جلال و پرده‌برداری از ابژه‌سازی زن حتی در مادری

در داستان «بچه مردم»، جلال آل‌احمد با پرداختی واقع‌گرایانه، به بازنمایی معضل زنان در جامعه‌ای مردسالار می‌پردازد؛ زنی مطلقه که پس از ازدواج مجدد و تحت فشار همسر جدید، ناچار می‌شود فرزند خردسال خود را رها کند، تصمیمی که واکنش‌های اجتماعی و درونی متناقضی را به‌دنبال دارد.

داستان بچه مردم، روایت زندگی زنی مطلقه است که همسر سابقش سرپرستی فرزند دو و نیم ساله‌شان را به عهده نگرفته‌است.
زن مجددا ازدواج می‌کند و همسر فعلی او هم پذیرای بچه نیست و از زن می‌خواهد به هر نحوی که شده، این فرزند را از زندگی بیرون کند.
زن در کشاکش میان حس مادری و نیاز به همسر، نهایتا فرزند خردسال و شیرین زبان خود را در خیابان رها می‌کند. و حال تحت شماتت همسایه‌ها و با یادآوری خاطرات روز آخر، دچار عذاب وجدان شده و در عین حال، برای این انتخابی که از سر ناچاری گرفته شده، به خود حق هم می‌دهد.

داستان مانند تمام آثار جلال، از نثری روان برخوردار است.
شروع داستان اگرچه گیرایی لازم را دارد، اما تعلیق ویژه‌ای در ذهن مخاطب ایجاد نمی‌کند چرا که از ابتدا، با بیان تصمیم زن مبنی بر «سر به نیست کردن فرزندش» آغاز می‌شود و مخاطب از اول ماجرا می‌داند که مادر قید فرزند خود را می‌زند. اما با اینهمه، قلم توانمند جلال، مخاطب را تا پایان داستان با خود همراه می‌کند و احساسات او را به چالش می‌کشد.

زن (مادر) در این داستان، به گونه‌ای بازنمایی می‌شود که کاملا مقهور جامعه مردسالار زمان خود شده و رابطه او با هر دو همسر سابق و فعلی‌اش، سلطه پذیرانه است و این سلطه پذیری او در برابر خواسته مردان، در نهایت نه تنها دامن وجدان او، که دامن جامعه و مردان (فرزند او که پسر است) را هم می‌گیرد.
او در مواجهه با همسر سابق خود که وظیفه نگهداری از فرزند را داشته، کوتاه آمده و حالا هم در برابر همسر فعلی خود که فرزندِ زن را فرزند دیگری تلقی می‌کند، تسلیم شده و حتی به او حق می‌دهد که نخواهد «بچه مردم» را بر سر سفره خود بنشاند.
در این میان، زنان همسایه انگشت اتهام خود را بیش از آنکه به سوی مردان قصه بگیرند، به سوی زن قصه گرفته‌اند و حتی مادرِ زن که حامی او در این داستان است، بر ناچاری دخترش صحه می‌گذارد و این بیچارگی و مقهور بودگی را تثبیت می‌کند.

گویا که در این جامعه مرد سالار، فرزند از یک سو ازآن مرد است و از سوی دیگر، وظایف فرزندپروری تمام و کمال برعهده زن می‌باشد و باز زن است که ملک طلق شوهر خویش انگاشته می‌شود.
نگاه مالکانه به فرزند نیز در این داستان مورد نقد جلال است. جملاتی مثل: «من که اول جوانی‌ام است، چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی‌کند. حال خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم.» یا «بچه‌ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می‌رفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن‌هایش گذشته بود. و تازه اول راحتی‌اش بود.» گو اینکه فرزند نه به عنوان انسانی دارای ارزش ذاتی، که به عنوان ملکی که باید آن را دارا بود وگرنه یک جای کار می‌لنگد نگاه می‌شود.

زن داستان، زن قدرتمند و توانمندی تصویر نشده که در برابر شرایط، کنش فعالانه‌ای از خود نشان دهد. او در این داستان به خوبی ترکیب مسموم جهل و انفعال زنان و سلطه‌گری و مسئولیت ناپذیری مردان را مورد نقد قرار می‌دهد. در این داستان به این مساله اشاره می‌شود که گاه در جوامعی ابژه بودگی زن حتی بر احساسات مادرانه نیز ارجحیت دارد و زن خود پذیرای انتظارات متضاد جامعه از خود و به بیان دیگر، پذیرای خشونت ساختاری که بر علیه او وضع شده است می‌باشد.
اشارات کوچکی به نداری و ناچاری زن در داستان وجود دارد اما این اشارات آنقدر متقن نیستند که بتوان وضعیت چالش برانگیز زن قصه را حاصل فقر دانست؛ و به نظر می‌رسد آنچه مورد نقد جلال بوده همان خشونت فرهنگ و سنت بر علیه زنان است.
داستان اگرچه به نقد اجتماعی جدی ای دست می‌زند و در بیان منظور خود موفق عمل می‌کند اما نمی‌توان آن را دارای پیرنگی قوی دانست. همچنین باورپذیری اتفاقات در فرهنگ ایرانی، قدری ناممکن می‌نماید.
جلال در این داستان، نه فقط زنِ راوی را، که جامعه‌ای سنتی را مورد نقد قرار می‌دهد که در آن، افراد به ویژه زنان، هم ظالم و هم مظلوم قصه خود و اطرافیانشان هستند.