به بهانه روز تجلیل از اسرا و مفقودان

آشنایی با ۵ تن از بانوان اسیر ایرانی دوران جنگ تحمیلی

۲۷ تیرماه روزی برای تجلیل از اسرا و مفقودان جنگ است به همین بهانه مروری داشتیم به زندگی ۵ تن از زنان آزاده ایرانی که روزهای سخت اسارت را به چشم دیده اند.

هر زمان صحبت از اسیران و مفقودان جنگ تحمیلی می شود ناخودآگاه ابتدا نام مردان شجاع سرزمین مان در ذهن متبادر می گردد در حالی که در آن روزهای ملتهب و سخت جنگ بانوان دلیر سرزمین مان نیز سهم قابل توجهی از روزهای تلخ و جانکاه اسارت داشته اند. ۲۷ تیرماه روزی برای تجلیل از اسرا و مفقودان جنگ است به همین بهانه مروری داشتیم به زندگی ۵ تن از زنان اسیر ایرانی که روزهای سخت اسارت را به چشم دیده اند.

فاطمه ناهیدی: نخستین بانوی آزاده ایرانی

فاطمه ناهیدی در دوازدهم فروردین ۱۳۳۲ به دنیا آمد. سال ۱۳۵۱ در رشته مامایی وارد دانشگاه شهید بهشتی تهران شد. اوایل انقلاب، که فارغ‌التحصیل شده بود، با سفر به مناطق محروم می‌کوشید در حد توان انجام وظیفه كند: «از وقتی فارغ‌التحصیل شده بودم، رفته بودم به مناطق محروم. احساس می‌کردم وجودم آنجا لازم‌تر است. امام اعلام کرده بود برویم جهاد سازندگی. هرکس می‌توانست می‌رفت.»

 او اولین بانوی ایرانی است که به اسارت نیروهای رژیم صدام درآمد. او که با مدرک مامایی به خط مقدم جبهه خرمشهر رفته بود تا پرستاری مجروحان را بکند، در مهرماه سال ۱۳۵۹ اسیر شد.

در یکی از سفرها به شهر بَم، خبر آغاز جنگ را می‌شنود. آن زمان بیست‌و‌چهار ساله بود. با شنیدن خبر جنگ به تهران برمی‌گردد و از آنجا، همراه گروه اعزامی راهی جبهه می‌شود: «تازه رسیده بودیم دزفول و یک‌راست رفتیم پایگاه وحدتی. من بودم، دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر بودند. من هم مامایی خوانده بودم. از تهران یک اکیپ شده بودیم و آمده بودیم جبهه.»

  وی و چند نفر دیگر روز بیستم مهرماه به اسارت نیروهای عراق درمی‌آیند: «صبح روز بیستم مهرماه، ساعت هشت‌ونیم بود… دو تا سرباز، که خیلی مضطرب بودند، آمدند و خبر دادند که تو خطّ مقدم خیلی شهید و مجروح دادیم و به آمبولانس و نیرو احتیاج داریم. من و برادر جرگویی با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم و حرکت کردیم… آن‌قدر جلو رفتیم که تانک‌ها به‌خوبی دیده می‌شدند. ولی باز هم برای آنها [دو سرباز] قابل تشخیص نبود که اینها خودی نیستند. تیراندازی شدیدی به‌طرف ما شروع شد. نمی‌دانم گلوله تانک بود یا توپ. هرچه بود که ماشین رو هوا بلند شد. بچه‌ها گفتند گیر افتادیم.»

 فاطمه ناهیدی را بعد از دو سه بار بازجویی به پادگانی در تنومه می‌برند. یک هفته از اسارتش گذشته که دو دختر اسیر دیگر را می‌آورند: «یک هفته بود که آنجا بودم. دو نفر را دیدم که دارند می‌آورند. مانتوشلوار به تن داشتند و مقنعه‌ای به سر. دست همدیگر را گرفته بودند. خواهر معصومه آباد و شمسی (مریم) بهرامی بودند.

فاطمه و سه دختر اسیر دیگر تقاضا دارند که به اردوگاه منتقل شده و به صلیب سرخ معرفی شوند. برای این منظور، دست به اعتصاب غذا می‌زنند. نوزدهمین روز اعتصاب، آنها را به بیمارستان انتقال می‌دهند. هر چهار نفرشان از دریافت سِرُم سر باز می‌زنند. در نهایت، آنها را بستری می‌كنند و نماینده‌های صلیب سرخ را به دیدن آنها می‌آورند: «وقتی دیدند نمی‌توانند حریف ما بشوند، دست و پاهایمان را بستند و سرم وصل کردند… قبل از ظهر بود که صلیب سرخ آمد. قبل از آمدن آنها اتاق را تمیز کردند و دسته‌گلی روی میز گذاشتند.»  بعد از ملاقات صلیب سرخ و نوشتن نامه برای خانواده‌هایشان، آنها را به اردوگاه موصل می‌برند. بعد از آن هم مدتی در اردوگاه العماره بودند و در نهایت در بهمن ۱۳۶۲ آنها را با تعدادی از اسرا به ایران می‌فرستند. فاطمه ناهیدی سه سال و چهار ماه در اسارت نیروهای بعثی عراق بود و بعد به میهن بازگشت.

خاطرات فاطمه ناهیدی از دوران اسارت یک‌بار در سال ۱۳۸۱ در مؤسسه روایت فتح به قلم مریم برادران گردآوری و در مجموعه دوره درهای بسته، کتاب دوم، به چاپ رسید.  چشم در چشم آنان کتاب دیگری است که با قلم مریم شانکی به خاطرات دوران اسارت خانم ناهیدی پرداخته است. این کتاب در ۱۳۷۵ در انتشارات حوزه هنری چاپ و راهی بازار کتاب شده است.

خدیجه میرشکار: نخستین بانوی اسیر ایرانی

خدیجه میرشكار اول فروردین ۱۳۳۷ در خیابان فرهنگ شهر بُستان در خوزستان به دنیا آمد. او و خانواده‌اش ساکن بستان بودند: «آن روزها در بُستان زندگی می‌کردیم. چهار برادر و چهار خواهر بودیم و من فرزند ششم بودم. خانه پدری‌ام، حسینیه بزرگی داشت. هم مهمان‌خانه بود و هم حسینیه. پدرم حاج محمدعلی میرشكار هم در حسینیه مشغول به فعالیت بود، هم متصدی مسجد جامع بود. او داروخانه و عطاری نیز داشت كه تنها داروخانه شهرستان بود.»

میرشکار در مورد ازدواجش می‌گوید: «حبیب هنگام آشنایی اولیه، خود را یك فرهنگی و دبیر آموزش‌وپرورش معرفی كرد و گفت: شغل اصلی من معلمی است و چون سپاه تازه تأسیس شده و به نیرو نیاز دارد، به‌عنوان یك نیروی سپاهی با آنها همكاری می‌كنم و ممكن است به كردستان بروم. آن زمان انقلاب تازه به پیروزی رسیده بود و در مرزهای غربی درگیری وجود داشت؛ من نیز فردی انقلابی بودم و با برنامه‌های او مخالفتی نداشتم.»

در گیرودار انقلاب، خانم میرشکار مسئول فرهنگی واحد خواهران حسینیه حاجی میرشکار می‌شود. بستان کمتر از سی کیلومتر با مرز ایران و عراق فاصله دارد. خبر تحرکات عراق را در مرز از همسرش می‌شنود و به همراه همسرش، حبیب شریفی (فرماندهوقت سپاه سوسنگرد)، هفتم مهرماه ۱۳۵۹ سوسنگرد را به قصد اهواز ترک می‌کنند. اما حدود پنج کیلومتر در جاده سوسنگرد- اهواز پیش رفته‌اند که به دست نیروهای عراقی به اسارت درمی‌آیند؛ درحالی‌که هر دو مجروح شده‌اند: «هوا رو به تاریکی می‌رفت. تشنگی و درد زخم‌ها آزاردهنده بود. حالا دیگر می‌دانستم کمر و پایم در اثر تیراندازی عراقی‌ها زخم برداشته. حبیب از ناحیه پا به‌شدت مجروح شده بود.» 

وقتی آمبولانس به بیمارستان العماره می‌رسد، حبیب شهید شده است، اما خانم میرشکار مطمئن نیست. او را به بیمارستان می‌برند و دیگر حبیب را نمی‌بیند. خانم میرشکار را نوزده روز در بیمارستان نگه می‌دارند و بعد او را برای بازجویی به استخبارات عراق می‌برند. بعد از بازجویی او را به سوله‌ای انتقال می‌دهند و بعد از سه ماه، در اواخر دی‌ماه ۱۳۵۹ او را به اردوگاه موصل می‌برند که با تعدادی از زن‌های ایرانی هم‌بند می‌شود. وقتی عراق به خرمشهر حمله می‌كند، تعداد زیادی از خانواده‌ها شامل زن و مرد و كودک و پیر را كه هنوز از شهر خارج نشده بودند، اسیر می‌كند. حدود بیست زن خرمشهری آنجا بودند. صلیب که می‌آید، به او هم شماره و کارت صلیب می‌دهند. قرار می‌شود او را عمل کنند و ترکش‌های کمرش را بیرون بیاورند. او را به بیمارستانی در موصل می‌برند و تحت عمل جراحی قرار می‌گیرد. بعد دوباره به اردوگاه موصل ۱ برگردانده می‌شود و در بهداری اردوگاه بستری می‌شود. بعد از دو هفته استراحت از بهداری مرخص می‌شود و کنار زنان اسیر برمی‌گردد.

بعد از مدتی صلیب سرخ تشخیص داد که خون من کم شده و احتیاج به عمل جراحی دیگری دارم و چون تحمل عمل جراحی بدون مراقبت در عراق را ندارم، باید نزد خانواده باشم و بنابراین باید مبادله شوم و به ایران برگردم. صلیب سرخ آنها را مجبور کرد تا من و آن چند زن ایرانی را آزاد کنند و به ایران برگردانند.»

حدود سه ماه بعد خانم میرشکار و سی‌وهفت نفر دیگر از اسرا را به استخبارات عراق می‌برند تا آزاد كنند. سه روز بعد مأموران صلیب وارد سالن شده و چک نهایی را انجام می‌دهند تا آنها را به ایران برگردانند. بالأخره آنها در فروردین ۱۳۶۱ به ایران برمی‌گردند: «هواپیمای صلیب سرخ مرا از بغداد به قبرس برد، آنجا سوار هواپیمای دیگری شدیم و همراه نمایندگان صلیب سرخ به ایران برگشتیم.»

خانم میرشکار به خانواده‌اش در نجف‌آباد اصفهان می‌پیوندد. در ادامه او به دروس حوزوی روی آورده و در مشهد ادامه تحصیل می‌دهد. در ۱۳۷۴، با محمد احمدی ازدواج می‌کند که مصطفی و زهرا حاصل این ازدواج هستند. ایشان اکنون ساکن مشهد و مدرس دروس حوزه هستند. خاطرات خانم میرشکار یک‌بار در کتاب اسیر شماره ۰۳۳۹ و یک‌بار در کتاب تا نیمه راه منتشر شده است.

معصومه آباد: دختر اسیر ۱۷ ساله

معصومه آباد در چهاردهم شهریور ۱۳۴۱ در محله کارگری پیروزآباد آبادان به دنیا می‌آید. پدرش، طالب، کارگر شرکت نفت بود. سال‌های پایانی دبیرستان او با شرکت در فعالیت‌های انقلابی همپای اعتراضات مردم هم‌زمان می‌شود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیت انجمن اسلامی دبیرستان را می‌پذیرد به گفته خودش: «فروردین سال ۱۳۵۸، فرمان جهاد سازندگی ازطرف امام صادر شد. نمایشگاه بعدی را «نمایشگاه جهاد و گندم» نامیدیم تا بتوانیم همه مردم را به‌سمت جهاد و خودکفایی گندم سوق بدهیم. هر دو نمایشگاه در کانون فتح (کانون انجمن‌های اسلامی دبیرستان‌ها و دانشکده نفت) برگزار شد. کانون، خانه دومم شده بود. همه جلسات مسئولان انجمن‌های اسلامی دبیرستان‌ها و انجمن اسلامی شرکت نفت و… در این مکان برگزار می‌شد.»

در عزل و نصب‌های اول انقلاب در كسوت نماینده فرماندار به پرورشگاه آبادان می‌رود: «من از بین تمام مراکز و ادارات و سازمان‌ها به دنبال جایی بودم که به آن علاقه‌مند باشم. یتیم‌خانه شهر را انتخاب کردم که به آن پرورشگاه می‌گفتند.»

حضورش در پرورشگاه به عضویت در سازمان هلال احمر می‌انجامد. روزهای آغازین جنگ، با وجود مخالفت‌های پدر و برادرهایش، در آبادان می‌ماند و برای کمک به مجروحین به بیمارستان شرکت نفت می‌رود. اما ذهنش درگیر بچه‌های پرورشگاه است. هماهنگی‌های لازم انجام می‌شود و بچه‌ها را به شیراز انتقال می‌دهند.

در تاریخ بیست‌وسوم مهر ۱۳۵۹، هنگام بازگشت از شیراز، در جاده ماهشهر- آبادان همراه با شمسی بهرامی به اسارت نیروهای عراقی درمی‌آید.روز بعد، آن دو را به تنومه می‌برند و در اتاقی زندانی می‌کنند. فاطمه ناهیدی دیگر اسیر ایرانی است که در آن اتاق زندانی است. روز بیست‌وششم مهر حلیمه آزموده به جمع سه نفری آنها اضافه می‌شود. آنها را به زندان الرّشید بغداد می‌برند و مورد بازجویی قرار می‌دهند.

معصومه آباد به همراه سه دختر اسیر دیگر، که از حقوق خود آگاهی پیدا کرده‌اند، در زندان اعتصاب غذا می‌کنند. بعد از حدود هجده روز اعتصاب، آنها را به بیمارستان الرشید(بیمارستان نظامی بغداد) می‌برند. معصومه آباد روی تخت بیمارستان چشم‌هایش را باز می‌کند: «صبح روز بعد که روز نوزدهم اعتصاب غذایمان بود، تعدادی خبرنگار با دوربین و ضبط و بساط آمدند و گفتند: شما می‌خواستید با خانواده‌هایتان در ارتباط باشید و آنها را مطلع کنید. حالا می‌خواهیم با شما مصاحبه کنیم تا خانواده‌هایتان از نگرانی خارج شوند. فقط در مصاحبه تاریخ اسارت را همین امروز اعلام کنید و روی گذشته‌ها ضربدر بکشید و گذشته‌ها را فراموش کنید. مهم الان است که شما اینجایید. گفتم: فقط با صلیب سرخ صحبت می‌کنیم تا توسط آنها ثبت‌نام شویم؛ تنها آنها می‌توانند خانواده‌های ما را مطلع کنند.»

معصومه آباد و سه دختر دیگر در بیمارستان الرشید به صلیب سرخ معرفی می‌شوند و عکسی از او و شمسی بهرامی به ایران ارسال می‌شود. آنها را از بیمارستان به اردوگاه موصل منتقل می‌کنند و مدتی بعد به اردوگاه الانبار می‌برند.

معصومه آباد بعد از سه سال و چهار ماه اسارت در بهمن ۱۳۶۲ به همراه سه زن دیگر، ازطریق صلیب سرخ جهانی به ایران برگردانده می‌شود. جنگ هنوز ادامه دارد.

او ضمن تحصیل در دانشگاه شهید چمران اهواز، در بیمارستان امام خمینی مستقر می‌شود و در مواقع نیاز، به مداوا و مراقبت از مجروحین می‌پردازد. هم‌زمان با تحصیل، از ۱۳۶۳مسئول درمانگاه برون‌مرزی مجروحین جنگ می‌شود که این سمت تا ۱۳۶۸ ادامه می‌دهد. در ۱۳۶۸، كارشناسی مامایی خود را از دانشگاه علوم پزشکی ایران دریافت می‌کند. او در رشته بهداشت مادر و کودک تحصیلات خود را تا مقطع كارشناسی ارشد در دانشگاه علوم پزشکی ایران ادامه داده و سپس مدرک دکتری خود را در بهداشت باروری از دانشگاه شهید بهشتی تهران کسب می‌کند.

در ادامه فعالیت‌هایش مؤسسه فرهنگی بروج را در ۱۳۸۰ تأسیس کرده و در ۱۳۹۰ پرفروش‌ترین کتاب شد.

از سوابق علمی – اجرایی معصومه آباد می‌توان به عضویت در سومین دوره شورای شهر تهران، مسئول درمانگاه محرومین درون مرزی ۱۳۶۷–۱۳۶۶، رئیس بخش زنان و زایمان بیمارستان نجمیه ۱۳۷۷–۱۳۷۵، مسؤول مؤسسه فرهنگی بروج، و مشاور مدیر کل شهرداری تهران اشاره کرد.

وی، با پیشنهاد وزیر امور خارجه ایران و انتصاب رئیس جمهور ایران سفیر جدید ایران در فنلاند شد.

شمسی بهرامی: بانوی آزاده و جانباز ایرانی

شمسی بهرامی در بیست‌و‌پنجم آذر ۱۳۳۸ در محله کارگری در آبادان به دنیا می‌آید. بین پنج برادر و چهار خواهر، او فرزند هفتم خانواده است. پدرش، امید بهرامی، کارگر شرکت نفت بود. دوره تحصیلی ابتدایی را در دبستان بهمن و راهنمایی و دبیرستان را در دبیرستان فردوسی آبادان می‌گذراند. سال سوم دبیرستان بود که زمزمه‌های انقلاب را شنید و همپای معترضان در تجمعات و تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. بعد از انقلاب نیز از فعّالان اجتماعی بود: «شب‌ها اعضای گروه‌های سیاسی مختلف توی خیابان دور هم جمع می‌شدند و با هم بحث می‌کردند. من هم دوستانی را که می‌دانستم خوب صحبت می‌کنند، به این جمع‌ها دعوت می‌کردم.»با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به‌عنوان نماینده فرماندار آبادان، مسئول تهیه گزارش و برآورد میزان خسارات وارده به مناطق بمباران‌شده می‌شود. در بیست‌وسوم مهرماه ۱۳۵۹، بعد از مرخصی سه‌روزه، هنگام عزیمت از شیراز به آبادان، در جاده ماهشهر- آبادان، همراه معصومه آباد به اسارت نیروهای دشمن درمی‌آید.

معصومه آباد، که به همراه خانم بهرامی اسیر شده بود، در کتاب من زنده‌ام در مورد لحظه اسارتشان این‌گونه آورده است: «از راننده پرسیدم: چی شد؟

گفت: اسیر شدیم.

اسیر کی شدیم؟

اسیر عراقی‌ها.

اینجا مگر آبادان نیست؟ تو ما رو دادی دست عراقی‌ها؟

الله‌اکبر، خواهر! همه‌مون اسیر شدیم.

سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من، که کنار پنجره بی‌حرکت نشسته بودم، شیشه ماشین را بالا کشیده سریع قفل در ماشین را زدم. اما آنها شیشه ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم. تعدادی از سربازهای عراقی شیشه پنجره سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین دیگر هم نفر بعدی بود که پیاده شد. اما من و خواهر بهرامی مقاومت می‌کردیم و نمی‌خواستیم پیاده شویم.»

در همان ابتدای اسارت، خانم آباد شمسی بهرامی را با نام مستعار «مریم» و به‌ عنوان خواهرش به عراقی‌ها معرفی می‌كند تا در ادامه اسارت آنها را از هم جدا نکنند: «هرچه بیشتر گوش می‌دادم کمتر می‌فهمیدم. کلمه «بنات‌الخمینی» و «ژنرال» را در هر جمله و عبارتی می‌شنیدم. بلافاصله بی‌سیم زد و خبر را ارسال کرد. از جواد پرسیدم: چی داره می‌گه؟

گفت: می‌ گه ما دو ژنرال زن ایرانی را اسیر کرده‌ایم.

گفتم: ما مددکار هلال احمریم. نظامی بعثی کلمه هلال احمر را فهمید و گفت: هلال احمر، بنات‌الخمینی. رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید: اسمت چیه؟ قبل از اینکه او دهان باز کند، من گفتم: مریم، ما هر دو خواهریم.»

شمسی بهرامی، به همراه سه دختر اسیر دیگر به مدت یک سال و نُه ماه بدون اطلاع صلیب سرخ در زندان الرّشید بغداد نگه‌داری می‌شوند.  عد از هجده روز اعتصاب غذا به بیمارستان الرشید منتقل و با اطلاع‌رسانی محمدرضا لبیبی به صلیب سرخ ، آنها موفق می‌شوند مأموران صلیب سرخ را ملاقات كنند و خبر زنده بودنشان را به خانواده‌شان برسانند.

شمسی بهرامی، بعد از ثبت‌نام در فهرست اسرا به اردوگاه موصل انتقال داده می‌شود و بعد از مدتی، او را به اردوگاه الانبار می‌برند. او در بهمن ۱۳۶۲ به همراه سه دختر دیگر ازطریق صلیب سرخ جهانی به ایران بازگردانده می‌شوند: «یادم هست که برای جشن بیست‌و‌دوم بهمن ۱۳۶۲ ایران بودیم. پدرم در آخرین نامه‌ای که در عراق به دستم رسید، نوشته بود: یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور.»

حلیمه آزموده: تنها زنی که در خط مقدم به همراه تیم پزشکی اسیر شد

حلیمه آزموده متولد ۱۳۳۵ و از اهالی آبادان است. او در شروع جنگ تحمیلی عراق با ایران، مامای بیمارستان سوم شعبان آبادان بود. پس از اصابت راکتی به بیمارستان محل کارش، مسئولان بیمارستان تعدادی از نیروها را به مرخصی می فرستند تا در حملات بعد همه نیروها به‌ یکباره کشته نشوند. با گذشت حدود یک‌ ماه از جنگ، او مرخصی می گیرد و برای دیدن خانواده‌ به شیراز می رود، اما ‌یادآوری صحنه‌هایی که در این مدت کوتاه از جنگ دیده، لحظه‌ای رهایش نمی‌کند: «نوزادی را دیدم كه روده‌اش آویزان بود؛ زن، مرد، بزرگ و كوچک زخمی می‌شدند؛ قلب مردی را دیدم كه از پشت كمرش بیرون افتاده بود و تپش‌هایش دیده می شد… .» بنابراین، با اینکه می‌دانست شهر آبادان در منطقه‌ای حساس قرار دارد و در حال سقوط است، کانون گرم خانواده را رها می کند و به آبادان باز می گردد. پافشاری خانواده‌ هم ‌تأثیری در تصمیمش نداشت.

حلیمه آزموده هنگام برگشت، در جاده ماهشهر- آبادان به اسارت نیروهای بعثی‌ها در می آید. او را به همراه ۱۹ مرد اسیر سوار ولوو می کنند و به عراق می برند. آنها را ابتدا به تنومه عراق، که نزدیک بصره است، می برند. یك هفته را بدون آب ‌و غذا در تنومه سر می كند و در نهایت به استخبارات عراق منتقل می شود. دشمن، با ارعاب، از او می‌خواهد نیروهای پاسدار را معرفی کند، اما او مقاومت می كند و حرفی نمی زند.

آزموده همراه با سه بانوی اسیر دیگر به ‌مدت یک ‌سال ‌و هفت ماه لحظه‌های سخت و طاقت فرسایی را در زندان تاریک و مخوف الرشید سپری می کنند. آنها، که در این مدت شاهد شکنجه‌های مردان اسیر بودند، در اعتراض به رفتار عراقی‌ها و نیز برای آنکه صلیب سرخ از حضورشان مطلع شود و نامشان را ثبت‌ کند، به ‌مدت ۲۰ روز دست به اعتصاب غذا می زنند. حلیمه برای پایان‌ دادن به اعتصاب کتک‌های زیادی را تحمل می کند. در نهایت، او را از بقیه جدا می كنند و به اتاق دیگری می برند. با گذشت ۲۰ روز از اعتصاب غذا، او و بانوان دیگر را به بیمارستان الرشید منتقل می كنند.

او مانند دیگر بانوان اسیر، شجاعانه در مقابل دشمن بعثی می ایستد و بدون واهمه به سرگرد ناجی، افسر عراقی، می گوید: «شما وارد مملكت ما شدید و ما را می‌كشید. چرا دادگاهی برای ما تشكیل نمی‌دهید؟ طبق قوانین بین‌المللی ما زنان، كه اسیر جنگی هستیم، باید آزاد شویم.»

وی سرانجام پس از گذراندنِ چهار سال طاقت‌فرسا در تنومه، زندان الرشید، موصل و الانبار، در ۹ بهمن ۱۳۶۲ همراه با معصومه آباد، شمسی بهرامی و فاطمه ناهیدی آزاد شد و به وطن بازگشت.