نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
دو روز پیش از آنکه پهپاد اسرائیلی خودرو معصومه و رضا را بمباران کند، مادر رضا خواب عجیبی دید! ذهنش مشغول شده بود و نمیدانست خوابی که دیده بود چه معنایی دارد اما وقتی صبح سر میز صبحانه آن را برای معصومه تعریف کرد، او تعبیر جالبی داشت: این یعنی من شهید میشوم و شما مرا ایران دفن میکنید! معصومه میخندید، نه فقط خط لبهایش، چشمهایش برق میزدند و خوشحال بود. خدیجهخانم اخمهایش را درهم کشید: این چه حرفیه میزنی معصومه؟! انشالله سایهات بالا سر بچهها باشد، برای خودت الکی تعبیر نکن!
حق با معصومه بود، تعبیرش درست بود و به شهادت رسید آن هم دست در دست رضا و حالا ۴۰ روز از شهادتشان میگذرد. وقتی از ایران وصل میشوم به لبنان و شماره مادر شهید رضا عواضه را میگیرم، تماسمان قطع و وصل میشود. از بین کلمات بریده بریدهای که به ایران میرسد میشنوم که میگوید: میدانی الان من کجا هستم دخترم؟! ما همین حالا برگشتهایم نبطیه. برگشتهایم به خانهیمان. صدایش هم حزن دارد و هم کورسویی از شادی و امید.
خانهشان مثل ساختمان همسایهها ویران نشده است اما در حال حاضر قابل استفاده نیست. هم درها شکستهاند و هم پنجرهها. بسیاری از وسایل خانه خراب شده است و چند وقتی طول میکشد تا تعمیر شوند. باید دوباره آستین بالا بزنند و مثل جنگ ۳۳ روزه خانه را بازسازی کنند. اما بغض و حزن مادر از ویرانی خانه نیست، زن بیچاره دلتنگ رضا و معصومه است، کاش بودند، کاش میدیدند که آتشبس شده و مردم به خانههایشان بازگشتهاند. معصومه که خیلی دوست داشت دوباره به خانه برگردد!
معصومه ماند و دشمن عقبنشینی کرد!
وقتی خبر آتشبس را شنید فقط به معصومه و رضا فکر میکرد. چهطور میخواست تنهایی برگردد؟! با هم آمده بودند صیدا. معصومه راضی نبود خانه را ترک کند. اسرائیل ساختمانهای اطراف را مورد هدف قرار داده بود، ساکنان آن منطقه را هم بارها تهدید کرده بود اما معصومه دوست داشت بماند و به دشمن ثابت کند که خانهشان را هیچوقت ترک نمیکنند. شرایط خطرناکی بود دست آخر او اصرار کرد که معصومه راضی شد.
خدیجه غزال، مادر شهید رضا عواضه آه میکشد و سفرهی دلش را باز میکند: «گفتم معصومه، اینجا امنیت ندارد. این رفت و آمدها برای رضا خطرناک است. بیا همه با هم برویم جایی که در امان بمانیم و چندوقتی را باهم زندگی کنیم. بلاخره قبول کرد. گفت فقط به خاطر رضا میآیم.»
خیلی خوشحال میشد وقتی میدید عروسش اینطور تمام قد پشت رضا میایستد، حتی در شرایط جنگی و جایی که ممکن بود به شهادت برسد، حاضر نبود رضا را ترک کند. خدیجهخانم چندباری به معصومه اصرار کرده بود، حالا که سرنوشت جنگ اسرائیل با لبنان مشخص نیست، او دست بچهها را بگیرد و به ایران برود. چندوقتی پیش والدینش بماند تا اوضاع آرامتر شود. اما معصومه قرص و محکم جواب داده بود: من رضا و شما را تنها نمیگذارم! خون من و بچههای من که از بقیه رنگینتر نیست. میخواهم اینجا باشم مثل همیشه کنار رضا.
همیشه همینطور بود. به این کنار هم بودن آنقدر مقید بودند که آخر هم کنار هم به شهادت رسیدند.
مادری که هم دخترش را به خاک سپرد و هم پسرش را
مسیر قفل شده بود، از صیدا تا نبطیه یک ساعت بیشتر راه نبود اما حالا همان مسیر یک ساعته ۵،۴ ساعت به طول انجامید. این لذتبخش ترین ترافیک لبنان بود. مردم بسیار خوشحال بودند و عطر پیروزی میآمد. خدیجه خانم نوهی دوسالهاش را محکم بغل کرده بود و تمام مدت گریه میکرد. گاهی اشک شوق و گاهی اشک دلتنگی. جای خالی معصومه و رضا بیشتر از همیشه روی قلبش سنگینی میکرد حالا اگر آنها هم بودند، صدای خندههایشان یک لحظه هم قطع نمیشد. معصومه با شعارهایش برای اسرائیل خط و نشان میکشید و رضا هم به یمن این پیروزی دست از روی بوق برنمیداشت.
صبح که سوار ماشین شدند خواهر رضا پیشنهاد داد که اول به خانهی معصومه و رضا بروند اما نمیتوانست! بهانه آورد: اول برویم خانهی خودمان ببینیم چه وضعیتی دارد بعد به خانه آنها سر میزنیم. میدانست تا از این ترافیک رد شوند و به خانه برسند شب شده است. خانه رضا و معصومه میماند برای فردا. فردا شاید دلش کمی قرار میگرفت. شاید معصومه و رضا به خوابش میآمدند و کمی از بار دلتنگیاش کم میشد. هرچه بود امروز دلش نمیآمد.
به خانه پسرش که فکر کرد اولین چیز، دلش برای مادرمادر گفتنهای معصومه تنگ شد. روز اولی که معصومه عروسشان شد، از خدیجهخانم پرسید: میتوانم مادر صدایتان بزنم؟! در لبنان رسم نبود عروسی، مادر همسرش را اینطور صدا کند. خدیجه خانم خوشش آمد. بهخصوص اینکه معصومه غریب بود. به خاطر رضا دوری از خانواده و وطنش را پذیرفته بود و به لبنان آمده بود. از همان روز رابطهشان مثل یک مادر و دختر شد، حالا خدیجه خانم هم دختر و هم پسرش را از دست داده بود.
خدا یارانش را از این خانه انتخاب کرده است
آن روز که پهپاد اسرائیلی در کمین شهید عواضه و شهیده کرباسی بود، قرار بود خدیجه خانم هم در آن خودرو باشد. با اینکه آمده بودند صیدا اما معصومه چندوقت یکبار برمیگشت بیروت و به خانه سرکشی میکرد. لباسهای بچهها را میشست و آنچه که نیاز داشتند از خانه برایشان میآورد. قرار بود آن روز معصومه و خدیجهخانم با هم به بیروت برگردند و رضا از بچهها مراقبت کند، اما لحظهی آخر تصمیمشان عوض شد. کاری برای شهید عواضه پیش آمده بود، برای همین هم گفت: مامان من با معصومه میروم بیروت. شما مراقب بچهها باشید.
خدیجهخانم دوست داشت برود، اما رضا مخالفت کرد: شما کنار بچهها باشید خیالمان راحتتر است! موقع خداحافظی مثل همیشه دست مادر را بوسید و محکم بغلش کرد. از همان جوانی عادت داشت چه از خانه میرفت بیرون و چه به خانه بر میگشت، اولین نفر بوسه به دست مادر میزد و او را بغل میکرد. حالا خدیجه خانم چهطور میتوانست به خانه پسرش برگردد وقتی مثل همیشه رضا به استقبالش نمیآمد؟! اصلا اگر آن خانه و همه خاطراتش ویران شده بود چه؟!
دلتنگی گاه بیرحمترین رویش را نشان میدهد، شیرین ترین خاطرات را از ذهن بیرون میکشد و به شما نشان میدهد، اما خدیجه خانم زن قویای است. این را میشود از صدایش فهمید، از عکس او چند دقیقه پس از خاکسپاری پسر و لبخند پیروزمندانهای که با پرچم حزبالله به ثبت رسید. هرچه باشد جنگ کم ندیده است. حتی روزهای انقلاب و جنگ تحمیلی ایران بوده، پا به پای مردم ایران راهپیمایی میرفته و به مجروحان جنگی رسیدگی میکرده است. خوب میداند هر پیروزیای تاوانی دارد و چه خوب که خدا، شهدا و یارانش را از خانهی او انتخاب کرده است.
برگشتن به خانه یعنی بازگشت پیروزی
سال ۲۰۰۶ پس از جنگ ۳۳ روزه وقتی به خانه برگشتند، معصومه و رضا بسیار خوشحال بودند، آهنگ صدایشان هنوز توی گوش خدیجهخانم زنگ میخورد: برگشتن به خانه یعنی پیروزی! حتی اگر تمام خانههای شهر خراب شده باشند.
از پشت تلفن حس میکنم خنده مینشیند روی صورت خدیجهخانم، صدایش هم قوت میگیرد. انگار تصویر معصومه و رضا را به یاد میآورد که میگفتند: حتی اگر خانهمان خراب شده باشد هم روی آوارهای خانهمان چادر میزنیم و زندگی میکنیم!
امروز که از صیدا به سمت نبطیه میآمدند، بسیاری از مردم میدانستند حتی آجری هم از خانهشان سالم نمانده است اما به شوق خانه برگشته بودند، اتصالمان دوباره یک خط درمیان قطع میشود اما من خوشبختم که آخرین جمله خدیجهخانم را قبلا از قطع شدن کامل تماس میشنوم: برای مردم لبنان خانه چه باقی بماند و چه ویران، خانه است. ما هرگز وطنمان را رها نمیکنیم!
فارس
گفتگوی جهانبانو با بانوان حاضر در مسیر مشایه
آشنایی با اولین موکب بین المللی زنانه
جملات کوتاه برای تشکر از بانوان خادم عراقی
چند توصیه برای مادران جهت در پیادهروی اربعین
به پاس ۱۰۰۰ روز خدمت
جریان مقاومت، جریانی است که باید همچنان خون تازه در آن دمیده شود
سختترین و سوزناکترین درد بشر، درد فراق است
مردم خوب میدانند چه کسی خدمتگزارشان است
یادبود بانوان آمل برای شهید رئیسی و شهدای خدمت