آرام و آهسته راه میرود. به دلیل زخم پاهایش نمیتواند تند راه برود. در گلزار شهدای آرامستان بقائیه دیدن خانوادهاش دلش را آرام میکند.
کنار مزار پدر و مادرش مینشیند. فاتحهای میخواند و زیر لب نجوا میکند من فدای شما بشوم که اینجا آرام خوابیدهاید.
«مادرم پیش از بمباران برای پشتیبانی از رزمندگان کار زیادی انجام میداد. هر روز با زنان محله در مسجد جمع میشدند و مربای هویج، سیب و گل محمدی درست میکردند. گردو، بادام شکسته و قند در بستههای کوچک بستهبندی میکردند. برای رزمندگان لباسهای زمستانی مثل دستکش، شال گردن و پلیور میبافتند.
مادرم پتوهای رزمندگان را در حیاط میشست. آن روزها من مدرسه نمیرفتم و بیشتر پیش مادرم بودم. مادرم سفارش میکرد اگر در این راه به شهادت رسیدم، مرا در کنار شهدا به خاک بسپارید.
پدرم هم خیلی مرد نجیبی بود. هر هفته روزهای دوشنبه و پنجشنبه برای تشییع شهدا میرفتیم. حاج آقای کمالی در مسجد شهدا هر هفته دعای توسل میخواند و روزهای پنجشنبه هم در مسجد جامع دعای کمیل میخواندند.
پدرم همه خواهر و برادرهایم را با اتوبوس به مسجد جامع میبرد و جمعهها به نمازجمعه میرفتیم. دلم برای آن روزها تنگ شده. کاش فقط یکبار دیگر پدرم مرا به دعای کمیل میبرد.»
به مزار برادرش که میرسد، روی سنگ مزارش دست میکشد. «برادرم حسن ۲۸ سال داشت. جوان رشیدی بود و برادر کوچکم اکبر ۱۴ ساله بود.»
خواهرانه سر مزار خواهر
فاتحهای برای برادرش میخواند و میرود سر مزار صغری و آذر، دو خواهرش. من هم کنارش می نشینم.
«قربان خواهرهایم بشوم. صدام لعنتی، خواهرهای عزیزم را از من گرفت و داغ پدر و مادر عزیزتر از جانم و برادر قد بلند و زیبایم را به دلم گذاشت. من این همه درد و داغ را چطور تحمل کنم؟ راستی آن شب ما یک مهمان کوچولوی سه ساله هم داشتیم که او هم به شهادت رسید. خواهرم زینب ازدواج کرده بود. آن شب خواهرم خانه خودش بود و پسرش حسین خانه ما مانده بود، مادر و خواهرم سرما خورده بودند و حالشان خوش نبود.
مادر به من گفت تو و حسین باهم در اتاق بخوابید، من و خواهرت هر دو سرماخورده ایم، در این یکی اتاق میخوابیم. آن شب اولین شبی بود که من و خواهرم صغری جدا از هم خوابیدیم.
وقتی خانه ما موشک خورد و همه چیز خراب شد، فقط صدای حسین را شنیدم که گریه میکرد. نمیتوانستم تکان بخورم اما سعی کردم حسین را آرام کنم. کمی بعد دیگر صدای حسین قطع شد و من بیهوش شدم.»
خانه پدری خاکستر شد
«خواهرم زینب تعریف میکرد: «مادر شوهرم صبح خیلی زود در حیاط بود، پرسیدم مادر چه خبر است که این وقت صبح در حیاط هستی؟ مادرشوهرم گفت حیدر آقا، فامیلمان مریض شده. بیا برویم ببمارستان او را ببینیم. با این بهانه مادرشوهرم مرا از خانه بیرون آورد و در مسیر گفت میرویم خانه پدرت از آنها هم خبر بگیریم.
ساعت ۹صبح بود. وقتی جلوی مدرسه شهید خراسانی رسیدیم، دیدم نمیگذارند هیچکس جلوتر برود. گفتم آنجا خانه پدری من است که موشک خورده. باز هم اجازه ندادند اما هر طور بود راه را باز کردم و به سمت خانه رفتم. دیدم از خانه فقط آواری مانده و همه زیر آجرها و سیمانها ماندهاند. مردم کمک میکردند تا جنازههای شهدا را از زیر آوار خارج کنند.»
«جلوی چشم خواهرم، ما را یکی یکی از زیر آوار بیرون آورده و به آمبولانس رساندند. فدای خواهرم بشوم، دیده بود پسرش حسین را بیرون کشیده و ماساژ قلبی میدادند، چون نگران حال پدر و مادرم بود، گفته بود او را اذیت نکنید، پسرم به شهادت رسیده است.
من آخرین نفری بودم که از زیر آوار بیرون آورده و به بیمارستان سینا برده بودند. فقط صدای لا اله الا الله میشنیدم. در بیمارستان بودم و هیچ خبری از خانوادهام نداشتم. روی تخت خوابیده بودم. فکر میکردم هیچ لباس و ملحفهای رویم کشیده نشده است.
پسر دایی ام به ملاقاتم آمده بود. دوست نداشتم مرا در آن وضعیت ببیند. با دستم اشاره کردم که جلو نیاید. او هم برگشت و رفت. چند ساعت بعد شوهر خواهرم به ملاقاتم آمد. میخواستم بدانم برای حسین چه اتفاقی افتاده؟ پرسیدم حسین کجاست؟ گفت مگر خون حسین از حسن رنگینتر است. نفهمیدم منظورش چیست. برادرم حسن هم به شهادت رسیده بود و او نمیدانست که من از چیزی خبر ندارم.
بعد گفت بقیه اعضای خانواده زخمی شده و در بیمارستان دیگری هستند. ۱۴ روز در بیمارستان بستری بودم. اصرار میکردم مرا ببرند تا پدر و مادرم را ببینم. ولی قبول نمیکردند، میگفتند وقت ملاقات تمام شده. احساسم این بود روزها خیلی کند میگذرند. فقط میخواستم پدر و مادرم را ببینم، اما کسی مرا پیش آنها نمیبرد.
بالاخره بعد از ۱۴ روز مرخص شدم. بعد از بیمارستان مرا به دفتر بسیج خواهران بردند. یکی از برادران پاسدار میخواست خبر شهادت خانوادهام را بدهد اما نتوانست این خبر را بگوید.
از دفتر بسیج به همراه خانم رهبر و نوریزاده به خانه خواهرم رفتیم. انتظار داشتم به خانه خودمان بروم، اما چون نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، مرا به خانه خواهرم بردند.»
«اعضای فامیل خانه خواهرم آمده بودند. از وضعیت خواهرم صغری پرسیدم. یکی از زنانی که از سپاه خواهران آمده بود اسم خواهرم را صدا زد و همگی شعار دادند: «شهیدان زندهاند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر، صغری جان راهت ادامه دارد.» بعد اسم خواهر و برادر دیگرم را گفتند.
به پهنای صورت اشک می ریختم. خواهرم را بغل کردم و پرسیدم فقط من زنده ماندم؟ خواهرم سرش را تکان دداد دوباره بیهوش شدم.»
خانم مرددل، بانوی زخم خورده
بمباران آن صبحگاه فقط خانوادهاش را از او نگرفت. ۶۵ درصد جانبازیاش یادگار همان بمباران لعنتی است. موج انفجار باعث شده از ناحیه مغز و اعصاب دچار آسیب جدی شود و از ناحیه پا دچار گرفتگی عضلات است.
«وقتی انفجار شد و شیشهها شکست، همه جای بدنم پر از شیشه شد. چندین بار برای درآوردن شیشهها عمل جراحی کردم اما تعدادی از شیشه ها که عمیق در بدنم مانده را دکترها نتوانستند خارج کنند. روی دستم را نگاه کن، میتوانی شیشهها را لمس کنی؟»
دستش را نگاه میکنم.نوک شیشهها از زیر پوستش دیده میشود. روی دستش دست میکشم.
مگر جوان ۲۲ ساله چقدر میتواند داغ ببیند؟
«آن روز اصغر، برادرم در جبهه بود و نمیدانست چه اتفاقی افتاده. فرماندهان وقتی میفهمند که محله ما بمباران شده، به برادرم میگویند پدرت بیمار است، برو تبریز و به خانوادهات رسیدگی کن و برگرد.
اول برادرم را به مقر سپاه بردند تا خبر شهادت خانواده را به او اعلام کنند. وقتی به او گفتند که ۶ نفر از اعضای خانوادهاش باهم به شهادت رسیدهاند، با چشمانی گریان برای ملاقات من به بیمارستان آمد.
برادرم ۲۲ ساله بود و با دستان خودش پدر، مادر، دو خواهر ، یک برادر و خواهرزادهام را در قبر گذاشت و به خاک سپرد. مگر یک جوان ۲۲ ساله چقدر میتواند داغ ببیند.
هر چقدر داییام اصرار کرد اجازه بدهد تا آنها این کار را انجام دهند، قبول نکرده بود.
اصغر دل بزرگی داشت. هیچوقت ندیدم در بین جمع گریه کند. شبها سر مزار خانوادهام میرفت و در یک قبر خالی میخوابید و گریه میکرد.
آن سالها در ورودی آرامستان بقائیه مارالان را نمیبستند. یک شب که برادرم در قبر خوابیده بود، خانواده دیگری هم بعد از تاریک شدن هوا برای زیارت اهل قبور آمده بودند.
یک لحظه برادرم از قبر خارج میشود و نمیداند خانواده دیگری هم آن نزدیکیها هستند. این خانواده برادرم را میبینند و خیلی میترسند.
برادرم به آنها میگوید نترسید. من سرمزار خانوادهام آمدم و در قبر خالی خوابیده بودم. بعد از این اتفاق تصمیم گرفت دیگر هرگز این کار را انجام ندهد.»
«دیگر نمیشد به آن خانه برگشت. شهرداری خانه ما را تملک کرد و به جای آن در محله یوسف آباد یک واحد آپارتمان به ما داد. برادرم گفت: «تو تنهایی نمیتوانی در این آپارتمان بمانی» آپارتمان را فروختیم و در کوچه دیگری خانه خریدیم.»
زندگی مشترک، فصل تازهای از زندگی
«چهارسال پس از آن اتفاق با پسر داییام، محمد شادکام ازدواج کردم. پسردایی موضوع خواستگاری را به خواهرم گفته بود. اول نپذیرفتم. اصلا به ازدواج فکر نمیکردم.
من هنوز عزادار خانوادهام بودم. تصمیم گرفته بودم هیچ وقت لباس مشکی را درنیاورم. زمان برای من متوقف شده بود. هنوز در حال خودم نبودم. پسر دایی دوباره اصرار کرد و باز هم خواهرم را واسطه قرار داد. بالاخره تسلیم شدم و پذیرفتم. در ۱۶ مهرماه سال ۱۳۶۹ حاج آقای هوشمند، روحانی محله ما را به عقد هم درآورد و حاصل این ازدواج یک دختر ۲۶ ساله و یک پسر ۳۳ ساله است.
بعد از آن حادثه جنگ همچنان ادامه داشت. دوست داشتم شهادت نصیبم شود. روزی که آتش بس اعلام شد، دنیا روی سرم خراب شد. مطمئن شدم دیگر توفیق شهادت نصیبم نمیشود و از قافله شهدا جا ماندهام.»
خونی که اهداء نشد
خاطرات این بانوی مجاهد از فعالیت برای پشتیبانی از رزمندگان هم شنیدنی است. وقتی از او میخواهم خاطرهای برایم بازگو کند، خاطره اهدای خون به رزمندگان را برایم تعریف میکند: «از تلویزیون اعلام کردند که بیمارستانها کمبود خون دارند. من و دوستم فرحناک برای اهدای خون به سازمان انتقال خون رفتیم. قبل از خون دادن، وزن کشی میکردند.
از من خونگیری کردند، اما آقایی که نام افراد واجد شرایط برای اهدای خون را ثبت میکرد، به دوستم گفت تو نمیتوانی خون بدهی چون وزنت کم است. چند ماه بعد دوباره تلویزیون اعلام کرد که کمبود خون وجود دارد.
دوباره رفتیم برای اهدای خون. این دفعه دوستم فرحناک جیبهایش را پر از سنگ کرد تا وزنش زیاد شود و این بار بتواند به رزمندگان خون بدهد. همان آقا دوباره بعد از دیدن دوستم گفت دخترم تو وزنت کم است. اگر خون بدهی باعث ایجاد لخته خون در بدنت میشود. نه تنها نمیتوانی خون بدهی، بلکه یک کیسه خون هم اصراف میشود!»
مواظب باش پایم را قطع نکنی!
«از تلویزیون اعلام کردند کسانی که دوره های امداد و نجات را گذراندهاند، برای کمک بیایند. من و خواهرم برای امدادگری، وصل کردن سرم، تزریقات و پانسمان به بیمارستان سینا و امام رفتیم. یکی از رزمندگان پایش را از دست داده بود و دکتر بخیه زده بود.
من و خواهرم پایش را پانسمان میکردیم. خواهرم بخیه پایش را میکشید. این رزمنده گفت مواظب باش پایم را نچینی! ما زدیم زیر خنده. خواهرم گفت قبل از ما پایت را چیدهاند و ما داریم بخیهاش میکنیم. با این حرف خواهرم رزمنده هم خندید و گفت راست میگویی».
بی تابی مادرانه
«سال ۱۳۶۱ خواهرم ازدواج کرد و برادرم اصغر عازم جبهه شد. این دو شور و نشاط خانه ما بودند. پس از رفتن هر دوی آنها خانه ساکت شد. مادرم خیلی برای آنها بیقراری میکرد. برادرم اصغر عادت داشت شبها در خواب راه برود. مادرم برای این موضوع نگران بود و میگفت میترسم شبها راه برود و اسیر شود.
برادرم اصغر در عملیات بدر و خیبر مجروح شد و تا چند وقت از او خبری نبود. برادرم در بیمارستانی در اصفهان بستری بود. همه ما نگران بودیم که شاید شهید شده باشد.
یک شب در خانه را زدند. مادر نگران دم در رفت. گفتیم نرو شاید کس دیگری باشد. گفت نه، پسرم اصغر است. مادر در را باز کرد و دید برادرم اصغر پشت در است. همدیگر را بغل کردند و به خانه آمدند. برادرم از ناحیه پا مجروح شده بود اما به دلیل رعایت حال مادر گفت مادر جان ببین حالم خوب است و به خانه برگشتهام پس نگران نباش.»
این بانوی زخم خورده جنایت صدام و حامیانش علیرغم جراحتهای شدید هنوز هم در جبهه فرهنگی فعالیت میکند. از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۷۱ به عنوان آموزشیار نهضت سواد آموزی فعالیت میکرد و از سال ۱۳۹۱ تا به امروز فرمانده پایگاه بسیج راهیان کربلا است.
فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت