امداد رسانی زیر آتش جنگ

زهرا از همان روز اولی که تصمیم گرفت ضاحیه را ترک نکند و در معرکه جنگ با ماشین شخصی‌اش تاکسی دربست آوار‌ه‌ها شد، انتظار چنین روزی را می‌کشید، روزی که پیروزی مقاومت فرا برسد.

ضاحیه دوباره بمباران شده بود، زهرا طبق معمول هر روز، صبح زود از خانه بیرون زده و با ماشینش بارها مسیر ضاحیه_ طرابلس را رفته و آمده بود تا مردم جنگ زده را به نقطه امنی برساند، غذا و لباس به دست آواره‌های دور از خانه برساند و… نیمه‌های شب بود که به خانه برگشت، سوز سرمای پائیز حسابی سرما خورده‌اش کرده بود.

تازه خوابش برده بود که با صدای تیراندازی هراسان بیدار شد. تیراندازی نشانه خوبی نبود. وقتی اسرائیل منطقه‌ای را تهدید به بمباران می‌کرد، این صدا به مردم هشدار می‌داد که باید خانه‌هایشان را تخلیه کنند. زهرا با آشنایی تماس گرفت که بداند نقطه قرمز و شوم اسرائیل این بار روی کدام قسمت از ضاحیه نشسته است؟! واقعا باید تخلیه کنند؟! بعد از چند بوق آزاد صدای پشت خط، قاصد آرزوهای زهرا شد: این تیراندازی برای تخلیه نیست! ما پیروز شدیم زهرا! آتش بس شد!

یک ساعت بیشتر خوابیده بود و تن تب‌دارش جانی نداشت اما مگر خواب به چشم‌هایش می‌آمد؟! خوشحال بود، آرام و قرار نداشت، از همان روز اولی که تصمیم گرفت ضاحیه را ترک نکند و در معرکه جنگ با ماشین شخصی‌اش تاکسی دربست آوار‌ه‌ها شد، انتظار چنین روزی را می‌کشید، روزی که پیروزی مقاومت فرا برسد.

آب سرد وضو که روی صورتش نشست حالش بهتر شد، چادر سر کرد، جانماز پهن کرد و قامت بست: دو رکعت نماز می‌خوانم هدیه به روح سیدحسن نصرالله و شهدای مقاومت! آیه اشک بی‌اختیار از گوشه چشمش جاری می‌شد و روی مهر تربتش نشست. سربازان سیدحسن نصرالله پیروز شده بودند حتی وقتی که او در بینشان نبود.

آنچه خواندید روایت زهرا قبیسی دختر شجاع لبنانی از آتش‌بس است، دختری که به خنده‌های دلنشینش معروف است و به کلماتی که همیشه خودباوری و ایمان را به ما گوشزد می‌کند. راوی خوبی است برای روایت مقاومت و آنچه این روزها در کوچه پس کوچه‌های شهر می‌گذرد‌.

امام خمینی قهرمان قصه‌های کودکان لبنانی!

زهرا و حضورش در خیابان‌های جنگ‌زده لبنان و امدادرسانی‌اش مرا بیش از هر چیز دیگری مجذوب می‌کند. برای همین سرکلاف قصه زهرا را از کمی دورتر دست می‌گیرم، از روزهای پیش از جنگ. راز شجاعتش ریشه در کودکی‌هایش دارد.

مادرش بارها باردار شده بود اما هر بار در همان ماه‌های اول، جنینش از بین می‌رفت‌. بین آن همه فرزند، زهرا ماند اما به دعای پدر. وقتی که مادرش زهرا را باردار بود، پدر نیت کرد فرزندش را مقاوم و مجاهد تربیت کند و او را در راه ظهور امام زمان (عج) هدیه کند. وقتی قابله، مژده تولد فرزند را داد و گفت که دختر است، باز هم عهد و پیمان سرجایش بود، باز هم پدر موقع زمزمه اذان در گوش زهرا او را سرباز امام زمان خطاب کرد.

زهرا با قصه‌های قهرمانی به نام روح‌الله بزرگ و تربیت شد، پدر هرشب پای تخت او می‌نشست و پیش از خواب از روح‌الله می‌گفت. روح‌الله برای زهرا یک قهرمان خیالی‌ بود با کارهای بزرگ که سخت می‌شد آن را در دنیای واقعی دید تا اینکه یک روز قهرمان خیالی‌اش واقعیت پیدا کرد.

یک روز یکی از دوستانش به خانه آنها آمد وقتی عکس امام خمینی (ره) را روی دیوار خانه آنها دید، کنجکاو شد و پرسید: زهرا این کیه! زهرا پاسخ داد که امام خمینی است. پدرش که شاهد صحبت‌های کودکانه آنها بود، لبخندی زد و گفت زهرا می‌دانی امام خمینی همان روح‌الله عزیز است؟ همه‌ی آن قصه‌هایی که برایت گفتم واقعیت داشت.

از آن روز به بعد روح‌الله برای زهرا دیگر یک قهرمان خیالی نبود، یک الگو بود. از همان بچگی در خانواده‌ای مجاهد و مقاوم تربیت شد و یاد گرفت در هر جنگی به کمک امامش بشتابد.  فرقی نداشت چه جنگ نرم باشد یا اقتصادی چه جنگ فرهنگی یا نظامی، در هر میدانی باید انجام وظیفه می‌کرد.

مضیف حاج قاسم و دختری که در خط مقدم جنگ کمک‌رسانی می‌کرد

از سال ۲۰۱۰ زهرا همه روزهایش را در مضیف حاج‌قاسم می‌گذراند، خیریه‌ای که هم مشکلات اقتصادی مردم را حل می‌کند و هم به مسائل فرهنگی ورود پیدا می‌کند. البته آن روزها نامش چیز دیگری بود. پس از شهادت سردار سلیمانی اعضای خیریه تصمیم گرفتند با هر کارخیری نام حاج قاسم را زنده کنند و برای همین نام گروه را تغییر دادند. کارهای خیریه به خوبی انجام می‌شد مخصوصا پس از آنکه زهرا با یک مصاحبه تلویزیونی شهرت پیدا کرد و بین مردم شناخته شد. آنجا که در شبکه المیادین با جملاتی زیبا و احساسی، مستقیم سید حسن نصرالله را مخاطب قرار داد و از عزت نفس لبنانی‌ها سخن گفت.

مضیف حاج قاسم و سال‌ها فعالیت زهرا در آنجا خاطرات جالبی را برایش رقم زده است، اما یکی از شیرین‌ترین خاطرات روزی است که زهرا برای تامین هزینه‌های خیریه صابون فروخت. خیریه پول لازم داشت، زهرا با چند جستجوی ساده ساخت صابون را آموزش دید و شروع به ساختن آن کرد.

حادثه تروریستی پیجرها که به وقوع پیوست، زهرا مثل همیشه نتوانست منتظر بماند و بیکار بنشیند، رابطی شد بین هلال احمر و بیمارستان‌ها تا خون مورد نیاز مجروحان را تامین کند. مردم را به اهدای خون تشویق می‌کرد و حتی گاهی با ماشین شخصی‌اش آنها را به مراکز درمانی می‌برد، تمام مدت همراه‌شان بود و پس از اهدای خون، آنها را به محل اسکان‌شان برمی‌گرداند. البته این تنها کاری نبود که زهرا در جبهه‌های جنگ انجام می‌داد. با کمک‌هایی که به خیریه می‌رسید، دارو، مواد غذایی، لباس گرم و…می‌خرید و بین مردم جنگ‌زده تقسیم می‌کرد.

جنگ که ادامه پیدا کرد، کمک‌های مالی هم کمتر به دست او رسید، به همین دلیل او وسایل بهداشتی می‌خرید و مدارس و مکان‌هایی که محل اسکان آوارگان بود را نظافت می‌کرد.

حضورش در مدارس با چادر و سربندی با نشان ولایت یک پیام فرهنگی هم داشت. اغلب وقتی او را با آن پوشش درحال تمیز کردن سرویس بهداشتی یا زمین می‌دیدند تعجب می‌کردند، به‌خصوص اینکه زهرا در بین مردم شناخته شده است. درواقع  او قصد داشت علاوه بر کمک به مردم کشورش همان‌طور که امام صادق علیه‌السلام می‌فرمایند با رفتارش دینش را تبلیغ کند. اما متاسفانه پس از مدتی حمله توئیتری بر علیه او در فضای مجازی انجام شد و زهرا کار دیگری را از سر گرفت.

ماجرای خودروی بانویی که آواره‌های لبنانی را به مناطق امن می‌رساند

زمانی که رفت و آمدش به مدارس امکان‌پذیر نبود، به امکاناتش فکر کرد! به آن جمله ناب از سخنان حضرت آقا که فرمودند: بر همه‌ی مسلمانان واجب است که با امکانات خود از مردم لبنان و حزب‌الله دفاع کنند. او چه امکانی داشت؟! جواب پشت سر سوال آمد: یک ماشین و یک تلفن همراه. از فردا ماموریت زهرا تغییر کرد. در صفحه مجازی‌اش اطلاع رسانی کرده بود که هر خانواده‌ای که قصد دارد به مکان امنی نقل مکان کند، ماشین ندارد یا ماشینش خراب است و بنزین ندارد می‌تواند با او تماس بگیرد، حتی اگر کسی نیاز به کمک دارد و زیر آوار مانده زهرا می‌تواند به او کمک کند. زحمت ارسال و جابه‌جایی کمک‌های مردمی را هم به عهده گرفت.

هر روز، صبح زود از خانه خارج می‌شد، بسم‌الله می‌گفت و استارت می‌زد، آن‌وقت تا نیمه‌های شب در شهر و جاده‌هایش در رفت و آمد بود. خانواده‌ها را به نقطه امنی می‌رساند، کمک‌های مردمی را به دست آوارگان می‌رساند و… ماشینش جز تاکسی دربست آواره‌ها، ستاد روحیه‌دهی هم بود. با همه خستگی‌هایش سر به سر خانواده‌ها می‌گذاشت و تا لبخند را در عمق چشم‌هایشان نمی‌دید، راضی نمی‌شد. هر بار که تلفنش زنگ می‌خورد و کسی پشت خط، از او کمک می‌خواست و هر دفعه که خودرویش مسافرانی را به مقصد می‌رساند، بیشتر قدر تلفن توی دستش و خوردوی زیر پایش را می‌دانست، دو امکانی که حالا گنج‌های زهرا برای خدمت‌رسانی بودند. البته می‌گوید: «اگر هیچ‌چیز نداشتم جز دو تکه آهن، باز هم برای اینکه مفید باشم می‌نشستم، آهن‌ها را به هم می‌کوبیدم و می‌گفتم برای رهبرتان کار کنید، مقاومت را یاری کنید و حضور امام زمان را فراموش نکنید.»

فارس