نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
ولا آرزو داشت یک روز مثل همهی مادرها با دستانش دخترکش را نوازش کند. نورالهدی را در آغوش بگیرد و محکم به سینهاش فشار دهد. اما از همان روز اولی که نورالهدی به دنیا آمد تا همین حالا که ۶ ساله شده، سهم مادر از او احتیاط بود. ولا همیشه مراقب بود نکند ناخودآگاه سر انگشتش به تن ظریف دخترش کشیده شود و پروانهای که در خانه دارد، زخمی شود.
نورالهدی بیماری پروانهای دارد. اگر چه پیش از جنگ او هم مثل کودکان ایرانی مبتلای به این بیماری در آتش پانسمانهایی که رویشان مهر تحریم خورده بود میسوخت، اما جنگ شرایط را دشوارتر کرد. او که طاقت نوازشهای مادر را نداشت، در میانه جنگی سخت گرفتار شد؛ جنگی که تمام بیرحمیاش را نثار او کرد. قصه نورالهدی، شاید تلخترین قصهای باشد که غزه این روزها به خودش دیده و اینبار من راوی تلخی سرنوشت نورالهدی و زخمهایش هستم.
روایتهای تاثر برانگیز بیماران خاص در غزه
از همان روزهای اول، شجاعیه؛ محلهای که در آن زندگی میکردند بارها هدف حملات توپخانهای، زمینی و هوایی اسرائیل قرار گرفت. صهیونیستها با ساکنان منطقه تماس میگرفتند، به آنها پیامک میدادند و تهدیدشان میکردند که اگر شجاعیه را ترک نکنند، خانه بعدی که موشک میخورد خانه آنهاست! خانواده الحجاج مثل بسیاری از مردم غزه چند بار تهدید شدند اما حاضر نبودند خانهشان را ترک کنند.
اصلا کجا باید میرفتند؟! آنها شرایط خاصی داشتند. نورالهدی باید هر روز حمام میشد و پماد میزد. به مراقبتهای ویژه نیاز داشت و نمیتوانست در محیط آلوده زندگی کند. دخترک حتی طاقت نداشت نور آفتاب به صورتش بخورد؛ پوستش سریع تاول میزد و شکاف برمیداشت، برای همین هم همیشه پردههای اتاقش کشیده بود.
آن روز زمین مدام میلرزید. بمبهای اسرائیلی مثل باران بهاری از آسمان روی سقف خانهها میریختند و بوی تند مواد منفجره نفسشان را تنگ کرده بود. خانه که به لرزه افتاد و صدای غرش هواپیمای اسرائیلی که نزدیک شد، چند ثانیه بیشتر وقت نداشتند تا نورالهدی را بغل کنند و از خانه خارج شوند. خانواده الحجاج از آن بمباران وحشتناک جان سالم به در بردند، اما آوارگیشان زخم بزرگی شد بر تن نورالهدی و تا مغز استخوانش را سوزاند.
از شجاعیه با پای پیاده به سمت شمال حرکت کردند. نورالهدی در تمام مسیر در آغوش پدرش بود و گاهی هم ولا مادرش او را در آغوش میگرفت. کجا میتوانست از آغوشی که نورالهدی در آن خانه کرده بود امنتر باشد؟! اما هر بار که دست پدر روی کمرش جابهجا میشد یا قسمتی از بدن دختر به تن مادر کشیده میشد، یک زخم جدید برمیداشت و یک درد جدید. وقتی به شمال رسیدند پوست بر تنش نمانده بود. تاولهای چرکی از نوک پا تا سرش نشسته بودند و خونریزی میکردند.
مادری که مجبور است نمک به زخم دخترش بپاشد!
چارهای نبود. مثل همهی آوارهها باید در مدرسه اقامت میکردند. شبهای اول هیچ چیز نداشتند، نه زیرانداز و نه پتو! روی زمین میخوابیدند. شرایط برای همه یکسان بود، اما برای نورالهدی این وضعیت مثل شکنجه بود. بوی عفونتی که از زخمهای نورالهدی بیرون میآمد، مورچهها و مگسها را دور دخترک جمع کرد. مثل خوره به جانش افتادند و زخمهایش را میمکیدند. خانهشان که بودند حتی یک مگس هم جرئت نداشت در چند متری اتاق نورالهدی پرواز کند. والدینش مثل یک ارتش دونفره همیشه مراقب بودند حشرات موذی التهاب زخمهای او را بیشتر نکنند، اما اینجا کاری از دستشان ساخته نبود!
صبح که شد تن نورالهدی تکه گوشت متعفنی بود که مگسها هنوز رهایش نکرده بودند. چشمهای معصومش از درد دیگر رمق نداشت و دخترک حتی جان نداشت نفس بکشد! ولا که بیدار شد از دیدن دخترش در آن شرایط وحشت کرد. نورالهدی را در آغوش گرفت و تا بیمارستان دوید اما بینتیجه برگشت. پزشکان بیمارستان گغته بودند: «نه پانسمانی داریم و نه پمادی! جنگ چیزی برایمان نگذاشته.»
ولا نمیتوانست کاری انجام بدهد و هر چه میکرد باز هم زورش به جنگ نمیرسید. باید مثل هر روز زخمهای نورالهدی را میشست اما آبشور دریا تا مغز استخوان دخترک را میسوزاند. چارهای نداشت. هر بار که مجبور میشد نورالهدی را بشوید، از خودش بدش میآمد. کدام مادری حاضر میشد نمک به زخم دخترش بپاشد؟! تقصیر او نبود، تقصیر جنگ بود.
نورالهدی باید غذاهای نرم و مقوی و مایعات میخورد. آن نانهای خشک و کنسروهای پر ادویه نه قوتی داشت برای تن بیمار او و نه با رژیم غذاییاش سازگار بود. ولا هر چقدر هم گوشه نرم نان را جدا میکرد و سهمیه غذایشان را با چیزی که برای نورالهدی مفید باشد، عوض میکرد فایدهای نداشت. عاقبت زخمهای عفونی راه دهان نورالهدی را پیدا کردند و توان غذا خوردن را هم از او گرفتند. نورالهدی سوءتغذیه گرفت، روزبهروز تحلیل رفت و موهای سرش ریخت. دوباره آواره شدند و این بار جنگ بیرحمتر از همیشه به جان او چنگ انداخت!
دختری که هر روز با مرگ دست و پنجه نرم میکند!
در رفح و در یک چادر زندگی میکردند. اردوگاهشان ساحلی بود و زمین زیر پایشان شن! کنار ساحل بودن برای بسیاری از کودکان خوشایند بود اما برای نورالهدی نه! حشرات موذی از لابهلای شنها بیرون میخزیدند و به زخمهای تنش حمله میکردند. آنقدر کوچک بودند که ولا نمیفهمید چرا دخترکش مدام از درد ناله میکند. نورالهدی نمیتوانست حرف بزند و فقط گاهبهگاه ناله میکرد. حتی نمیتوانست به خاطر بیماریاش روی پا به بایستد و حرکت کند.
علاوه بر این، آب آنجا انگار شورتر بود. التهاب زخمهایش بیشتر شده بود و سوءتغذیه اش بدتر. آنقدر که ولا فکر میکرد دخترش زیاد دوام نمیآورد. همین امروز و فرداست که باید همینجا او را به خاک بسپارد.
اگرچه نورالهدی هر روز از درد میمیرد اما هنوز زنده است! زخمهایش انگشتهای کوچک پایش را از بین بردهاند و پاهایش انگشت ندارد، دستشهایش هم به همین سرنوشت دچار شدند. دوست دارد تا انگشتهایش سرجایشان است با بچهها بازی کند، اما بچهها از او میترسند و فرار میکنند. چانهاش میلرزد وقتی مینشیند و بیرمق زل میزند به بازی بچهها اما حق گریه کردن ندارد، چون حتی اشکها هم شورند!
به خاطر بوی تعفن زخمهایش بزرگترها هم حاضر نیستند کنارش بنشینند. دل دخترک مثل تنش زخم برداشته، اما نمیتواند صحبت کند و برای مادرش از غصهها و دردهایش بگوید. پدرش میگوید نورالهدی افسردگی گرفته است و این روزها مدام میخوابد.
اما خواب هم آرامش نمیکند. هر پنج دقیقه یکبار، یکی از زخمهایش تیر میکشد و او را از درد بیدار میکند. بیدار که میشود، به سقف خیره میشود و بیصدا فکر میکند. کسی نمیداند نورالهدی به چه فکر میکند، اما من خیال میکنم آن چشمها را فهمیدهام.
نورالهدی دارد با خودش فکر میکند:
جنگ زودتر تمام میشود… یا او؟
فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت