معرفی کتاب؛

روایت یک پرستار از «همسایه‌های خانم جان»

کتاب «همسایه‌های خانم جان» که به قلم زینب عرفانیان نگارش شده است نگاهی دقیق به تجربیات انسانی احسان جاویدی را به عنوان یک پرستار در سوریه ارائه می‌دهد و تصویر شگفت‌انگیزی از یک تجربه‌ی انسانی فراتر از حد معمول را بیان می‌کند.

احسان جاویدی پرستاری بود که در طی چهار ماه در البوکمال سوریه به خدمت‌رسانی در بخش زنان و زایمان بیمارستان مشغول بود و تجربه‌های انسانی ناب خود را در خاک سوریه روایت کرده است.

از زمان آغاز جنگ در سوریه مدافعان حرم ایرانی با شجاعت و ایثارگری خود به مبارزه با گروه‌های تروریستی سوریه پرداخته و نشان دادند که آماده‌اند تا آخرین نفس برای دفاع از انسانیت تلاش کنند. این کتاب نیز نمونه‌ای دیگر از ایثار و فداکاری مدافعان حرم را به تصویر می‌کشد.

در این کتاب که روایتی از خط فکری حاج قاسم برای نجات زنان و کودکان قبل از ورود نیروهای مدافع حرم برای دفاع است، خدماتی که پرستار احسان جاویدی در چهار ماه در البوکمال سوریه انجام داده است به شکل واقعی و شگفت‌آوری بیان می‌شود.

او که در بخش زنان و زایمان بیمارستان به خدمت‌رسانی پرداخته و تجربیات خود را به گونه‌ای به تصویر می‌کشد که خواننده را به دنیایی سرشار از چالش‌ها و ایثار می‌برد. دنیایی از ایثار مردان سرزمین‌مان برای دفاع از حق، چشمه‎‌هایی از ایثار که تنها در جبهه حق رخ می‌دهد.

این کتاب روی دیگری از جنگ را به نمایش گذاشته و به مخاطب یادآوری می‌کند که در کنار ماهیت‌ پیچیده‌ی جنگ، فداکاری و انسان‌دوستی وجود دارد.

برشی از متن کتاب:

– احسان می‌ری سوریه؟

پنج سال حسرت خورده‌ام،‌ یک نفر این سؤال را از من بکند:

– یه ساعت فرصت می‌خوام که برم خونه و ساک ببندم.

می‌خندد که تا پرواز شنبه، برای بستن ساک فرصت دارم.

از دوشنبه تا شنبه را ۱۰۰ بار با انگشتانم می‌شمارم؛ پنج روز. پنج روزی که نمی‌گذرد. دیگر گروه نِخِسا را لحظه‌ای چک می‌کنم. اسم محله‌ها و شهرهای سوریه را حفظم. لواهای سوری را بهتر از سوری‌ها می‌شناسم. شهرهای درگیر و آزادشده. خط پیشروی داعش و مسلحین و هرچه در سوریه جریان دارد. حتی شماره معروفی که از سوریه با آن تماس می‌گیرند. همه این‌ها را مدیون گروه نخسا هستم. نیروهای خودسر سپاه که این گروه را زده‌اند.

سه روز بعد، تلفنم دوباره زنگ می‌خورد. همان شماره معروف است با کلی صفر. دوهزار کیلومتر دورتر رحیم گوشی را دست گرفته است. رئیس بهداری حلب در سوریه. اسمم را در لیست دیده و خوشحال زنگ زده که بیا می‌خواهیم برایت گوسفند زمین بزنیم. چه قندی در دلم آب می‌شود از شوخی‌هایش. چه قوت قلبی‌ست حرف‌هایش. انگار هلم می‌دهد که بنشینم جلوی سمیه و بگویم تا رفتنم چیزی نمانده است.

دو روزِ باقی‌مانده تا شنبه و آن پرواز را همه بی‌تابیم. من، مامان و بابا، سمیه، بچه‌ها و علی. قرار بود با علی هم‌سفر باشیم و نشد. همین‌جاماندن، از همه بی‌تاب‌ترش کرده است. سال ۹۴ که از مشهد به تهران آمدم، علی طاقت نیاورد از هم دور باشیم. او هم دست زن و بچه‌اش را گرفت و آمد تهران. بحث رفاقتم با علی، هم‌بازی بچگی و هم‌راز نوجوانی و هم‌صحبت جوانی نیست. بحث همکار هم نیست. علی هم‌اشک من است. اشک و ماادراک اشک، در روضه‌های دونفره‌مان.

– دکتراحسان بفرمایید سوار شید.

دکتر رضا صدایم می‌زند که از زیارت جا نمانم. بچه‌ها به‌سمت ون می‌روند و من هم دنبالشان. دمشق جای ماندن نیست. نیروهای وارداتی که ما باشیم، از هرجا و برای هر کاری که آمده‌اند، فقط یک روز فرصت دارند تا زیارت کنند و به حوزه مأموریتشان بروند. در ون جاگیر می‌شویم. اول زیارت، بعد جهاد. بچه‌ها با ابوعبدو گرم گرفته‌اند. عربی هم که انگار زبان مادری‌شان است. غلیظ‌تر از خود سوری‌ها.

ابوعبدو در روزهای جنگ آن‌قدر ایرانی در سوریه جابه‌جا کرده است که گوشی‌اش پر از مداحی فارسی باشد و هرکدام را بچه‌ها خواستند، پخش کند. دلمان هلالی می‌خواهد. شروع به گشتن در موبایلش می‌کند.

هرچه دیشب در تاریکی فرصت نشد شهر را ببینم حالا فرصت مهیاست. کوچه‌ها و خیابان‌هایی که پای داعش به خیلی‌هاشان باز شده نگاهم را پر می‌کند. مثل محله عقربا. از این محله هیچ نمانده است. نه کوچه‌ای، نه خیابان و خانه‌ای، نه کودکانی که بی‌محابای جنگ دنبال هم بدوند.

فقط خاک و ویرانی و خانه‌های خوابیده روی هم. از اینکه سایه جنگ و خرابی این‌قدر به حرم نزدیک شده است، دلم می‌لرزد. برای مردانی که مطمئنم با دستِ‌خالی شهر را نگه داشته‌اند. هرچه از جنگ سوریه و ویرانی‌هایش دیده‌ام، به کناری می‌رود، تصویر واقعی جنگ چیزی‌ست که الان می‌بینم. گرد مرگی که روی این محله پاشیده شده:

– دعای مادرم تأثیر کرده. مسیر زندگی‌م تغییر کرده.

صدای هلالی بند دلم را پاره می‌کند. نور روضه بلند می‌شود. ابوعبدو هم زیرلب با هلالی می‌خواند. همه آوار و خرابی‌های این منطقه غصه‌ای سنگین است که به دلم می‌ریزد. شانه‌هایم بی‌محابا تکان می‌خورد و زار می‌زنم. نه منی وجود دارد، نه دیگرانی. فقط راه منتهی به حرم و بغضی که بعد از پنج سال شکسته است. بغضی که مسیر زندگی‌ام را تغییر داد و به این خیابان رساند. ون هیئت سیّار شده است. می‌خواند و می‌کوبد و می‌رود و روضه می‌پاشد به شهر شام.

نگاهم به پرچم ایران روی پشت‌بام می‌افتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون داده‌ایم. بغض گلویم را مشت می‌کند. همسایه‌های خانم‌جان صبح­ به­ صبح به امید این پرچم دست بچه‌هایشان را می‌گیرند و به بیمارستان می‌آیند. بروم بگویم اشتباه آمده‌اید؟ بگویم دستمان از دارو خالی­ست؟ بگویم شرمنده! به خانه‌هایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم، جواب شهدا را چه بدهم؟

این مادرها دارو می‌خواهند، خون نمی‌خواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا داده‌اند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ دست­ به ­دامن جواد می‌شوم؛ راهی جلوی پایم بگذارد. یاد حاج ­احمد متوسلیان می‌افتم، می‌خواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دست‌هایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شده‌اند نشان می‌دهم. خالی­ست…

علاقه‌مندان می‌توانند برای تهیه این کتاب به سایت انتشارات شهید کاظمی مراجعه کنند.

فاطمه قلی‌زاده