داستان «مادر آرزوها»

کسی چه می‌داند، شاید فرداها، صاحب یکی از همین آرزوهای کوچک، آنقدر بزرگ شد که خودش مادر یا پدر آرزوهای قشنگ دیگری شد؛ مادر آرزوهایی شبیه فرشتگان اما بدون بال!

«شیرم رو حلالت نمی‌کنم اگه صدای کمک یه نیازمند رو شنیدی و کاری نکردی!» این تنها جمله‌ای است که مادر سمیرا شاهوردی وقتی دخترش را راهی خانه بخت می‌کرد به او گفت و یک قول محکم و سفت و سخت گرفت که همیشه و تا آخرین نفسش پای آن باشد.

سال ۱۳۸۸ بود. سمیرا عروس شد. یک عروس خوش‌خنده و شاد و پرانرژی. اما در آن محله‌ایی که خانه بختش بود همیشه صداهایی نه خیلی دور و نه حتی نزدیک اما قابل شنیدن از کمک خواستنِ آدم‌هایی می‌آمد که زیر سقف آسمان و روی خاک، حتی یک لقمه نانِ خوردن هم نداشتند. زن و مردهایی که جیب‌شان از غم پر بود و دل‌شان از غصه!

سمیه آرام و قرار نداشت. هر وقت صدایشان را می‌شنید خودخوری می‌کرد و یاد قولی که به مادرش داده بود می‌افتاد. تا اینکه آن روز و با دیدن رودرروی رنج دختربچه‌ها و پسربچه‌های محله نتوانست سرش به خانه و زندگی‌اش گرم باشد و آستین‌هایش را برای برآورده کردن آرزوهای کوچک آن مردمان بزرگ، بالا زد: «الو. مامان جان. صدای نیازمند شنیدم؛ حاضری برای کمک همراهم بیای؟ تو و آبجی.»

گروه جهادی آروزهای قشنگ متولد می‌شود

سمیرا نه سخت گرفت و نه حتی آسمان را به ریسمان بافت. حتی نگفت ندارم و نمی‌شود و زورم نمی‌رسد. او راه افتاده بود دنبال یک کار بزرگ اما با قدم‌های کوچک خودش. بارهای اول آرزوهای کوچک را برآورده کرد. آرزوی یک لباس خوب. آرزوی یک کفش ورزشی. آرزوی یک شهربازی رفتن و آرزوی پتو و بخاری. اسم گروه کوچکشان را هم گذاشت «گروه جهادی آرزوهای قشنگ» اما کم کم پای بقیه فک و فامیلشان را هم به گروه باز کرد و کمک‌هایشان هر روز بزرگ‌تر شد.

سمیرا یک گروه در فضای مجازی تشکیل داد. به مادرش گفت دوست دارد همه چیز واضح و شفاف و برای خَیِرهای فامیل راست و حسینی باشد. به خاطر همین، در گروه ایتا گزارش کار می‌داد چون دوست نداشت بقیه فکر کنند کمک‌هایشان به مقصد نرسیده اما نمی‌دانست همان گزارش‌کارها آن‌قدر دست به دست می‌شود که به همه جای ایران می‌رسد و پیام‌ها شروع می‌شود:

«خانم شاهوردی من از گیلانم چطور می‌تونم بخشی از گروهتون باشم؟» «سلام من یه مقدار پول داشتم می‌خواستم برای کمک به زلزله‌زده‌ها تقدیم کنم؟» «عذر می‌خوام شما لباس نو و پتو و لوازم التحریر هم قبول می‌کنید؟»

زنی که مادر آرزوها شد

سمیرا شد مادر آرزوها. آرزوهایی که از قلب‌های شکسته آدم‌ها می‌گرفت و با دست‌های مهربانش برآورده‌شان می‌کرد. حالا آن قول کوچکی که سمیرا چند سال پیش به مادرش داد آن‌قدر بزرگ شده که نقطه به نقطه وطن را برای برآورده کردن آرزوها می‌رود و با دست‌های گرم آدم‌های خیرخواه، دست‌های سرد و خسته زیادی را می‌گیرد. وقتی به آخرین آرزویی که برآورده کرده نگاه می‌کنم اشک توی چشم‌هایم حلقه حلقه می‌شود و می‌پرسم: «تا کجا رفتی مادر آرزوها؟ جنوب شرق کرمان و جنوب سیستان؟ جازموریان و فنوج؟ با چه هزینه‌ایی این آرزو برآورده شد؟»

می‌خندد و بچه‌هایی که دورش حلقه زده‌اند را با تمام جانش بغل می‌کند: «در سالی که گذشت، مدرسه‌ مادران بهشتی با ظرفیت ۲۰۰ دانش‌آموز از پایه اول تا ششم رو با هزینه‌ای بالغ بر ۱۰ میلیارد تومن احداث کردیم؛ مدرسه‌ای که امروز مأمن یادگیری و امید برای کودکان روستای نازدشت و مناطق اطراف اون شده … .» همین را می‌گوید و تمام. انگار نه انگار که آرزوی به این بزرگی را برآورده کرده‌اند.

کیف و لوازم تحریر و هر چیزی که بخواهید

شاید برای خیلی از ما که در تهران و شهرهای بزرگ زندگی می‌کنیم و دوران کودکیمان به مدرسه رفتیم، آرزوی داشتن کیف و کفش و لوازم تحریر و حتی مدرسه داشتن، بیشتر شبیه شوخی باشد. اما هنوز هستند چشم‌ها و لب‌هایی که از تماشای یک کوله‌پشتی صورتی یا آبی می‌درخشند و می‌شکفند چون این، آرزوی آن‌هاست؛ آرزویی که شاید برای ما خیلی کوچک و پیش پا افتاده به نظر برسد اما برای یک دختر و پسربچه‌ رنج‌کشیده آن‌قدر بزرگ است که برای رسیدن به آن از ذوق داد می‌زند!

مهر ماه امسالِ مادر آرزوها هم اینطور گذشت؛ فقط با ۴۰۰ میلیون تومان که دست به دست جمع کرده بود، این بار، آرزوهای قشنگ بچه‌های جازموریان و فنوج را برآورده کرد و برای ۵۰۰ تای آن‌ها کوله‌پشتی و لوازم تحریر خرید. کسی چه می‌داند، شاید فرداها، صاحب یکی از همین آرزوهای کوچک، آنقدر بزرگ شد که خودش مادر یا پدر آرزوهای قشنگ دیگری شد؛ مادر آرزوهایی شبیه فرشتگان اما بدون بال!

 

خبرگزاری فارس