از «نمیخواهم مادر شوم» تا مادری ۵ فرزند

«بچه؟! بچه که اصلاً! با اینکه همه بچه‌های فامیل عاشق من بودند و هی می‌آمدند دور و برم اما من بچه‌ دوست نداشتم. هی به مامان غر می‌زدم برای چه چهارتا بچه به دنیا آورده؟!» مرضیه سهرابی مهمان مادرانه شده است.

مرضیه سهرابی، از آن آدم‌های واقعی اطراف ماست. از همان‌هایی که از همه چیز یک‌خرده در وجودشان هست. نه رومی، رومی است نه زنگی، زنگی. همان قدر که خریدن لاک برند را دوست دارد، خانه‌اش را هم موکب حضرت زهرا می‌داند و همانقدر که فرزنددارشدن برایش کارکردن در راه امام‌ زمان است، تفریح و خرید و میز چله چیدنش هم به راه است. اما جالب‌ترین بخش زندگی‌اش همان‌جایی است که از نخواستن همه این‌ها تعریف می‌کند. او هیچ‌وقت دختر ازدواجی نبود. خودش می‌گوید:

«بیست سالم بود. به مامان می‌گفتم من سی‌ساله بشوم شاید ازدواج کنم. دوست داشتم درس بخوانم و پیشرفت کنم. بچه؟! بچه که اصلاً! با اینکه همه بچه‌های فامیل عاشق من بودند و هی می‌آمدند دور و برم اما من بچه‌ دوست نداشتم. هی به مامان غر می‌زدم که چرا چهارتا بچه به دنیا آورده‌ای؟! ما رفاه خوبی هم داشتیم اما باز هم فکر می‌کردم بچه آوردن باعث می‌شود پیشرفت آدم‌ها متوقف شود».

جزوه‌هایی که عشق را جوانه زدند

اما دست روزگار این دختر مغرور را هم سر سفره عقد نشاند. خاطره ازدواج مرضیه سهرابی شبیه رمان‌های عاشقانه است: «جزوه ردوبدل کردن تازه در دانشگاه باب شده بود. همسرم هم که به من علاقه‌مند شده بود یک‌بار، دو بار، سه بار آمد جزوه‌ام را بگیرد و من ندادم! دفعه آخر یک‌وقتی آمد که جزوه دقیقاً توی دستم بود و دیگر بهانه‌ای نداشتم. اما قبل از دادن جزوه اسم کوچکم را خط‌خطی کردم که نفهمد. نگو این دانشجوی عاشق هم رفته این یک خط را زیر آفتاب ‌گرفته و اسم مرا فهمیده است. خلاصه که این عشق دانشجویی وقتی به خانواده‌ها رسید با مخالفت پدرم مواجه شد. آخرش مرحوم پدربزرگم پادرمیانی کرد. او هم در جوانی عاشق شده بود، اما عشقش بی‌سرانجام مانده بود. حالا می‌خواست با وصلت ما قلب خودش را آرام کند.»

کربلا نه! من می‌روم ترکیه…

زندگی مرضیه سهرابی روی ریل افتاده بود. از بچه اول که می‌پرسم درباره سه سال بچه نخواستنش می‌گوید. او صادقانه می‌گوید که دوست نداشته بچه بیاورد و پیشرفتش عقب بیفتد. اما بالاخره پس از سه سال با همسرش که عاشق بچه بوده تصمیم می‌گیرند فرزنددار شوند. مرضیه می‌گوید: «من وقتی دختردار شدم انگار یکبار دیگر خودم را به دنیا آوردم! آن آدمی که خیلی من‌من می‌کرد و دنیا دورش می‌چرخید، حالا مادر شده بود. همسرم خیلی مراعاتم را می‌کرد و من هم کم‌کم دستم آمد که باید تمام تلاشم را بکنم.»

بچه‌ها با خودشان نعمت‌هایی می‌آورند که دیدنی نیست. سارا جان هم بزرگ‌ترین هدیه خدا به مرضیه بود وقتی آن سفر کربلا پیش آمد. قصه‌اش را مرضیه سهرابی این‌طور تعریف می‌کند: «دخترم یک سال و نیمه شده بود. همسرم گفت بیا یک سفر زیارتی به کربلا برویم، اما من قبول نمی‌کردم. می‌گفتم مرا ترکیه پیاده کنید و خودتان بروید زیارت. حتی بهانه می‌آوردم که بابا در زمان جنگ اسیر بوده و به خاطر همین عراق را دوست ندارم. ولی همه‌اش بهانه بود… من می‌ترسیدم!»

چادر را دوست نداشتم

ته دلم می‌دانم ترس‌های مرضیه از کجا آب می‌خورد. اما باز می‌پرسم و او می‌گوید: «می‌ترسیدم چون می‌دانستم امام حسین با همه دنیا فرق دارد. می‌دانستم اگر بروم زیارت ایشان، دیگر آدم سابق نخواهم بود. باید حرمت خیلی چیزها را نگه دارم. می‌ترسیدم که نتوانم، اما خدا خواست و رفتیم و من به آدم دیگری تبدیل شدم. قلبم را در بین‌الحرمین جا گذاشتم و از آن وقت دیگر مسیر زندگی‌ام طور دیگری رقم خورد.»

مرضیه ادامه می‌دهد: «همسرم دوست داشت من چادری باشم. اما من شناختی نداشتم و گاهی سر این چیزها باهم به چالش می‌خوردیم. اما بعد از آن سفر رفتم، تحقیق کردم تا به پذیرش برسم و همین‌ها مسیر زندگی‌ام را تغییر داد. به جایی رسیدم که حتی محبت رهبری هم توی دلم زیاد شد.»

خلا درونم ناگهان پر شد!

«یکبار رهبری در تلویزیون سخنرانی داشتند و فرمودند برای فرزندآوری کمتر از ده سال وقت مانده است. من همان‌جا یک هدف جدید توی زندگی‌ام پیدا کردم».

قبل از آنکه سهرابی خاطره‌اش را تمام کند از او می‌پرسم چطور می‌شود به یکباره آدم تغییر کند و هدفش بشود فرزندآوری؟

«راستش را بگویم. من خیلی کارها توی زندگی‌ام کرده‌ام. شل حجاب و اهل آرایش بوده‌ام و ماهواره دیده‌ام. با همه این آزادی‌ها همیشه درونم یک خلأ حس می‌کردم. هیچوقت راضی نمی‌شدم. اما وقتی بچه‌دار شدم، انگار قلبم آرام شد. مغزم دست از تقلا کشید. این هدفی بود که دوستش داشتم. چیزی که راضی نگهم می‌داشت. همین حالا هم از خودم می‌پرسم کسانی که هدفشان فقط دنیایی است چطور زندگی می‌کنند؟! خسته نمی‌شوند؟! من با بزرگ کردن این بچه‌ها پیش خودم فکر می‌کنم روز ظهور که برسد دستم خالی نیست. حداقل می‌گویم من یک جان داشتم و آن را هم فدای ظهور شما کردم با به دنیا آوردن ۵ بچه».

به دنیای دوخت‌و‌دوز خوش آمدید!

مرضیه سهرابی جز اینکه با فرزندآوری راه درستش را پیدا کرده است، حالا یک مادر، خیاط حرفه‌ای و مدرس شناخته شده‌ایست که در آموزشگاه‌های معتبر هم تدریس می‌کند. از دنیای پارچه و متر و قیچی از او می‌پرسم:

«وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم مامانم به‌زور مرا به کلاس خیاطی فرستاد. پارچه‌های گران می‌خرید که بدوزم و تشویقم می‌کرد. بعد که دوست و آشناها دیدند چه خوب می‌دوزم مشتری شدند. بعد از چند سال خیاطی هم به تدریس روی آوردم. هم‌زمان از لحاظ حرفه‌ای هم خودم را ارتقا می‌دادم. در کلاس‌های تهران شرکت می‌کردم و…و بالاخره سال ۹۸ به‌صورت رسمی از آموزشگاه‌های بزرگ دعوت به تدریس شدم. انگار دنیا هی از من می‌خواست خودم را ارتقا بدهم و من هم همراه شده بودم. بعد از این هم یک کلاس خلاقیت ترکیبی برای سنین ۷ تا ۱۷ سال برگزار کردم. کلاسی که همه جور هنری تویش بود، اما نه به‌صورت تخصصی بلکه با چاشنی خلاقیت خود هنرجو».

خرج بچه‌ها چطور تامین می‌شود؟!

از فرزندانش می‌پرسم و وضعیت زندگی‌اش؛ حرف‌هایی می‌زند که شیرین است: «بابای بچه‌ها در یک شرکت خصوصی کار می‌کند. صبح می‌رود و ده شب می‌آید. همه می‌گویند تو کوته‌فکری که همسرت امنیت شغلی ندارد و ۵ تا بچه آورده‌ای. اما من می‌گویم آینده این بچه‌ها دست من نیست. اصلاً مگر پادشاه ایران با آن‌همه دارایی چطور از دنیا رفت؟! دنیا با او چه‌طور رفتار کرد؟! ما باید باور کنیم این دنیا محل رنج ماست. حالا من خودم رنجم را اختیاری کرده‌ام. با پنج تا بچه! تازه این رنج خیلی شیرین است.»

مادری که لحظه‌های چالش‌برانگیز را مدیریت می‌کند

مرضیه سهرابی این روزها با تدریس خیاطی، مادر موفقی است که از هر انگشتش یک هنر می‌ریزد اما او خاص‌ترین هنرش را مادری کردن می‌داند:

 همین امروز صبح خسته‌وکوفته از شیردادن شبانه یک نوزاد دوماهه بیدار شدم که دیدم دختر ۴ساله‌ام لباسش را خیس کرده. برق رفته بود و ترسیده بود دستشویی برود. تا مرا دید شروع کرد ببخشید گفتن. شب‌بیداری و خستگی به مغزم هجوم می‌آورد اما برای یک‌لحظه نفس عمیق کشیدم و به‌جای دعوا، در آغوشش گرفتم. این‌جور کنترل ‌کردن در لحظه، بهترین حس مادری است برایم.»

 

خبرگزاری فارس