تخت شیمی‌درمانی که تولیدی یک زن شد!

آمنه خانم، زن خانه‌دار و کارآفرینی که با وجود ابتلا به سرطان، با ساخت زیورآلات دست‌ساز نه تنها امید و انگیزه را در زندگی‌اش زنده نگه داشت، بلکه به تأمین هزینه‌های خانواده‌اش نیز پرداخت.

وقتی جواب آزمایش مثبت شد و پزشک آن واژه ترسناک را با جملات آرامش‌بخشش بیان کرد و گفت: «نگران نباشید، درمانی وجود دارد. آن‌قدرها که اسمش هراس‌آور است، نیست. آزمایش شما نشان می‌دهد که به سرطان مبتلا هستید و…» دنیا بر سرش خراب شد. تصور نمی‌کرد در میانه روزهای آرام و خوش زندگی، مهمانی ناخوانده به سراغش بیاید و همه چیز را بر هم بریزد. مگر حالش خوب نبود؟ پس چرا سرطان؟ چرا او؟ چند روز دیگر زمان داشت؟! سؤال‌ها مانند ارتشی منظم پشت سر هم صف کشیده بودند و هر لحظه بر ذهنش فشار می‌آوردند.

از آن روز به بعد، زندگی آمنه خانم به هم ریخت و کسب‌وکارش نیز همین‌طور. روزهایش به تماشای سه فرزندش و فکر به این‌که «اگر نباشم، چه بر سرشان خواهد آمد؟» سپری می‌شد. عروسی پسرانش و روز اول مدرسه رفتن دختر کوچکش را در ذهنش مجسم می‌کرد و در تمام این تصاویر، او غایب بود.

کارگاه کوچک خانگی‌اش را که با عشق راه‌اندازی کرده بود، تعطیل کرد. وسایل ساخت زیورآلات بدلی را جمع‌آوری کرد و در کمد قفل زد. با خود می‌گفت: «وقتی این بیماری کم‌کم تمام توانم را می‌گیرد، دیگر چه دلیلی برای نشستن پای کار وجود دارد؟»

در آن روزها، هیچ‌کس تصور نمی‌کرد آمنه خانم دوباره لبخند بزند، امید را به دلش راه دهد یا انگیزه‌ای برای ادامه زندگی پیدا کند. اما چند روز بعد، وقتی پیامی از یکی از مشتریان قدیمی‌اش دریافت کرد و سفارش جدیدی ثبت شد، چیزی در دلش جنبید. همان پیام ساده، جوانه‌ای شد که در دلش شکوفا شد و ورق زندگی‌اش به آرامی برگشت.

جرقه‌ای که خط تولید خانگی را راه انداخت

آمنه عمو حسینی، بانوی حدود چهل‌ساله‌ای که برخلاف بسیاری از خانم‌ها نمی‌خواست پس‌انداز اندکش را صرف خرید طلا یا وسایل جدید کند، تصمیم گرفت با همان سرمایه اندک، گوشه‌ای از چرخه تولید را به دست بگیرد و کارآفرین شود. برای همین، بعد از سال‌ها خانه‌داری، قسمتی از خانه‌اش را به کارگاه کوچکی تبدیل کرد. با همان سرمایه کم، چند ابزار ساده برای ساخت زیورآلات بدلی خرید و با پشتکار و سلیقه‌اش، خیلی زود توانست اولین نمونه کارهایش را آماده کند. طرح‌هایش ساده اما خاص بودند و در میان محصولات تکراری بازار، به چشم می‌آمدند. خانواده و دوستانش اولین مشتری‌هایش شدند، اما به زودی سفارش‌ها از طریق پیام‌رسان‌ها و فضای مجازی افزایش یافت.

البته همه چیز به همین سادگی نبود! او کارهای مختلفی را امتحان کرد تا بتواند کسب‌وکارش را رونق ببخشد. نمد دوزی، گل‌های کریستالی و … بارها شکست خورد و محصولاتش مدت‌ها در گوشه خانه باقی ماندند، اما این شکست‌ها پشتوانه موفقیتش شدند!

چرا زیورآلات؟!

آمنه خانم می‌گوید: «یک بار که در خانه مادربزرگم بودم، دستبند بدلی یکی از اقوام باعث شد جرقه‌ای در ذهنم ایجاد شود. درست کردنش برای من کار سختی نبود و حتی می‌توانستم خلاقیت بیشتری به خرج بدهم. تعریف و تمجید دیگران از آن دستبند باعث شد تصمیم بگیرم به ساخت آن بپردازم. از آن زمان دغدغه هزینه‌های وسایل مورد نیازم به سراغم آمد تا منصرفم کند، اما چند روز بعد به بازار رفتم و فقط به اندازه ساخت ۵ دستبند لوازم خریدم.»

سرطان و زندگی ۲۱ روزه!

دستبندها به سرعت فروش رفتند. اوضاع خوب بود؛ هر بار سودی که به دست می‌آورد چند برابر می‌شد و می‌توانست مواد اولیه بیشتری بخرد و ایده‌های تازه‌تری را پیاده‌سازی کند. کسب‌وکارش بر مدار رونق افتاده بود که ناگهان سرطان به سراغش آمد. از وقتی درمانش آغاز شد، تقویم زندگی‌اش فقط یک عدد داشت: ۲۱. هر ۲۱ روز باید برای شیمی‌درمانی به بیمارستان می‌رفت. بعد از هر جلسه، هفت روز کامل خانه‌نشین بود؛ نای بلندشدن نداشت و بیشتر وقت‌ها در بستر می‌خوابید. درحالی‌که گاهی که کمی جان می‌گرفت، دوباره نوبت شیمی‌درمانی‌اش می‌رسید و این چرخه خسته‌کننده مدام تکرار می‌شد.

این چرخه شیمی‌درمانی و بی‌حالی بعد از آن افکار منفی را در او شدت می‌بخشید. یکی از روزها، تلفن همراهش را برداشت تا از هجوم این افکار فرار کند و خودش را مشغول کند. وقتی به پیام‌های متعدد مشتریان و سفارش‌های جدید نگاه کرد، انگار دیگر نمی‌توانست نه بگوید! خیلی‌ها بر او و هنر دستانش حساب کرده بودند: «سلام، من این دستبند را برای نامزدم می‌خواهم، خیلی از کارهای شما خوشش آمده و می‌خواهم او را سورپرایز کنم… ببخشید، تولد مامانم نزدیک است، می‌شود با کمی تخفیف یکی از این دستبندها را برایش آماده کنید؟»

پشت آن پیام‌ها حجم زیادی از زندگی و امید نهفته بود که آمنه خانم نمی‌توانست به ناامیدی تبدیل کند. اگر این واقعاً روزهای آخر عمرش بود، چرا از خود خاطرات خوش به‌جا نمی‌گذاشت؟!

وقتی تخت شیمی‌درمانی، تولیدی کوچک این زن شد!

قبل از آنکه مهلت ۲۱ روزه‌اش به پایان برسد، شروع به آماده‌کردن سفارش‌های جدید کرد و هیچ‌کس متوجه نشد که دستبندهای بافته شده، مرهم کدام روز از درد بی‌پایانش هستند؟! وقتی دوستان و آشنایان برای ملاقاتش می‌آمدند و بساط کارگاه را در کنار بستر آمنه خانم می‌دیدند، به مشتریان جدیدی تبدیل می‌شدند که به زیورآلات دست‌ساز آمنه خانم علاقه‌مند بودند. کم‌کم به نظر می‌رسید فراموش کرده باشد که اصلاً بیمار است! در حالی که زیر سرم و در نوبت شیمی‌درمانی بود، بی‌توجه به گزگز استخوان‌هایش، به پیام مشتریان پاسخ می‌داد و پیگیر سفارش‌های جدید می‌شد.

صدای خنده‌اش از پشت تلفن به گوش می‌رسید: «گاهی اوقات می‌خندیدم و می‌گفتم اگر مشتری‌ها بدانند من در چه حالی جوابشان را می‌دهم؛ روی تخت بیمارستان، زیر سرم و با یک دست! شوق کار که دوباره به سراغم آمد، کم‌کم افکار منفی را از ذهنم پاک کرد. دیگر سرطان برایم سرطان نبود. مطمئن بودم خوب می‌شوم و همین امید معجزه‌ای برایم شد. تنها مشکل این بود که نمی‌توانستم برای تهیه وسایل، مثل غم کوچه و پس‌کوچه‌های بازار را بالا و پایین کنم. خواهرم تمام این زحمت‌ها را برایم می‌کشید و کم‌کم او هم شریک من شد.»

یک کسب‌وکار دوسر سود

آمنه خانم همه جزئیات سرگذشت کسب‌وکارش را برایم تعریف می‌کند و در پایان صحبت‌هایش، نقطه‌ای می‌گذارد که نشان‌دهنده پایان است. اما من هنوز آخرین سؤالم را نپرسیده‌ام: «اینکه پس‌اندازتان را در تولید سرمایه‌گذاری کردید، به جز آورده مالی، آیا آورده‌ی دیگری هم برای زندگی‌تان داشت یا از وظایف مادری و همسری هم عقب ماندید؟»

با چند نه بلند و پشت سر هم بخش آخر صحبت‌هایم را به شدت تکذیب می‌کند: «وقتی زن خانواده بتواند در اقتصاد خانه سهم داشته باشد، حتی با سرمایه‌ای کوچک، آن را چندین برابر کند و منبع درآمدی برای خانه شود، هم احساس استقلال بیشتری می‌کند و هم به خودش و خانواده‌اش روحیه می‌دهد. این استقلال، حس سرزندگی و امید را در وجود آدم زنده نگه می‌دارد؛ حسی شیرین که بر زندگی شخصی و پویایی کل خانواده تأثیر می‌گذارد. من همیشه به شوق اینکه سفارش جدیدم را آماده کنم، بقیه کارها را سریع‌تر و با انرژی بیشتری انجام می‌دهم. بچه‌ها هم کم‌کم یاد می‌گیرند که کار و خلاقیت از دل خانه هم می‌تواند شکل بگیرد. ذهنشان فعال‌تر می‌شود و از همان سن کم، با مفهوم کار و مسئولیت آشنا می‌شوند.»

فارس