نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
همیشه خدا را شاکرم برای نفسکشیدن در اتاقی که بیشتر وقتها پر از صدای گریه نوزاد و جملههای قشنگی مثل «مبارک باشه خانم»، «چه پسر تپلی ماشاالله»… میشود. مادرها از سلامتی نوزادشان میپرسند و وقتی میشنوند «بچه سالمه خانم»، برق شادی توی چشمشان از ذکر «خدا رو شکر» پیشی میگیرد. اما این یک خاطره فرق دارد. مثل همیشه تلفن اتاق عمل زنگ خورد: «از بخش براتون یه مریض داریم، بقایای سقط قانونی!!»
توی سرم پر از صدا شد؛ سقط قانونی؟ کدام قانون؟ قانون الهی؟ قانون اسلامی و شرعی؟
جنین ۱۶ هفته را میکشند؟!
بیمار را تحویل گرفتیم. خانم دکتر آرام گفت: «این خانم ده روز پیش با مجوز پزشکی قانونی سقط انجام داده و قلب جنین از کار افتاده، ولی هر چی دارو میدیم جنین دفع نمیشه. دیگه برای مادر خطر عفونت رحم یا حتی عفونت خون وجود داره؛ خطر از دست رفتن رحم مادر و یا حتی، خدانکرده، فوت مادر…»
باید رضایتها و مجوزها را چک میکردم. برگه اول با سربرگ پزشکی قانونی بود که در آن، با استناد به آزمایشها و سونوگرافی، سندرم داون جنین محرز شده و به علت عسر و حرج برای مادر، دستور سقط جنین صادر شده بود و پایین این دستور، اسم یک پزشک دیده میشد. از خودم پرسیدم مگر پزشکان در مراسم سوگند خوردن قسم نمیخورند که جان تمام بیماران برایشان یکسان باشد؟ مگر حیات تمام انسانها ارزش یکسان ندارد؟! پس جرم این جنین ۱۶ هفتهای چه بود؟
دوتا اثر انگشت آبی و لرزان!
در برگه رضایتنامه، دوتا اثر انگشت توجهم را جلب کرد. لرزش دست در خطوط استامپ پیدا بود. مگر میشد مادری بخواهد بچه خودش را بکشد و دست و دلش نلرزد؟! چه فرقی میکرد پزشکی قانونی تأیید کند یا نه؟ قلب این مادر تأیید نمیکرد.
رفتم توی اتاق. مادر با رنگپریده نگاهم میکرد. ترس را از چشمان کمجانش میخواندم. سعی کردم لبخند بزنم تا سختیاش را کم کنم، اما فقط یک گوشه لبش تکان خورد. در چشمهایش قصه رنج بزرگی بود؛ از ۱۲ هفتگی که آزمایش و سونو NT مشکوک شده بود، نظر چند پزشک را گرفته بودند، بعد نوبت آمنیوسنتز رسیده بود و تا رسیدن جواب، مادر هزار بار مرده و زنده شده بود. وقتی جواب رسید، بدترین دوراهی دنیا پیش روی مادر بود؛ پزشکی قانونی مجوز سقط میداد، اما قلب مادر چطور؟!
سختی نسیه یا نقد؟!
بقیه داستان را نگفته از بر بودم. با مصرف داروها درد مادر شروع شده بود، اما بدترین دردی که تجربه میکرد، در قلبش اتفاق میافتاد. کشتن جنین چهارماهه برای مادری که با صدای قلبش رؤیا بافته، عین مرگ بود. از خودم پرسیدم چطور میتوانیم این عسر و حرج نقد را به مادر بدهیم تا عسر و حرج نسیه را از او دور کنیم؟! ……
پاپوش نوزادی که هیچوقت پا نشد!
به کمک دکتر بیهوشی، مادر بعد از چند شبانهروز بیداری خوابید. میگویند داروهای بیهوشی درصدی هم فراموشی میآورد. با خودم میگفتم یعنی میشود مادر این چند ماه را فراموش کند؟! از روزی که دلدل کرده بود برود آزمایشگاه و برگه جوابش را بگیرد، تا لحظهای که متصدی آزمایشگاه یا پزشک زنان گفته بود: «مبارکه عزیزم! شما بارداری» و مادر به جشن دونفره آن شب فکر کرده بود؛ به یک جفت پاپوش نوزادی که شاید میخواست خبر خوب بابا شدن را به همسرش برساند.
کاش مادر میتوانست صدای تپیدن محکم و جاندار قلب جنینش را فراموش کند؛ فراموش کند چقدر صبر کرده بود برای شنیدن این صدا. برای مادری که هفتهها را تا رسیدن سونو NT شمرده بود، فرقی نداشت دختر باشد یا پسر؛ فقط میخواست سالم باشد تا اولین لباسهای فندقیاش را بخرد و به تاتیتاتیاش با آن کفشهای سوتدار فکر کند.
مطمئن بودم ته دلم که مادر به جنینش قول داده بود: «مامان جون، بهخاطر تو هر کاری میکنم.»
جنین توی مشتم بود، اما…
خانم دکتر امید به شلشدن عضلات هنگام بیهوشی داشت. دستش را برد تا با یک حرکت جنین نفسگرفتهشده را بیرون بیاورد، اما نه به این راحتی نبود.
دستش را درآورد، یکدفعه رنگ از رویش رفت، حالش دگرگون شد. گفت: «جنین توی مشتم بود، ولی درنیومد.» حالش آنقدر بد شد که برایش آبقند آوردیم، اما قند هم تلخی ماجرا را نگرفت.
دوباره سعی کرد، نشد. نگاهش به دستهای من افتاد: «بیا تو یه امتحان بکن، اگه نشد مجبوریم شکم و رحم رو باز کنیم.» این بار من شروع کردم. انگار از دسترس من فرار میکرد، میچرخید، اما وقتی دستم به جنین مرده خورد، هنوز انگار گرم بود. دکتر گفت: «فایده نداره، یه بار دیگه سعی کن، وگرنه آمادهاش کنید، شکم رو باز کنیم.»
سرش کو؟!
دوباره تلاش کردم. این دفعه لمسش کردم؛ یک هفته بود نفس نداشت، حیات نداشت، نرم و شکننده، مثل عروسکهای پنبهای که مادرم بچگی برایم درست میکرد، به مویی بند بود.
فشارم را بیشتر کردم و کشیدم. مشتم بیرون آمد، ولی از باز کردنش میترسیدم.
خیلی آرام انگشتانم را باز کردم؛ یک پای کوچک… صدای جیغ بقیه و اشکهای من یکی شده بود.
سریع از دستم روی میز گذاشتم. انگشتان کوچکش میگفت پای راست است.
دوباره وارد دنیایش شدم؛ گرفتمش… پای چپ… دست چپ… دست راست…
دوباره تلاش کردم. این بار توی مشتم مثل قبل نرم نبود؛ قفسه سینهاش بود، حصار دندههایش، فضای شکم. همه چیزش را مثل پازل کنار هم چیدم. دکتر گفت: «همه رو بذار، چیزی جا نمونه… ولی یه چیزی کمه… سرش کو؟»
تکهتکه شدن یک رؤیا!
دوباره دستم وارد دنیای تاریکش شد. کجایی؟ دلت بازی میخواد؟! قایمموشک… تو تاریکی من چشم میذارم، بعد پیدات میکنم… ده، بیست، سی، چهل… صد… اومدم… کجایی؟ با دو تا انگشتم پاورچین رفتم.
توی مشتم بود، ولی دوباره نمیخواست با من بیاید. توی دلم باهاش حرف زدم: «حلال کن… منو ببخش… مادرت هم ببخش… من بهخاطر مادرت این همه سختی به تو دادم.»
حس کردم لبهایش که بر اثر فشار به جمجمه غنچه شده بود، خندید. آرام گفت: «من بهخاطر مادرم همه کاری میکنم، همه سختیها رو تحمل میکنم، ولی مادرم بهخاطر من سختی نگهداری من رو تحمل نکرد. اون به من قول داده بود هر کاری برای من انجام بده…»
آخرین بار به همبازیام نگاه کردم؛ چقدر خدا قشنگ ساخته بود و ما چه راحت خرابش کردیم…
خبرگزاری فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت