حمایت اسرائیل از بی حجابی در ایران

مواضع اخیر تل‌آویو و بازنشر پیام‌های حمایتی آن نشان می‌دهد این رژیم می‌کوشد با جنگ روایت‌ها از شکاف‌های پوششی در ایران بهره‌برداری کند.

آوای نازنینِ شش‌ساله، صندلی غذای کودکِ شکسته، شلوار دخترانه‌ی خاک‌آلود، تقدیرنامه‌های دانش‌آموز دبستانی، دفتر نقاشی با برگ‌های سفیدِ دست‌نخورده… و آواری که پایانِ بازی‌ها و خنده‌های کودکانه در یک ساختمان شد. این روزها در گوشه‌ای از پارک دانشجوی تهران، پاتوقی برپا بود که هم از دوازده روز التهاب و مقاومت می‌گفت و هم حال‌وهوای عاشورا و اربعین را تداعی می‌کرد.

پاتوقی با رنگ‌وبوی عاشورا

رفت‌وآمدِ چهارراه ولیعصر پرهیاهوست؛ نقطه‌ای مرکزی در پایتخت که به‌سبب مراکز خرید، پارک، مجاورت تئاترشهر و کمی دورتر، دانشگاه و کتاب‌فروشی‌ها، محل عبور اقشار مختلف از مردم عادی تا استادان، دانشجویان، هنرمندان و پزشکان است. کمتر رهگذری از کنار پاتوق «ایران عاشورایی» دختران انقلاب رد می‌شود و حتی برای چند ثانیه مکث نمی‌کند.

فریاد مظلومیتی که بسیار بلند است

کنار دکور می‌ایستد؛ نگاهش را آرام و دقیق، همچون لنز دوربین، می‌چرخاند. انگار همه شنیده‌ها و دیده‌های روزهای پرالتهاب پیش چشمش حاضر شده است. صدای انفجار و پدافند هنوز در سرش می‌پیچد. به‌محض قرار گرفتن گوشی روی گوشش، صدای نازنینِ کوچولو تیر خلاص غصه‌هایش می‌شود و بغضش را می‌شکند: «من نازنینم! ۶ سالمه. یه صدای خیلی‌خیلی بلند اومد. همه چیز لرزید. دیوار اتاقم ترک خورد و تمام نقاشیهام توی آتیش سوخت! …» اشک‌هایش مانند باران بهاری روی روسری‌اش می‌چکد؛ سرپوشی نازک که نیمه‌کاره دور گردنش افتاده است.

به حرمت شهیدان و به افتخار سرزمین

خنکای شب را برای همراهی با خانواده برگزیده است؛ دستِ «آریا» را می‌گیرد و همراه خواهر و خواهرزاده‌ها به سمتی می‌رود که اتفاقاً حوالی پاتوق عاشورایی دختران انقلاب است. طنین صدای معصومانه‌ی نازنین همراه با نوای ملایم موسیقی توجهش را جلب می‌کند. خود را به صحنه‌ی آوار می‌رساند؛ از لابه‌لای بنرها سرک می‌کشد و نگاهش بر نقطه‌ای از توده‌ی خاک ثابت می‌ماند. مستقیم کنار ماشین اسباب‌بازیِ سبزرنگ می‌آید؛ وسیله‌ای شکسته که یادگار یک جنایت است. این فضای چندمتری، با اثاثیه‌ی ازکارافتاده و سنگ و خاک درهم، برای «بهاره ایرانشاهی» حالتی مقدس یافته است؛ شاید نیز تصاویر شهیدان جنگ دوازده‌روزه دلش را ربوده باشد؛ همان‌ها که به حرمتشان دست به روسری می‌برد و آن را بر سر می‌گذارد. کنار او می‌ایستم. می‌گوید: «من یک مادرم! این ماشین و عروسک‌ها را که دیدم دلم کباب شد. آدم وقتی بچه‌دار می‌شود با همه وجودش این حس را درک می‌کند.» درحالی‌که دست پسرش را محکم گرفته و برای یک عکس یادگاری کنار صحنه‌ای ماندگار می‌ایستد، ادامه می‌دهد: «وقتی کشورم پیروز شد، با همه وجود خوشحال شدم و احساس غرور، غیرت و افتخار کردم.»

نتانیاهو در کنار زنان ایرانی

در روزهای پرالتهاب سال ۱۴۰۱، بوی نفاق در هوای کشور پیچید؛ نفاقی که از آن‌سوی مرزها بر آتش آن دمیدند و شعله‌هایش تا معجر زنان و دختران این سرزمین رسید. غیرت مردان به جوش آمد و پای حیا و ناموس ایستادند؛ اما دشمن عقب ننشست. پس از فروکش موج التهاب، صداهای پنهان دشمن بیشتر شنیده شد و نقشه‌هایی که برای مردان، زنان، دختران و پسران و نیز عزت و استقلال کشور کشیده بودند، آشکار گشت: «من کنار زنان ایرانی‌ام!» این صدای نتانیاهو بود؛ همان فردی که با تمام توان فرمان آتش و قحطی را برای سرزمین‌های مملو از زن و کودک صادر کرد؛ دوازده روز آتش بر سرمان بارید و اسباب‌بازی‌های زیر آوار را بی‌صاحب گذاشت.

تفکیک راه زنان این سرزمین از کودک‌کُشان

کنار نماد دشمنی و کینه‌توزیِ آمریکا و صهیونیست‌ها می‌ایستد و با نگاهش صفحه‌به‌صفحه جنایت‌ها را مرور می‌کند. میان توده‌ی خاک، عروسک بی‌سر دلش را می‌فشارد و قلبش را می‌خراشد. صدای دندان‌قروچه‌ی آرامی شنیده می‌شود؛ گویی زیر لب این همه کینه را لعن می‌کند. ایرانی است و برای دین، ولایت و وطن جان می‌دهد؛ اما هنگامی‌که می‌شنود بانی این زشتی‌ها با افتخار در کنار زنانِ بی‌روسری ایستاده، بی‌درنگ دستانش را پشت سر می‌برد تا مرز خود را از کودک‌کشانِ جهان جدا کند.

عکس یادگاری با یک پرچم

بی‌سروصدا آمده تا چند عکس یادگاری از جنس مقاومت برای گالری تلفن همراهش ثبت کند؛ از جمله همین تصویر که کفش‌هایش را بر پرچم آمریکا و اسرائیل می‌ساید و در دل برای نابودی‌شان دعا می‌کند. «آزاد برنجی» بنا به گفته‌ی خودش اهل کردستان و ساکن تهران است. با صدا زدنش ناگهان برمی‌گردد؛ اشک در چشمانش حلقه می‌زند. صدای نازنین، اسباب‌بازی‌های شکسته، خرس پشمالوی خاک‌گرفته‌ی بی‌صاحب و ماشین‌های پلاستیکیِ ازهم‌گسیخته پیش چشمش می‌آید.

حاج‌قاسم‌ها در راه‌اند

در واپسین لحظات پاتوق عاشوراییِ پارک دانشجو، صدای کودکی یک‌ساله برای لحظه‌ای همه را متوجه خود می‌کند؛ او را «حاج‌قاسم» صدا می‌زنند. نامش امیرعلی است و خانم هوایی این کودک را سومین و متفاوت‌ترین فرزندش می‌خواند؛ گویی از همان روزهای تولد، مادر را به میدان کشانده تا برای اطاعت از فرمان رهبر در کارهای فرهنگیِ پاک و اثرگذار فعال باشد.

این مردم بیدارند

«پاتوق ایران عاشورایی» این روزها میزبان مردمی است که با هر سلیقه و ظاهر، و فارغ از تفاوت پوشش و عقیده، از عشق به وطن، ولایت و سیدالشهدا سخن می‌گویند؛ همان که برای مقابله با یزید، فریاد «هیهات مناالذله» سر داد. در این گردهمایی صمیمی، زنانی آمده‌اند که به یاد نازنین‌های دوازده روزِ جنایتِ آمریکا و اسرائیل، عروسک‌های کوچک یادگاری گرفته و روسری‌های متبرک به تربت کربلا بر سر نهاده‌اند.

به نقل از رهبر انقلاب: «یک ملّت در حدود نود میلیون جمعیّت، یکپارچه، یک‌صدا، شانه‌به‌شانه، در کنار هم بدون هیچ‌گونه تفاوتی در خواسته‌ها و در مقاصدی که ابراز می‌کنند، ایستادند، شعار دادند، حرف زدند، از رفتار نیروهای مسلّح حمایت کردند، بعدازاین هم همین خواهد بود. ملّت ایران بزرگواری خودش را، شخصیّت برجسته و ممتاز خودش را نشان داد در این قضیّه و نشان داد که در هنگام لازم، یک‌صدا از این ملّت شنیده خواهد شد، و بحمدالله این اتّفاق افتاد.» و البته تا همیشه چنین خواهد بود؛ برخلاف خواست دشمنانی که می‌کوشند آب را گل‌آلود کنند و از آن بهره ببرند.

خبرگزاری فارس