بانوی امدادگری که محافظ فرمانده شد

عصمت چراغی یکی از بانوان امدادگر اهوازی است که در دوران جنگ تحمیلی همراه با دیگر بانوان شجاع برای دفاع و امدادرسانی به مجروحان در شهر ماند.
امدادگر

این بانوی امدادگر دفاع مقدس اکنون مسئولیت بسیج حوزه خواهران معاونت اجتماعی شهرداری تهران را برعهده دارد و معتقد است که در طول سال‌های جنگ، وحدت میان گروه‌های مختلف مردم رمز ایستادگی و پیروزی در برابر دشمن تا دندان مسلحی شد که تا چند قدمی شهرهای خوزستان آمده بود.

چراغی که با آرام‌شدن اوضاع اهواز، چند سال به‌عنوان خبرنگار و نویسنده برنامه‌های تولیدی در صدا و سیمای این شهر مشغول بوده خاطرات زیادی از آن روزها دارد. به مناسبت آغاز هفته بسیج، پای صحبت‌های این بانوی ایثارگر و بسیجی نشستیم.

خرداد ۱۳۵۹خبرهایی از تحرکات عراق در مرزهای نزدیک به خرمشهر و شلمچه شنیده می‌شد و هر روز احتمال خطر حمله عراق بیشتر می‌شد، اما کمتر کسی فکر می‌کرد به‌زودی و در کمتر از چند ماه شهرهای ایران هدف شلیک خمپاره و موشک عراقی‌ها قرار بگیرد.

عصمت چراغی ۱۶ساله بود که برای آمادگی در برابر حمله دشمن در دوره‌های آموزش نظامی شرکت کرد؛ «هیچ تصوری از جنگ نداشتم و نمی‌دانستم قرار است چه اتفاق بیفتد. می‌گفتند اگر جنگ شروع شود باید آمادگی داشته باشید و من همراه گروهی دیگر از خواهران، در دوره‌های آموزش نظامی بسیج شرکت کردیم. بعد از آن، همه دوره‌های امدادگری را گذراندم. تصوری از چگونگی جنگ نداشتیم چون آن را تجربه نکرده بودیم، اما وقتی هواپیماهای عراقی بالای شهر به پرواز درآمدند و تمام مراکز استراتژیک مانند نیروگاه‌ها، فرودگاه، صدا و سیما، فرمانداری و استانداری و… را هدف قرار دادند، شهر یکباره تغییر شکل داد. مردم آمادگی این حملات را نداشتند و طبیعی بود که دچار دلهره و اضطراب شوند. ما آموزش نظامی دیده بودیم، اما سلاح موردنظر را نداشتیم و فکر نمی‌کردیم دشمن به شهرها و غیرنظامیان حمله کند. رئیس‌جمهور وقت هم همکاری لازم با بسیج و سپاه را نداشت. همان روزهای ابتدایی جنگ، ارتش پای کار آمد و نیروی هوایی ارتش، پایگاه‌های نظامی دشمن را بمباران کرد اما تحرکات زمینی عراق خیلی قوی بود. با تمام قوا حمله کردند و بعد از ۳۴روز خرمشهر سقوط کرد و جاده اهواز- ماهشهر اشغال شد.»

امدادگری در دفاع‌مقدس

خبر سقوط خرمشهر خیلی زود به اهواز رسید و در جای‌جای شهر برای رویارویی با حمله احتمالی عراقی‌ها، سنگربندی شد. خیلی از مردم به دلایل مختلف، مجبور به ترک شهر شدند اما راضی‌کردن عصمت برای همراه‌شدن با مادر بی‌نتیجه بود؛ «من با مخالفت شدید خانواده‌ام در اهواز ماندم. من ماندم و یکی دیگر از خواهرانم و برادرم. من که دوره‌های امدادگری را گذرانده بودم احساس می‌کردم با ماندن در شهر، می‌توانم کمک کنم. آنقدر تعداد مجروحان بالا بود که مساجد را پایگاه مقاومت کرده‌بوند. به هر مسجد، آمبولانسی داده بودند و هنگام بمباران شهر، سریع به نزدیک‌ترین منطقه بمباران شده می‌رفتیم. شرایط بحرانی بود اما چیزی که به ما دلگرمی می‌داد، حضور و همراهی مردمی بود که خود را برای امدادرسانی به مناطق بمباران شده می‌رساندند. ترسی نداشتند که ممکن است دوباره همان نقطه مورد هدف قرار بگیرد. از شهرهای مختلف برای کمک‌رسانی خود را به اهواز می‌رساندند و وقتی این روحیه همکاری و شجاعت مردم را می‌دیدند تعجب می‌کردند. این وحدت به خوبی میان مردم وجود داشت.»

مساجد و هتل‌ها بیمارستان شده بود

سال‌های دفاع‌مقدس برای عصمت چراغی، سال‌های تکرارناپذیری به شمار می‌آیند؛ سال‌هایی که یادآوری هر لحظه‌اش با تصاویری از ایثار و از خودگذشتگی همراه‌است؛ «ما حقایقی را دیدیم که نسل امروز حتی به گوش‌شان هم نرسیده. در عملیات طریق‌القدس و آزادسازی بستان هر جا اعلام می‌شد باید می‌رفتیم. هتل‌ها و زیرزمین‌ها را تبدیل به بیمارستان کرده بودند. گاهی آنقدر تعداد مجروحان زیاد بود که مساجد را هم به بیمارستان تبدیل کرده بودند. در این مراکز خدمات اولیه را ارائه می‌دادیم و بعد آنها را برای ادامه درمان به بیمارستان یا برای اعزام به شهرهای دیگر به فرودگاه منتقل می‌کردیم. یک‌بار جوانی هم‌سن و سال خودم را به بیمارستان آورده بودند که انگشت وسطش از پوستش آویزان شده بود. چند ترکش هم در ابرویش خورده و قسمتی از سرش را شکافته بود. اینقدر اتاق عمل شلوغ بود که کاری نمی‌شد برای او کرد. پزشک انترن تا مرا دید از من به عنوان امدادگر آن جا خواست انگشت آن مجروح را بخیه کنم! من هم باسوزن مخصوص شروع به بخیه‌زدن کردم. ابرویش رابا تیغ تراشیدم و با پنس ترکش‌های کوچک را درآوردم. کار سریع انجام شد. فقط بی‌حس‌کننده روی دستش زده بودم. آن مجروح بعد از تمام‌شدن پانسمان تشکر کرد و گفت: «خواهر، خیلی ممنون، کارت درست بود. من برمی‌گردم جبهه چون به من نیاز هست.» حتی منتظر نماند تا کمپوتی که برایش باز کرده بودم، بخورد. گاهی آنقدر مجروح می‌آوردند که تعداد نیروهای امدادگر و پزشک کفاف نمی‌داد. بارها به تنهایی همراه اتوبوس حمل مجروحان از بیمارستان گلستان اهواز تا فرودگاه که مسافت زیادی بود می‌رفتم. آنها برای ادامه درمان باید سریعا به خارج از اهواز اعزام می‌شدند.» حفظ حجاب حتی در شرایط جنگ و بمباران یکی از موضوعاتی است که این بانوی امدادگر بر آن تأکید می‌کند؛ «جلوی چادرم را دوخته بودم تا به راحتی کارهایم را انجام دهم. گاهی برادران تعجب می‌کردند که چطور با مقنعه و چادر بر بالین بیماران می‌روم. بانوان در شرایط جنگ هم حجابشان را رعایت می‌کردند.»

مراقب نفوذ منافقان در بیمارستان بودم

این امدادگر معتقد است که در دوران جنگ تفکری وجود داشت که گمان می‌کردند حضور زنان در صحنه جنگ باعث دستاویزی و خطرآفرین است. این در حالی است که در آن زمان زنانی همچون زهرا حسینی تا لحظه سقوط خرمشهر در منطقه ماندند و حماسه آفریدند. او در ادامه خاطره جالبی از حفاظتش از یک فرمانده روایت می‌کند: «به خاطر دارم روزی یکی از برادران سپاه به سراغم آمد و یک مجروح موجی را نشانم داد و گفت: «این مجروح، یکی از فرمانده گردان‌های سپاهی است. مراقبش باشید.» آن زمان منافقان در بیمارستان‌ها نفوذ کرده و عامل افزایش تعداد شهدا می‌شدند. به همین‌خاطر علاوه بر معالجه مجروحان باید مراقب منافقان هم می‌بودیم. مراقبت از این فرمانده سپاه برایم مسئولیت سنگینی بود. زمانی که او را به هواپیما رساندم، بار سنگینی از روی دوش‌هایم برداشته شد.»

خواستگاری با اسلحه!

زندگی با وجود موشکباران دشمن ادامه داشت. تولد کودکان و ازدواج، بخش شیرین و به یادماندنی از آن روزهاست. عصمت چراغی با آرام‌شدن اوضاع شهر به‌عنوان خبرنگار و نویسنده برنامه‌های تولیدی در صدا و سیمای اهواز مشغول به‌کار شد. ازدواج او یکی از خاطرات شیرین او از آن سال‌هاست؛ «مادرم با خواستگاری یکی از پاسدارها از من، به‌شدت مخالف‌ بود. نگران بود و می‌گفت پاسدارها شهید می‌شوند. یک سال طول کشید تا مادرم به این ازدواج راضی شد. بالاخره یک روز نماینده امام(ره) در سپاه همراه با محافظان‌شان برای وساطت و خواستگاری به منزل ما آمدند. وقتی مادرم در را باز می‌کند از دیدن پاسدارها با اسلحه جا می‌خورد و کمی می‌ترسد! همسرم همیشه از این خاطره به شوخی یاد می‌کند و می‌گوید من رضایت مادرت را با اسلحه گرفتم. شاید برای نسل امروز قابل باور نباشد اما آن زمان مسائل مادی ملاک ازدواج نبود. مهریه‌ام را کتاب شهیدمطهری و شهیدبهشتی قرار دادم اما به اصرار مادرم ۱۴سکه اضافه شد. از آنجا که پدرم در قید حیات نبود، رضایت مادرم برایم مهم بود. قرار بود یک هفته بعد از آزادسازی خرمشهر، مراسم عقد را برگزار کنیم، اما به‌دلیل اینکه همسرم در منطقه عملیاتی بود، نیمه‌شعبان ازدواج کردیم. در روز مراسم، همسرم با لباس سپاه و من با چادر مشکی در کنار سفره عقد نشستیم که این برای عاقد کمی عجیب بود

بیگانگان دلسوز کشور ما نیستند

مسئول بسیج حوزه خواهران معاونت اجتماعی شهرداری تهران در ادامه با توجه به شرایط فعلی جامعه به نکته مهم همیاری و گفت‌وگو مردم و مسئولان اشاره کرده و می‌گوید: «در آخرش توصیه‌ای به جوانان این مملکت که سرمایه‌های غنی ایران هستند دارم؛ هرجای دنیا که باشید شما یک ایرانی هستید جدای از اینکه مسلمان، مسیحی و یهودی، زرتشتی و یا پیرو هر کیش و آیینی باشید، دلتان و خون‌تان برای ایران بتپد و بجوشد. ایران کشوری است که دستخوش حوادث تلخ و شیرینی در این سال‌ها بوده و ثابت شده که فقط خود هموطنان عزیز کشور می‌توانند از خاک و کیان وطن خویش صیانت کنند. بیگانگان هیچ‌وقت دلسوز کشور ما نیستند. جدا از اینکه باید با همه دنیا تعامل و همکاری داشت اما باید هویت ایرانی‌بودن خود را حفظ کنیم. بیش از ۹۰درصد مردم ایران مسلمان و پیرو اهل‌بیت(ع) هستند و عاشقانه آیین‌های مذهبی را انجام می‌دهند و با دوستی و مهربانی و مودتی که در همه عرصه‌ها از خود نشان دادند، پیوندی ناگسستنی با اهل‌بیت(ع) دارند. ایرانی باید آزاده باشد و تسلیم احساسات تند و هیجانی نشود. در زمانه‌ای هستیم که نیاز به همیاری و گفت‌وگو و پیوند داریم و باید با وحدت رویه نگذاریم خدشه‌ای به کشورمان وارد شود.»

مسئولان، قدر این ملت را بدانید!

این بانوی ایثارگر و امدادگر معتقد است که مردم ما در همه صحنه‌ها وفاداری خود را ثابت کرده‌اند و از مسئولان می‌خواهد قدر این ملت را بدانند و برای‌شان در مقابل این همه صبر سر خضوع و تعظیم پایین آورند؛ «کشور ما با دفاع از ارزش‌های والای انسانی پایدار مانده است و این مدنظر مقامات باشد که کرامت انسانی مردم را حفظ کنند و بدانند که تمام ارزش شما در هر مسئولیتی که هستید با پشتیبانی این ملت فداکار و قدرشناس است. با مردم مهربان باشید تا مردم هم در تنگناهای اقتصادی همانطور که تاکنون با صبر و بردباری نمایشی از قدرت صبر را بر پرده کشور و دنیا نشان دادند همواره شما را یاری کنند. تمام قدرت شما مسئولان، حمایت مردم است. اگر این حمایت را از دست دادید؛ یعنی به راحتی عنان و افسار کشور را رها کردید. مردم را دوست بدارید.»


وظیفه سنگین مراکز فرهنگی

از دست‌دادن افراد دلسوز انقلابی و پیشکسوتان جنگ که خانه‌نشین شده‌اند و کسی سراغشان را نمی‌گیرد یکی از گلایه‌های این بانوی بسیجی است؛ «در جنگ افرادی را از دست دادیم که اگر بودند هرکدام می‌توانستند یک کشور را اداره کنند اما برای آنها مهم بود که یک وجب از خاکمان در دست دشمن نیفتد. مردم آنها را فراموش نکرده‌اند و این تنش‌ها، ناآرامی‌ها و اختلاف سلیقه‌ها در روحیه مردم انقلابی خدشه‌ای وارد نمی‌کند. اما باید قبول کرد که بسیاری از جانبازان دفاع‌مقدس روزهای سختی را می‌گذرانند. آنها گمنام هستند و خاطرات بسیاری دارند که به مرور فراموش خواهد شد. در چنین شرایطی، معتقدم مراکز فرهنگی وظیفه سنگینی برعهده دارند. روایت این خاطرات برای نسل جوان بسیار تأثیرگذار است و زمینه‌ساز وحدت بیشتر بین مردم خواهد بود. مراکز و متولیان فرهنگی وظیفه دارند این بزرگان را به نسل جوان معرفی کنند.»

برادرم می‌گفت هیچ‌کس حریفت نمی‌شه

چراغی به خاطره‌ای از یک روز تلخ اشاره می‌کند: «با همکارانم از مرکز صدا و سیمای اهواز بیرون آمدیم، صدای انفجار شدیدی شنیدیم. بلافاصله بعداز انفجار صدای جیغ زنی را شنیدیم. دود غلیظی از آتش انفجار در یک تاکسی بلند شده بود. به اتفاق همکارم به سمت تاکسی دویدیم و متوجه شدیم که از سرنشینان تاکسی فقط این زن و بچه‌اش سالم مانده‌اند. همسرش و بقیه مسافران همه شهید شده بودند. به جمع کردن تکه‌های اعضای بدن‌ شهدا مشغول شدیم تا نیروهای امدادی برسند. تمام لباس‌هایم خونی و چادرم هم پاره شده بود. وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم آب قطع است و نمی‌توانم لباس‌هایم را بشویم. برای همین آنها را در کیسه‌ای گذاشتم تا برادرم نبیند، اما او که متوجه شده بود گفت: «تو در محل پرخطری هستی. تو رو خدا در محله خودمون باش.» کلی سر به سرش گذاشتم تا از نگرانی‌اش کم کنم. آخرش گفت: «هیچ‌کس حریفت نمی‌شه

تولد زیر بمباران

این بانوی امدادگر خاطره تولد یک نوزاد زیر بمباران را چنین روایت می‌کند: «سوار تاکسی شدم. در صندلی عقب ۲خانم دیگر هم بودند که مشخص بود مادر و دختر هستند. دختر ۱۵سالش بود، اما زود ازدواج کرده و باردار بود. متوجه شدم که در مجتمعی که متعلق به جنگ‌زدگان آبادانی بود زندگی می‌کردند. آبادان در محاصره بود و تقریبا اکثر ساکنانش به اهواز که فاصله‌ای با دشمن نداشتند آمده بودند. مادر آن خانم جوان از من خواست دخترش را تا خانه‌اش همراهی کنم. آژیر قرمز به صدا درآمد و من کنار دختر ماندم که نترسد. مادرش رفته بود مخابرات که با دامادش در آبادان تماس بگیرد که برای زایمان همسرش به اهواز بیاید. چند روز بعد دوباره به آنها سر زدم. فرزندشان یک دختر ناز بود که در نبودن پدر و زیر بمباران به دنیا آمده بود. زندگی‌ در چنین شرایطی سخت و البته زیبا و نماد ایثار و از خودگذشتگی بود.»

همشهری