نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
به شهرستان اهر که رسیدم ریههایم پر از نور شد! انگار داشتم آسمان را نفس میکشیدم. در و دیوار و پنجره و حتی آدمها سبز بودند. یک سبز زمردیِ جاندار که وقتی نگاهش میکردم رگه به رگه گوشت و پوست و استخوانم را از خودش پر میکرد.
نجیب خان پشت فرمان نشسته بود و با دست چپش لاله گوش راستش را میکشید. منتظر پسرش ارسلان بود که قرار بود تا روستای بُهل راهنمایم باشد. اولین بار، اداره میراث فرهنگی دیدمشان و از همان وقت حرفهایشان به دلم نشست. ارسلان میگفت محرم باید بُهل باشم و من یک قول درست و درمان بهشان دادم که میآیم به امید خدا.
روستایی سرشار از زندگی
از اهر تا بهل با آن سرعتی که نجیب خان گرفته بود را بیست دقیقهای رسیدیم. اما آرام آرام که بخواهید این حدود بیست و پنج کیلومتر را بیایید نیم ساعت و یا شاید کمی بیشتر طول بکشد.
روستا، به معنای واقعی یک تعریف و تمجید حسابی، مجموعهای بود از جنگلهای باشکوه که از رَحِم زمینی با عطر فندقهای نورس بیرون زده بود. به هر طرف سر میچرخاندم یا شاخههای پربار و در هم تنیده درختهایش بود یا هو هوی پسربچههایی که کوچههای کاهگلی بهل را روی سرشان گذاشته بودند.
به آنجا نگاه کردم
ارسلان از خستگی کمرش بریده بود. درِ ماشین را که بست خمیازه بلندی کشید و خانهای را که فقط ده قدم با ما فاصله داشت نشانم دادم: «خونه ماه بیبی اونجاست. زنها و دخترها بعدازظهر برای عزا اول میرن دستبوسش.» و بعد مثل یک گربه خوابالو توی خودش مچاله شد.
به آنجا نگاه کردم. دیوارهایش کاهگل بود و پنجرههایش کوتاه. ماه بیبی جلوی در خانهاش نشسته بود و یاشماقش را کیپ تا کیپ دور دهانش بسته بود. آنقدر محکم که وقتی کنارش ایستادم، صدای جواب سلامش خیلی سخت به گوشم رسید؛ هرچند که شیرین و گرم و صمیمی بود.
برای روزهای سوگواری
ماه بیبی بهترین پشتیاش را تکیهگاه کمرم کرد و رفت سراغ پرچمها. بلند شدم و توی خانه دنبالش راه افتادم: «ماه بیبی، همه قراره یاشماق ببندن؟» بدون اینکه سرش را بالا بیاورد اولین پرچمی را که از توی صندوق، روی دستش بالا آمده را بوسید و چشمهایش اشکی شد.
اینجا همه دخترها وقتی عروس میشوند یاشماق میبندند؛ همان ادامه روسری محلیشان که تا روی دهان و چانهشان را میپوشانَد؛ آن هم برای اینکه حواسشان باشد در روزهای تازه عروسی، خدای ناکرده حرفی که وقتش نباشد از دهانشان بیرون نزند. ولی بعدها که در خانواده داماد جا افتادند و چند شکم نوه به دنیا آوردند یاشماقشان را باز میکنند و بستنش میمانَد برای روزهای عزا.
اوخشاما خوانی
ماه بیبی با دستهای باز زنها را کنار هم میچید و یاشماقهایشان را ورانداز میکرد. زنها حتی محکمتر از خودش دهان بسته بودند. اولدوز، دخترخاله ارسلان که آمده بود تا کمک دست ماه بیبی باشد میگفت: «زنهای بهل دوست ندارن وقتی که چشمای حضرت زینب اشک و خونِ، صدای خندههاشون تو روستا بچرخه. اونا به حرمت امام حسین لام تا کام حرف نمیزنن و حتی شوخی نمیکنن. تا کم کم آماده بشن برای اوخشاما خونی!»
به امام حسین فکر میکردم
به امام حسین علیه السلام فکر میکردم. به اینکه چقدر آدم از چقدر جا، او را به شکل و رسم خودشان دوست دارند. به این زنهای روستایی که حتی لباس یکدست مشکی نداشتند و تنها با همان طوسی خال خالی و سورمهای بته جغهایشان اما برای عزا آماده و آمده بودند. به این فکر میکردم که عشق، نه سن و سال میشناسد و نه حتی اهل کجا بودن؛ عاشقی دل میخواست که همه زنهای بهل داشتند و اتفاقا اهلش بودند.
انگار صحرای کربلا مقابل چشمانشان بود
اولدوز، که مثل معنی اسمش شبیه ستارهای درخشان بود تشت حلواها را با آخرین زورش تا جلوی در ماشین هل داد. زنها دسته دسته راه افتادند به طرف دشت. انگار کربلا روبهرویشان کشیده شده بود و آنها زینبهایی کوچک بودند که به قدر اعتقاداتشان داشتند بزرگ میشدند. گویی هر کدامشان در قلبش حسینی داشت که همان روز شهید شده بود. حسینی که مردترین مرد جهانشان بود و آن روز به عزای شهادتش بر تلها نشسته بودند.
نفسهای عمیق بهل
به آسمان نگاه کردم. چقدر در آن لحظات به زمین نزدیک بود. زنها پا به پای مردهایشان کربلا را به تصویر کشیده بودند. ماه بیبی که جلودار قافله زنهای روستای بهل بود گالشش را درآورد و با نفسهای عمیق آمادهشان کرد.
در صورتش ردی از صبری بلند بود به قدمت همه زنهای آذربایجان. چروکهای زیر چشمهایش، کشیده بود و پلکهایش شکسته. و ناگهان، وقتی که همه زنهای بهلی دورهاش کردند و پرچمهای محرم را به آغوش کشیدند صدای اوخشامایش بلند شد. سوزی که از قلبش ریشه زده بود و جوانههایش تا گلویش بالا آمده بود و در رنجی آغشته به تارهای صوتیاش تبدیل شده بود به روضه برادر زینب سلام الله علیها. روضهای که از پشت یاشماقها تا آسمان کشیده شده بود …
خبرگزاری فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت