نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
سربند را که به دستش دادند، معراج را روی سرش گذاشت. انگار خواب فاطمهاش تعبیر شده بود. عروس و مادر شوهر بدجور دم گرفتهاند. انگار حال و احوال معراج و روضهخوانی خانوادههای شهیدان دیگر، داغ دلشان را تازهتر کرده است. سربند سبز «یا اباعبدالله (ع)» را که دستشان میدهند، صدای ضجهها بالا میگیرد. انگار خواب فاطمه تعبیر شده است. همان خوابی که بابا، کنار خانه خدا ایستاده بود؛ با صورتی سالم و شاداب، بیآنکه نشانی از نامردی جنگ بر آن باشد. از حال خوبش برای دختر گفت، در حالیکه همین سربند «یا حسین (ع)» را بر پیشانیاش بسته بود.
مراقب پسرم باشید
بابا را میآورند. مادربزرگ، عمهها و عموها مویهکنان بر سر و سینه میزنند. مادر، هم نگران لحظههای آخر دیدن «جواد» است و هم دلنگران نازدانههایش. «فشار محمدم پایین است!» صدایش میلرزد. نفس نفس میزند و میگوید: «شما را به خدا مراقب پسرم باشید.» فقط ۱۱ سال دارد. بهتزده دستش را به تابوت گرفته و به چین و چروکهای پرچم پیچیده شده بر پیکر بیجان بابا خیره شده است و آرام آرام اشک میریزد.
دختر که باشد، غربت معنا ندارد
همه یک طرف، وداع فاطمه جگرها را آتش میزند: «بابا جونم! بابای قشنگم! الهی قربونت برم! میخوام صورت خوشگلتو ببینم…»
فریاد میزند. زیر بغلهایش را میگیرند. روی سر و صورتش گلاب میپاشند. برای جگر سوختهاش آب خنک میآورند. قربان صدقهاش میروند. دست نوازش روی سرش میکشند.
بابا جوادش توی تابوت، کفنپوشیده است. او را روی دستها میآورند. گلهای سرخ پرپر شده بر سرتاپایش میریزند. برایش نوحهخوانی میکنند و به نیابتش بلندبلند صلوات و دعا میخوانند.
گوشه معراج میایستم، برای وداع با شهیدی که از او چیزی جز یک نام نمیدانم. روضه عاشورا میخوانند؛ روضه رقیه و سکینه.
پیش خودم فکر میکنم اینهمه مهربانی چقدر مرهم است برای داغ رفتن بابا. اما انگار در ماجرای کربلا کسی زیر بغلهای دختر را نگرفته بود. میگویند روی خار صحرا آنقدر دوید که پاهایش پر از زخم و تاول شد. صورت و حنجرهاش از هرم گرما میسوخت. بابا را که صدا میزد، جوابش تازیانه بود و برای تمام کردن بیقراریاش، آخر کار توی طبق، سر بریده برایش آوردند.
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود!
یزیدیان زمان، جنگ ۱۲ روزه را بر ما تحمیل کردند، اما باور نداشتند که این مردم پای مکتب عاشورا، درس عاشقی آموختهاند.
راست میگویند:
«کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود!»
من اینجا همسری دیدم که قسم خورد پای راه نیمهتمام همسرش بایستد؛ از همینجا که بچهها میخواستند صورت بابا را ببینند و او میدانست نمیشود؛ چرا که شاید دختر تاب نیاورد و ماجرای رقیه تکرار شود.
دست روی سر و صورت محمد و فاطمه میکشد. تند و تند جگرگوشههایش را میبوسد و میگوید:
«خودم تا جان دارم کنیزیتان را میکنم.»
خبرگزاری فارس
این مطلب بدون برچسب می باشد.
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت