از نور زندگی تا ظلمت شهادت؛ فاطمه و قصه خانواده‌ای که با موشک نابود شد

تنها بازمانده خانواده پزشک هسته‌ای، لحظات دردناک حمله رژیم صهیونیستی و شهادت همه اعضای خانواده‌اش را روایت کرده است.

شب، آرام‌تر از همیشه بود؛ مثل شبی که قرار است همه چیز تمام شود. در خانه‌ای ساده، پدری خسته از کار، مادری خونگرم، دختری پزشک و کودکی سه‌ساله در کنار هم خوابیده بودند. هیچ‌کس نمی‌دانست این خانواده طلوع خورشید را نمی‌بیند. تنها چند ثانیه کافی بود تا صدای موشک، یک خانواده را به شهادت برساند. هیچ‌کس زنده نماند… جز فاطمه، که حالا باید با خاطره عزیزانی که دیگر نیستند، زندگی کند.

اسرائیل بارها در بیانیه‌های رسمی‌اش ادعا کرده که هدفی جز نیروهای نظامی ندارد، اما واقعیت خلاف این ادعا را نشان می‌دهد. همانطور که در غزه و لبنان، کادر درمان، زنان و کودکان، بی‌دفاع‌ترین قربانیان حملات بی‌رحمانه رژیم صهیونیستی بودند، این بار هم کودکان و امدادگران ایرانی، بی‌هیچ گناهی، هدف مستقیم جنایتی دیگر قرار گرفتند.

کودکی سه‌ساله که هنوز طعم زندگی را نچشیده، در آتش جنگی سوخت که هیچ درکی از آن نداشت… فاطمه عسکری دختر بزرگ خانواده این حادثه غم‌انگیز را اینگونه روایت می‌کند.

دانشمند هسته‌ای که از علمش برای درمان بیماران استفاده می‌کرد

پدرش منصور عسکری متولد ۱۳/‏۰۳/‏۱۳۳۷ فیزیکدان، عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین، محقق و مدرس بود و در زمینه نقش علوم هسته‌ای در درمان بیماران فعالیت می‌کرد. مردی بسیار مهربان که با وجود کمبود وقت در خانه و خستگی زیاد، زمانی که به خانه می‌رسید ابتدا ظرف‌ها را می‌شست و وقتی که فرزندانش حضور داشتند با نوه‌هایش بازی می‌کرد؛ و پس از گذراندن اوقاتی با خانواده دوباره به کار مشغول می‌شد و هنگام کار خوابش می‌برد. فاطمه می‌گوید: بعضی شب‌ها که در خانه پدرم حضور داشتم، نصفه شب به اتاقش می‌رفتم و پتو یا ملحفه رویش می‌انداختم.

فاطمه درباره مادرش می‌گوید: تمام مسئولیت خانه بر عهده مادرم قرار داشت. مادرم، معصومه یوسفی متولد ۰۱/‏۰۱/‏۱۳۴۰ بود. پدرم خیلی نمی‌توانست برای کارهای خانه وقت بگذارد و همه خریدهای خانه و تربیت من و خواهرم بر عهده مادرم بود.

فاطمه ادامه می‌دهد: پدرم شاعر بود و برای ما همیشه شعر می‌گفت. یادم می‌آید که در تولدها برای کسی که تولدش بود شعر مخصوص خودش را می‌گفت؛ این ماجرا آزرده خاطرم می‌کند که شعرهای پدرم در حمله رژیم صهیونسیتی از بین رفت. مادرم همیشه برای همه نگران بود؛ نگران پدرم، نگران ما، نگران کشور، نگران حضرت آقا؛ به طور کلی دلواپس و نگران بود اما با همه این دغدغه‌ها برای ما فداکاری‌های زیادی انجام داد.

لحظه‌ای که فاطمه خبر شهادت خانواده‌اش را شنید

فاطمه در مورد چگونگی شنیدن خبر شهادت خانواده‌اش می‌گوید: من بیدار بودم، حدود ساعت سه و نیم صبح، صدای بمباران را شنیدم، فکر کردم رعد و برق است اما در گروه‌های مجازی متوجه شدم رژیم صهیونیستی حمله کرده است. با خانواده تماس گرفتم اما در دسترس نبودند. با دامادمان تماس گرفتم و گفت خواهرم پیش او نیست. او رفت سمت خانه پدرم و وقتی با من تماس گرفت، گفت «ساختمان فرو ریخته» و آن زمان بود که فهمیدم خانه پدرم مورد اصابت قرار گرفته و آن‌ها به شهادت رسیده‌اند.

تنها عضو باقی مانده خانواده عسکری در مورد خواهرش می‌گوید: خواهرم متولد ۱۳/‏۱۰/‏۱۳۶۳ و به تمام معنا یک فرشته بود. بسیار دلسوز، مهربان و آرام بود، اگر می‌فهمید که وضعیت مالی فردی خوب نیست به آن فرد کمک می‌کرد. وقتی بیمارانش وضعیت مالی خوبی نداشتند، دور از چشم بیمار با بیمارستان تسویه حساب کرده و بیمار را مرخص می‌کرد.

فاطمه ادامه می‌دهد: پس از شهادت مرضیه فهمیدم سرپرستی کودکی را بر عهده گرفته است. همچنین برای بیمارانش خیلی دلسوزی می‌کرد و غصه‌شان را می‌خورد. هر بار که پیش هم بودیم می‌گفت که فلان بیمار یک مشکلی دارد که از نظر پزشکی از دست ما کاری ساخته نیست. برای آن بیمار دعا و نذر می‌کرد و گاهی گریه می‌کرد.

مرضیه بسیار باهوش بود و درسش هم خیلی عالی بود. من یاد ندارم زمانی را که مرضیه درس نخوانده باشد. حتی زمانی که فوق تخصصش را گرفت، بازهم در حال یادگیری و مطالعه بود؛ گاهی به او می‌گفتم: دیگر درست تمام شده، اینقدر مطالعه نکن، در جوابم می‌گفت: من یک پزشکم و در قبال جان مردم مسئولیت دارم. باید علمم را هر روز افزایش بدهم و به روز کنم، به همین دلیل تشخیص‌هایش بسیار دقیقی بود. حتی تشخیص او برای بزرگسالان که در حیطه کاری‌اش نبود، دقیقاً درست بود.

در کنار مسئولیت‌های شغلی خود، همواره برای خانواده‌اش هم وقت می‌گذاشت. علی‌رغم برنامه فشرده کاری در بیمارستان، هر شب که به خانه می‌آمد، برای دختر کوچکش کتاب می‌خواند، با او بازی می‌کرد و سعی می‌کرد تا وظایف مادرانه‌اش را انجام دهد. او نه فقط در شغل خود موفق بود، بلکه در زندگی شخصی هم نمونه‌ای از تعادل و رشد همه‌جانبه محسوب می‌شد.

نمازهایش را همیشه اول وقت می‌خواند و به شهدا علاقه زیادی داشت. زندگینامه شهدا را تهیه می‌کرد و با اشتیاق به مطالعه آن‌ها می‌پرداخت. اطرافیان او معتقدند که این ویژگی‌ها نشان‌دهنده عمق رشد معنوی و انسانی او در ابعاد مختلف زندگی بوده است.

زندگی مشترک مرضیه سرشار از عشق بود

فاطمه درباره زندگی مشترک مرضیه عسکری می‌گوید: همسرش پس از شهادتش، حال روحی بسیار نامناسبی داشت و همچنان در شوک و اندوه به‌سر می‌برد. رابطه مرضیه با همسرش بسیار صمیمانه بود و هفت سال در کنار هم زندگی کردند و همواره پشتیبان هم بودند.

مادری برای فرزند خواهر

فاطمه ادامه می‌دهد: زهرا برزگر، دختر خواهرم متولد ۰۱/‏۰۱/‏۱۴۰۱ بود و حدود یک ماه و نیم عملاً مادرش بودم، چون خواهرم هنگام زایمان ایست قلبی کرد و به کما رفت. بعد از به هوش آمدن، خودش گفت که مرگ را تجربه کرده و خداوند دوباره زندگی را به او بخشیده است. اما فقط پنج روز بعد از ترخیص، در خانه وضعیت جسمی‌اش مناسب نبود. متأسفانه به علت قصور پزشکی، با وجود سابقه تشنج، بررسی مغزی انجام نشد؛ ۱۴ فروردین، فقط ۱۴ روز بعد از تولد دخترش، خواهرم دچار خونریزی و سکته مغزی هم‌زمان شد که باعث فلج شدن نیمی از بدنش شد.

او یک ماه و نیم در بیمارستان بستری بود و در این مدت من، به دلیل حضور مادر و همسرش در بیمارستان، مراقبت کامل از نوزاد را بر عهده داشتم.

فاطمه از ارتباط عاطفی خود با زهرا، دختر سه ساله او می‌گوید: کاملاً مادرش بودم. زهرا بسیار به مادرش شباهت داشت، هم در چهره و هم در رفتار. بسیار شاد، باهوش و پرجنب‌وجوش بود. حافظه فوق‌العاده‌ای داشت و مدام شعر می‌خواند.

آخرین دیدار با خانواده

فاطمه درباره آخرین دیدار با خانواده می‌گوید: آخرین بار، پنج‌شنبه شب، ساعت ۸:۳۰ از خانه پدرم خداحافظی کردیم. از ساعت ۶ عصر آن‌جا بودیم. زهرا، پدر و مادرم و خواهرم هم بودند. کمی صحبت کردیم، بازی کردیم، بچه‌ها با هم بودند. خواهرم با آرامش در مورد کار و زندگی‌اش صحبت می‌کرد.

زهرا تازه اول راه زندگی‌اش بود. همیشه می‌گفت می‌خواهد دکتر شود مثل مادرش، تا بیماران را درمان کند. خواهرم هم علاقه بسیاری به آموزش داشت. با وجود اینکه زبان انگلیسی‌اش عالی بود، اخیراً روی زبان محاوره‌ای کار می‌کرد تا ارتباط بهتری با بیماران خارجی و دانشجویان برقرار کند. همیشه به‌روزرسانی علمی برایش مهم بود. حتی از دانشجویانش می‌پرسید که دوست دارند درباره چه موضوعی صحبت کند تا خودش را هم به چالش بکشد. مادرم پیوسته در حال دعا و شرکت در جلسات معرفتی و تفسیر قرآن بود. پدرم با وجود مشغله فراوان، در حال یادگیری زبان چینی و عبری به‌طور هم‌زمان بود. قبلاً هم بر زبان‌های فرانسوی، انگلیسی و روسی تسلط داشت.

این اتفاق زندگی‌ام را تغییر داد

فاطمه با اشاره به تغییراتی که در سبک زندگی روزمره‌اش به وجود آمده، می‌گوید: زندگی‌ام کاملاً تحت تأثیر این اتفاق قرار گرفت. من همیشه پسرم را به مادرم می‌سپردم و با خیال راحت کارهایم را انجام می‌دادم. بیشتر روزهای هفته را کنار پدر و مادرم می‌گذراندیم و آخر هفته‌ها حتماً دور هم جمع می‌شدیم. والدینم همیشه حامی من بودند. حالا احساس می‌کنم ستون زندگی‌ام را از دست داده‌ام. خواهرم نه‌تنها خواهر، بلکه هم‌صحبت و پناه من بود.

حرف‌های ناگفته فاطمه به خانواده‌اش

فاطمه با صدایی بغض‌آلود ادامه می‌دهد: اگر می‌دانستم شب آخر، آخرین دیدارمان خواهد بود، حتماً از پدر و مادرم حلالیت می‌طلبیدم. دوست دارم که از من راضی بوده باشند. به خواهرم فقط می‌توانم بگویم: دستم را بگیر. و به زهرا… من خیلی دوستت داشتم و دارم. به خاطر پسرم نمی‌توانستم آنطور که می‌خواستم بهت محبت کنم. همیشه خوشحال بودم که بزرگ می‌شوی و من فرصت دارم جبران کنم، اما… فرصت نشد. واقعاً نمی‌دانم چه باید گفت. فقط می‌توانم بگویم با همه وجود با شما همدل هستم. از مدت‌ها قبل، هر خبر شهادتی، چه در ایران چه در غزه، پریشانم می‌کرد. شهادت شهید علی‌محمدی، شهریاری، رضایی‌نژاد، فخری‌زاده یا حتی حادثه سقوط هواپیمای اوکراینی… همه‌شان برایم مثل از دست دادن یکی از اعضای خانواده‌ام بود.

شهادت حاج قاسم، داغ بزرگی برای خانواده ما

فاطمه می‌گوید: ما پس از شهادت حاج قاسم سلیمانی، همه‌مان احساس کردیم پشتمان خالی شده. اما با این حال باور داریم که باید ایستادگی کنیم. تا وقتی هر کدام از ما نفس می‌کشد، با ظلم می‌جنگیم. حتی اگر یکی‌یکی ما را هدف قرار دهند، باز صدا خاموش نمی‌شود.

پیکر مادرم هرگز پیدا نشد. از پیکر پدرم هم فقط چند تکه کوچک تحویل داده شد. زمانی که من دیدم زهرا روی تابوت شهدای سردار است خیلی خوشحال شدم و به خودم بالیدم و وقتی دیدم پسر شش‌ماهه‌ای را در قطعه شهدا کنار سرداران گذاشتند، احساس غرور کردم. حس کردم زهرا هم واقعاً همراه سرداران شهید شده.

هر کدام‌مان را بزنند، صدای ملت خاموش نمی‌شود

فاطمه می‌گوید: احساس می‌کنم حالا خیلی بیشتر از قبل پشت کشورم، پشت رهبرم و پشت اسلام هستم. قبلاً هم به‌اندازه توانم تلاش می‌کردم، اما الان بیشتر از همیشه حس می‌کنم باید باشم و هستم.

در ادامه، وی درباره انتشار ویدئوهایی از زهرا، دختر سه‌ساله شهید، که پس از حادثه در فضای مجازی به‌شدت بازدید گرفت، می‌گوید: همسر خواهرم تأکید داشت این فیلم‌ها منتشر شود. چون زهرا شهید شد، می‌خواست مردم بدانند ما خانواده‌ای بودیم که از قبل عاشق شهادت بودیم و این باور را به بچه‌هایمان هم یاد داده بودیم. او می‌خواست همه بفهمند که دین، کشور و اعتقادات برای ما همیشه اهمیت داشته‌اند.

همسر خواهرم مدام نگران بود که بعد از این حالت‌های ظاهری آرام، فروپاشی روانی شدیدی رخ بدهد. من به او گفتم ما ناراحتیم، اما چون می‌دانیم که عزیزانمان در بهترین جای ممکن هستند، همین باور به ما قوت قلب می‌دهد.

در پایان، فاطمه عسکری خطاب به مردم، رسانه‌ها و نهادهای بین‌المللی می‌گوید: از مردم متشکرم که در کنارمان بودند. از رسانه‌ها انتظار داریم روایت درست این فاجعه را منتقل کنند. اگر پیامی برای جهان داریم، این است: فکر نکنید با حذف چند نفر، ما تمام می‌شویم. تا وقتی نفس می‌کشیم، مقابل ظلم ایستاده‌ایم. ما همان‌هایی هستیم که شما از آن‌ها می‌ترسید. همچنین خطاب به رژیم صهیونیستی می‌گویم: من هیچ گفت‌وگویی با موجوداتی که پست‌تر از حیوانات هستند ندارم. فقط بدانند که کور خوانده‌اند. ما نمی‌گذاریم ایران را خاموش کنید.

 

این روایت، تنها بخشی از زندگی و آرزوهای ناتمام خانواده‌ای است که اکنون با داغ سنگین فقدان، به امید زنده نگه‌داشتن یاد عزیزان خود، خاطرات را مرور می‌کنند.

 

خبرگزاری مهر