نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
در انتهای کوچههای خمین، به خانهای رسیدم که بر در آن بنری سرخ خودنمایی میکرد و اعلامیهای بر آن نصب شده بود که میگفت: اینجا، خانهی عاشقانی است که دو بار، عزیزترینهایشان را به آسمان فرستادهاند.
داخل خانه، تابلوهای اهلبیت بر دیوارها میدرخشیدند، اما چیزی که قلبم را به درد آورد، قاب عکسی از نوجوانی بود که سالها پیش در راه دفاع از میهن به شهادت رسیده بود… و امروز، خواهرش نیز به او پیوسته بود. فاطمه، شهیدهای چهلساله که پسری را تنها گذاشت، اما میراثی جاودان از خود به جای گذاشت: عشق به شهادت.
مادری که زینبوار ایستاد
مادر شهید با چشمانی اشکبار اما قامتی استوار، رو به من کرد. صدایش میلرزید، اما کلماتش مانند تیغهای برنده بودند: «فاطمه، بیست و دو سال خدمت کرد… ۱۰ سالش را در اوین گذراند… و آخرین بار، نیم ساعت قبل از شهادت، صدایش را شنیدم…»
اشکهایش را پنهان میکرد، اما غرور در نگاهش موج میزد: «دو فرزندم را به اسلام تقدیم کردم… اما درد من در برابر مصیبت زینب (س)، هیچ است!» و بعد از فاطمه گفت… از دختری که همیشه پیشتاز کار خیر بود، از کسی که حتی در وصیتش یاد نیازمندان را کرده بود… و از پسری که در چهاردهسالگی جبهه را بر مدرسه ترجیح داد و رفت، بیآنکه پدر و مادرش را بترساند…
وداعی که پایانی نداشت
آخرین بار که چشمانم به چهره فاطمه روشن شد، پنج روز قبل از شهادتش بود… دخترم پیش ما در خمین بود و من راهی تهران شدم. هر روز صدای گرمش از گوشی تلفن به دلم آرامش میداد، اما آن روز، نیم ساعت قبل از حادثه، آخرین «سلام»ش را شنیدم… غافل از اینکه این سلام، وداعی ابدی بود…
ظهر روز حادثه، خواهرش با او صحبت کرد، دخترم میگفت: «صدای شلوغی عجیبی از اتاقش میآمد… انگار فرشتگان برای بردنش هجوم آورده بودند… این آخرین صدای فاطمه بود که در خانه ما پیچید…»
وقتی خبر حمله موشکی به اوین را شنیدیم، دلم گرفت… بارها و بارها شمارهاش را گرفتم، اما پاسخ نیامد… ساعتی بعد، با برادران شهید به سوی تهران شتابان شدیم. پسر فاطمه هم همراهمان بود… تمام شب را در حوالی اوین، زیر آسمان سرد، به امید خبری از او گذراندیم… اما هر چه گذشت، سکوت سنگینتر شد…
صبح، وقتی یقین پیدا کردم که دخترم به ملکوت اعلی پیوسته، تمام وجودم لرزید… داغ دو فرزند، قلبم را میفشرد… اما ناگهان یاد حضرت زینب (س) افتادم… در برابر مصیبتهای ایشان، غم من چه ارزشی داشت؟ اشکهایم را پاک کردم و شکر گفتم… خدایا، فاطمهام را شربت شهادت نوشاندی!
فاطمه، فرشتهای در لباس انسان
او همیشه در کمک به نیازمندان از همه پیشی میگرفت، حتی در آخرین دیدارش، از ما خواست مراقب پیرمرد نیازمندی باشیم که همیشه به او رسیدگی میکرد… گویا میدانست که این آخرین وصیتش است و پسر شهیدم، وقتی میخواست به جبهه برود، از ترس اینکه مبادا دلمان نلرزد، لباس رزم نپوشید… حتی از پدرش هم پنهان شد و میترسید اگر پدرش التماس کند، نتواند «نه» بگوید.
سجادهای که هنوز گرم است
مادر شهیده طریق القدس، با چشمانی که هم اشک میریخت و هم میدرخشید، سخن گفت: دو شهید دادهام… اما در برابر مادرانی که پنج، دوازده، یا حتی بیشتر عزیزانشان را تقدیم کردهاند، سر به زیر میشوم… صدایش لرزید، اما غرور مادرانهاش شکستناپذیر بود.
دخترش، فاطمه، عاشق ولایت بود. هر روز بر سجادهای که اکنون یادگارش شده، پس از نماز، برای رهبر دعا میکرد. حالا آن سجاده همچنان پهن است… گویی هنوز هم انگشتان فاطمه بر تسبیحش میگردد… هنوز هم صدای زمزمههای عاشقانهاش در خانه طنینانداز است.
پیامی که خون شهدا فریاد میزند
حاجیه خانم، با صدایی که از اعماق قلب یک ملت برمیخاست، گفت: رژیم صهیونیستی بداند… ما از شهادت نمیترسیم! از مرگ نمیهراسیم! هر قطره خونی که ریخته میشود، ننگ ابدی بر دامان اسرائیل و آمریکاست!
او ادامه داد: ما خانواده شهدا، هیچ انتظاری از دولت نداریم، اما دولت باید بداند که مردم ایران، شریفترین و مقاومترین مردم دنیا هستند. به فقرا رسیدگی کنید… به مردم محروم توجه کنید، چرا که این مردم، همانهایی هستند که فرزندانشان را با لبخند به کام مرگ میفرستند!
عاقبتبهخیری، تنها آرزوی ماست
در پایان، با چشمانی که به آسمان دوخته شده بود، زمزمه کرد: خدایا شکرت، عمر فرزندانم در راه قرآن، نماز، و دستگیری از بینوایان گذشت، چه عاقبتی از این بهتر؟! مادر شهیده فاطمه با صدایی پر صلابت به چشمانم نگریست و گفت: این حمله نه به نظام که به تمام ایران بود! این شهادتها ما را متفرق نکرد، بلکه همچون حلقههای زنجیر، محکمتر به هم پیوند داد! تا دنیا بداند: وقتی پای ایران در میان باشد، همه ما – از هر قوم و عقیده – گرداگرد پرچم اسلام حلقه خواهیم زد! خون شهیدانمان رشتههای تسبیح وحدت ملت ایران است و هر قطرهاش، مهر تأییدی بر جاودانگی این راه تا روزی که انتقام آخرین شهیدمان را بگیریم!
اشکهای برادر شهید، سکوتی پر از فریاد
در چشمانش دردی جانکاه موج میزد، اما مانند سروی استوار ایستاده بود… گاه قطرهای اشک بر گونهاش میلغزید، اما او هم مانند مادر، دریایی از صبر بود، فقط یک کلمه میتوانست این درد را تسکین دهد: شهادت.
برادری که آوارها را کنار زد تا پیکر خواهر شهیدش را بیابد
محمدباقر سیهپوش، با چشمانی سرخ از بیخوابی و دستانی زخمی از آواربرداری، روایتش را آغاز کرد: آخرین بار که خواهرم را دیدم، التماسش کردم: فاطمه، اینجا خطرناک است… برگرد! اما او فقط لبخندی زد و گفت: من لیاقت شهادت ندارم… درحالیکه فرشتگان آسمان برایش صف کشیده بودند…
شبی که پایان نداشت
وقتی خبر حمله رسید، تماسها بیپاسخ ماند… با دلهای لرزان به سمت تهران شتافتیم. تمام شب را در میان دود و خون و آوار گشتیم، دستهایمان زخمی شد، اما درد را احساس نمیکردیم، تا اینکه سحرگاه، پیکر مطهرش را از زیر خروارها آوار بیرون کشیدیم، گویی خدا میخواست ما خودمان، خواهرمان را به آغوش خاک بسپاریم.
مسئولیتی به سنگینی تاریخ
خانواده شهید بودن، توفیقی است که باید هر لحظه شکرگزارش باشی… محمدباقر با چشمانی مملو از اشک و غرور ادامه داد: حالا باید مراقب باشیم… هر حرکتمان، هر کلاممان، باید شایسته شهیدان باشد…
دروغ بزرگ صهیونیستها
خواهرم فقط یک کارمند ساده بود… نه اسلحه داشت، نه درجهای… صدایش از خشم لرزید: خواهرم به دستی رژیمی به شهادت رسید که ادعا میکند به غیرنظامیان حمله نمیکند! خون فاطمه، رسوایی ابدی آنهاست!
یادگاریهایی که راهنما شدند
برادر شهیده ادامه داد: از فاطمه، دفترچهای بهجامانده که نام تمام نیازمندانی را که ماهانه به آنها کمک میکرد، ثبت کرده بود و سجادهی همیشه پهنش که هنوز منتظر نمازهای نیمهشب اوست… همانگونه که روسری محجبش هنوز بوی عطر ایمان میدهد…
خون شهیدان، فریاد عدالتخواهی ملت ایران
محمدباقر سیهپوش با چشمانی برافروخته از حماسه و دلهایی آکنده از عشق به ولایت گفت: خواهرم همیشه با اشتیاق میگفت: «حضرت آقا» و امروز خون او پاسخی کوبنده به تمام دروغهای دشمن است!
جنایتی که انسانیت را به سخره گرفت
صدایش از خشم میلرزید وقتی گفت: اگر ذرهای انسانیت در این وحشیهای صهیونیست بود، به زنان بیپناه، کودکان معصوم و حتی مادران باردار رحم میکردند! اما آنها حتی به جنین در شکم مادر هم رحم نکردند، این است فرهنگ اصیل صهیونیسم!
درس تاریخ: سازش با دشمن = تشدید جنایت
با استواری یک مجاهد که تاریخ را خوب خوانده، هشدار داد: هر بار به این خونخواران مهلت دادیم، جنایاتشان را چندبرابر کردند! غزه سوزاندند، لبنان را ویران کردند، سوریه را به خون کشیدند، حالا نوبت ایران است؟ هرگز!
نسل شهیدان، وارثان راهشان
برادر شهیده فاطمه گفت: در وجود فرزند خواهرم همان عزم انتقام میجوشد که در رگهای ماست، اگر فردا نیاز باشد، من و عزیزانم اولین کسانی خواهیم بود که… در اینجا مکثی کرد و با نگاهی به آسمان ادامه داد: که به استقبال شهادت خواهیم شتافت!
شهید فاطمه؛ نماد وحدت ملی
خواهرم فقط یک کارمند ساده بود – نه اسلحه داشت، نه مقامی، اما همین زن مظلوم، دروغ بزرگ دشمن را رسوا کرد!
خبرگزاری فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت