روایتی که تابوت‌اش از واژه‌ها سنگین‌تر است

باید در مقتل زهرا بنویسند او شهید بنت شهید بنت شهیدین بود. دختری که به جرم علم پدربزرگش، هم مادرش را به شهادت رساندند هم مادربزرگش را و هم آرزوها و کودکی‌اش را.

زهرا کوچولو خودش روضه مجسم و مصوری بود برایمان از سه‌ساله‌ شهیدی که بدن پر جراحتش، غسل و کفن را دشوار کرد اما لطف کرد و برایمان روضه هم خواند. وقتی خبر شهادت زهرای سه‌ساله دست به دست شد ویدئوی از او چرخید که با همان زبان کودکانه‌اش برای دل محرمی ما نوحه می‌خواند:«ای اهل حرم میر و علمدار نیامد…» همان دخترکی بود که سرود ای ایران را خواند، همانی که تصویر تابوتش روی شانه‌های سرداران شهید دلمان را لرزاند.‌

مادرش، شهید مرضیه عسکری متخصص اطفال بود، زیاد شیفت می‌رفت. دوری و دلتنگی از مادر برایش سخت بود، هر بار که مرضیه از سرکار برمی‌گشت، زهرا دخترانه قهر می‌کرد:«مامان چرا انقدر منو تنها میزاری؟! نمیشه نری سرکار؟!» مرضیه دخترش را بغل می‌گرفت روی پا می‌نشاند، یک دل سیر که عطر تنش را بو می‌کشید و دست‌هایش را بوسه‌باران می‌کرد، می‌نشست و آرام آرام قانعش می‌کرد: مامان، دکتر نی‌نی‌هاست، اگر من نرم سرکار بچه‌های خیلی کوچولو مریض میشن! درد می‌کشن! تو دوست داری بچه‌ها مریض باشند؟!

دل کوچک زهرا سریع قانع می‌شد: باشه مامان! عیبی نداره، من تحمل می‌کنم. بازم پیش مامان جون می‌مونم تا تو بری سرکار…

زهرا دلش می‌خواست دکتر شود، درست مثل مامان! میان همه‌ی اسباب‌بازی‌هایش، کیف پزشکی کودکانه‌اش را بیشتر دوست داشت. همیشه عینک پلاستیکی قرمزش را می‌زد، بند گوشی پزشکی کوچکش را دور گردن می‌انداخت و یکی‌یکی سراغ عروسک‌ها می‌رفت و معاینه‌شان می‌کرد.

شیرین‌زبانی‌های زهرا، دل ما را بُرد. ما که پیش از شهادتش حتی یک‌بار هم او را ندیده بودیم، اما همان ویدیوهای کوتاه کافی بود تا دلبسته‌اش شویم. خاله‌اش فاطمه‌ خانم می‌گوید زهرا همیشه همین‌طور بود؛ شیرین‌زبان، پرانرژی، مهربان و خوش‌حافظه. شعر زیاد حفظ بود، مخصوصاً شعرهای مذهبی. از ای ایران گرفته تا سلام فرمانده و مداحی‌های کودکانه. مادرش، مرضیه، با همه‌ مشغله‌هایش، برای تربیت زهرا وقت می‌گذاشت. شعرها را با او تمرین می‌کرد و به او یاد می‌داد. زهرا توی خانه راه می‌رفت و برای خودش می‌خواند. حافظه‌اش هم خوب بود. خیلی از سوره‌های کوچک قرآن را حفظ کرده بود.

قرار بود به‌زودی کلاس زبان برود اما چون هنوز سن و سالش کم بود، مؤسسه پیشنهاد داد که وقتی چهار سالش شد، برای ثبت‌نام بروند. هم زهرا منتظر بود، هم مرضیه…

اما جنگ زودتر از چهار سالگی آمد.

زهرا ته‌تغاری خانه بود؛ کوچک‌ترین نوه‌ی خانواده شهید منصور عسکری، دانشمند هسته‌ای، و مادربزرگش، معصومه یوسفی. آن شب شوم زهرا و مادرش خانه پدربزرگ بودند که بمب اسرائیلی خانه‌شان را زیر آوار دفن کرد. خانه‌ای که هیچ چیز، حتی اسکلتی هم از آن نمانده است.

سه روز تمام پدر زهرا و خاله‌اش، فاطمه‌خانم منتظر پیدا شدن پیکرها بودند، می‌دانستند حالا که خانه زیر آوار واحدهای دیگر دفن شده تکلیف پیکرها چیست اما با این همه امید داشتند، زهرا از زیر آن همه سنگ و آجر و آهن سالم بیرون بیاید.

آخرین پیکر تن نحیف او بود که بیرون کشیده شد، صورتش قابل شناسایی نبود، گرد و غبار و خاک، موهای خرمایی‌اش را سفید کرده بودند‌ و از صورت قشنگش چیزی نمانده بود. زهرا را از روی لباسش شناختند، لباسی که مادر بزرگ برایش دوخته بود، لباسی که به تنش کفن شد.

جنگ، همه‌ی رؤیاهای زهرا را با خودش زیر آوار برد اما از تمام دنیای کودکانه‌اش، فقط یک چیز برایش گذاشت: آغوش مادر. حالا زهرای سه‌ساله‌ی ایران، آرام گرفته بر سینه‌ی مادرش، در دل خاک… پیکر مادربزرگش هنوز که هنوز است پیدا نشده و از پدربزرگش چند قطعه تن مانده…

باید در مقتل زهرا بنویسند او شهید بنت شهید بنت شهیدین بود. دختری که به جرم علم پدربزرگش هم مادرش را از او گرفتند هم مادربزرگش را و هم کودکی و آرزوهایش را… و این فقط مرثیه ای برای زهراست.

 

خبرگزاری فارس